ردپای گرگ (1370) با سکانسی آغاز میشود که عصاره فیلم است و تمام شخصیتهای اصلی در آن حضور دارند. رضا (فرامرز قریبیان) که خندههای معصومانه و سادهدلیاش ما را متعجب میکند. طلعت (گلچهره سجادیه) و پدرش آقا تهرانی (جلال مقدم)، صادقخان (منوچهر حامدی) و فرشته و ناصرخان ساکت (امیرحسین خانشهری) در هتل دربند مشغول تفریح و گرفتن عکس هستند که بعدها و در دوران زندان رضا برای ما گشوده میشود و کیمیایی در میزانسنی درخشان با استفاده از حرکت دوربین رو به جلو و برش زدن به ناصرخان و طلعت و صادقخان که ناظر خاموش ماجراست، بدون استفاده از هیچ عنصر اضافهای، بخش مهمی از حقیقت را برای ما روایت میکند. ابتدا عکس را به شکل سیاهوسفید میبینیم. سپس بعد از اندکی مکث، دوربین رو به جلو حرکت میکند اما آدمهای درون عکس همچنان بیحرکت هستند. دوربین به حرکتش ادامه میدهد و به ناصرخان میرسد که بعد از یک مکث، نگاهی از سر تمنا به طلعت میاندازد. سپس این نما برش میشود به طلعت که با نگاه به ناصر خنده روی صورتش میماسد و دوباره رو به دوربین عکاس بازمیگردد و میخندد، عنصر سوم این میزانسن مثلثی، صادقخان است که شاهد نگاه ناصر به طلعت بوده است. کیمیایی به گونهای بسیار موجز و با استفاده از میزانسن، نیمی از حقیقت را برای ما روایت میکند؛ و نیم دیگر آن بیست سال بعد برای رضا و ما به عنوان مخاطب ردپای گرگ گشوده میشود.
صادقخان جسد ناصرخان را به دست رضا میدهد و باعث میشود او به جرم قتل به زندان بیفتد. رضا سکوت میکند و بعد از آزادی از زندان با نامه صادقخان به تهران بازمیگردد تا بار دیگر در دام بیفتد. بر اساس آنچه طلعت برای رضا میگوید، صادقخان برای پاک کردن گذشتهاش باید رضا را از سر راهش برمیداشت و برای همین به دروغ، ماجرای فرار دخترش را برای رضا تعریف میکند. اما رضا جان بهدر میبرد و به سراغ طلعت میرود و نگین (نیکی کریمی) را هم میبیند؛ دختری که بیست سال از وجودش بیخبر بوده است.
کیمیایی مانند بسیاری از آثارش تلاش میکند تا از «غیاب» به «حضور» برسد، به این معنا که تمامی عناصری که بناست با استفاده از آنها (مثلاً در اینجا شخصیتپردازی رضا) را ببینیم، غایب هستند. بیست سال زندان رضا از نظر میزانسن و دکوپاژ به گونهای است که همه چیز با ایجاز برگزار میشود. نگاه کنیم به زمانی که برای نخستین بار به دستان رضا دستبند زده میشود؛ او برای لحظهای به دوربین نگاه میکند. پیش از نشان دادن عکس صادقخان به او از اصل ماجرا برای ما سخن میگوید. حکایت کژدمها و اعتیاد و استحمام در زندان و بسته شدن در روی رضا و صدای بسته شدنش مانند پتکی عمل میکند که بر سر واقعیت و رؤیای رضا فرود میآید و او را معلق نگه میدارد. این غیاب در دوره آزاد شدن رضا نیز همچنان «رعایت میشود» و تا واپسین سکانس فیلم هرگز صادقخان را نمیبینیم و تنها صدایش را میشنویم. ابهام تعمدی در روایت ماجرا به همراه فشردهگوییها به گونهای در کنار هم چیده شدهاند که مخاطبان کمتر این فرصت را داشته باشند که به چرایی داستان بیندیشند. رضا بهراحتی از کنار یک دعوای ظاهراً ناعادلانه عبور میکند. در جایی که چند جنازه بر زمین افتادهاند، به صادق تلفن میزند. به آدرسی میرود که به خیالش قرار است دختر معصومی را نجات دهد. چاقو میخورد. مانند گری کوپر و لوید بریجز در نیمروز/ ماجرای نیمروز (1952) لابهلای دستوپای اسبها با یکی از آدمهای صادقخان درگیر میشود و با یک اسب میگریزد و به سراغ طلعت میرود. در حالی که هنوز چرایی اتفاقها برای ما روشن نیست، فیلم بهعمد اطلاعاتدهی به مخاطبان را به تعویق میاندازد و دائم روایت را نگه میدارد.
سکانس حضور رضا در خانه طلعت تا حتی بیمارستان و بخیه زدن زخمهای رضا و سپس حرفهای طلعت و رضا و غیبت دیرپای رضا نیز به فشردهترین شکل ممکن روایت میشود. به نظر میرسد کیمیایی این تمهید روایی را به کار میگیرد تا فرصت هر گونه پرسش مخاطبان پیرامون واقعیت را از آنها دریغ کند. در روایتی که هیچ نکته پنهانی وجود ندارد و همه چیز روشن است، مخاطبان در واقع فرصتی طلایی پیدا میکنند که خود را از روایت فیلم «رها سازند» و به جزییات بیشتری بیندیشند. در حالی که ابهام و غیاب میتواند کاری کند که تماشاگران بهنوعی دچار دلهره در یافتن سرنخهای داستانی بشوند. آنچه طلعت هنگام استراحت و پیش از رهسپاری رضا برای رویارویی با صادقخان به همسر دیرآمدهاش میگوید، در واقع شاید کلیدی باشد برای شناخت آدمهای این داستان و شاید تمامی داستانهایی که کیمیایی در سینما و ادبیات برای مخاطبان روایت میکند: «همه توی خیال هم دنبال هم بودیم.» طلعت (به عنوان یکی دیگر از شخصیتهای غایب داستان) در خیالش با رضا زندگی کرده است (نگین در جایی اشاره میکند که نگین همیشه از رضا حرف میزد)؛ رضا در خیالش، دوست و همنشین صادقخان است و برای اوست که زندگیاش را بر باد داده است. خیال شوم ناصرخان و خیال شومتر صادقخان (نقشهای که برای از بین بردن رضا کشیده است) هر دو را سرانجام به کام مرگ میفرستد.خیال آدمهای ردپای گرگ بسیار بدیهیتر از واقعیت زندگیشان به حرکت افتاده است. همان قدر خیال آرمانخواهانه دکتر جلال سروش (پرویز پرستویی) در قاتل اهلی (1396) او را از واقعیتهای پیرامونش دور کرده است که سیر و سلوک سید در گوزنها (1353) با زندگی او چنین کرده است. سید نیز در خیالش به دنبال زندگی خودش افتاده و هرگز به آن نرسیده است. سلطان نیز چنین است. خیال او با خیال کرم سر جنگ دارد وگرنه، نه واقعیت زندگی او چنین اجازهای میدهد و نه واقعیت زندگی دشمنش این گونه است. واقعیت زندگی امیرعلی (داریوش ارجمند) در اعتراض (1378) آن است که دوره او تمام شده است (این را رضا برادر کوچکش به او گوشزد میکند) اما خیالش این را نمیپذیرد و همچنان تصور میکند که میتواند امیرعلی را به مقصد برساند. اصولاً وقتی نسلی از آدمها از زمانهشان عقب میافتند، پای خیال در میان است و نه واقعیتی که در جریان است. آدمهای آثار کیمیایی واقعیت را تاب نمیآورند. باورش ندارند. قبولش ندارند و زمانی که میخواهند این را اثبات کنند، متهم میشوند به دور افتادن از واقعیت روزمره و جاری زندگی مردمی که ترجیح دادهاند دست از خیالشان بردارند و با واقعیت کنار بیایند. برخی عادت دارند که گذشته را خیال بنامند و زمان حال را واقعیت بخوانند. در سینمای کیمیایی به نظر میرسد جای این دو با هم تعویض شده است. برای آدمهایی مثل رضای ردپای گرگ گذشته نگذشته و خیال همان واقعیت است. شاید برای همین است که مثلاً حتی اسبسواریاش در حوالی میدان فردوسی دهه 1370 هنوز هم برای برخی از مخاطبان جای تعجب دارد و شاید تبسمی بر لبانشان بیاورد. شاید خیلیها وقتی به پشت سر نگاه میکنند و گذشته را میبینند، از فاصله گرفتنها تبسمی بکنند (یادمان هست که رضا در دوران بیموبایلی به دنبال یک تلفن زدن ساده است) فاصله گرفتن از دیروز (خیال) ممکن است بامزه باشد اما شک نکنیم که امروز (واقعیت) اصلاً این طور نیست.