داوری درباره شرایطی که گذشته است و دیگر بازنمیگردد مانند تیغی دو دم است؛ از یک سو به دلیل گذشت زمان، شاید سادهتر بتوان نقبی به گذشته زد و آثارش بر زمان حال را بررسی کرد. اما از سوی دیگر در داوری گذشته نمیتوان معضلات مبتلا به آن را نادیده گرفت. این دقیقاً به شرایط فیلمسازی در دهههای گذشته و بهخصوص دهه 1360 برمیگردد که دستاندرکاران سینمای دولتی مسیری را برای سینمای ایران رقم زدند که تبعات ریز و درشت آن تا سالیان بر شاکله سینمای ما سایه انداخت و هنوز هم در مواردی در بر همان پاشنه میچرخد.
همه چیز در این میان با تعبیر «سینمای گلخانهای» آغاز شد. بنا بود نهال سینمای ایران در آن سالها توسط باغبانهایی آبیاری شود که بیش از هر چیز دیگری اخلاقیات برایشان اهمیت داشت. بنابراین آثاری در سینمای ایران تولید شدند که با هر متر و معیاری که اندازه گرفته میشدند، توانایی جلب مخاطبان را نداشتند و دولت در این میان هزینه ساخت چنین آثاری را پرداخت تا بتواند به جریانسازی ادامه دهد. در نگاه نخست، آثاری از این دست، فضاهایی را تبلیغ میکردند که از ذهن و زبان مخاطبان سینما فاصله داشتند اما تزریق بودجه دولتی مانع میشد این مسیر تازه ساختهشده به دست فراموشی سپرده شود.
در سینمای گلخانهای و حتی در سالهای بعد، مضامین عاشقانه با احتیاط هرچه تمامتر به فیلم برگردانده میشدند و بعد از خرداد 1376 بود که سینمای ایران توانست وارد عرصههای تازهای بشود که ساخت آثاری درباره عشق و دلدادگی یکی از آنهاست. در چنین فضایی کیومرث پوراحمد با شب یلدا (1380) دست به تجربهای منحصربهفرد زد و فیلمی ساخت با تنها یک شخصیت اصلی که در آن، هم از عشقی ناکام سخن میراند و هم به مسأله مهاجرت میپردازد که این یکی همواره از مضمونهای مورد علاقه دستاندرکاران سینمای دولتی بوده است.
حامد (محمدرضا فروتن) با وجود علاقه بسیار به همسرش مهناز (الهام چرخنده) و نازی دخترش، آنها را به خارج از کشور میفرستد و بعد از مدتی میشنود که مهناز رفتارهایی از خودش نشان داده است که نتیجه آنها باعث بههمریختگی روحی او میشود. حامد اتفاقی با زنی به نام پریا فردوسی آشنا میشود و بهتدریج پی میبرد که عشق او به مهناز یکطرفه بوده است و اخذ اقامت فقط بهانهای برای درخواست طلاق است. در انتها و سرانجام بعد از گذشت مدتی، پریا به دیدار حامد میآید.
پوراحمد تلاش فراوانی کرده است تا این درام یکنفره را به گونهای رهبری کند که مخاطب بتواند بهتدریج با زوایای تاریک و روشن زندگی حامد احمدزاده (که نامخانوادگیاش شباهت انکارناپذیری با خودش دارد) آشنا شود و فراز و فرود این زندگی «ناقص» را مانند تکههایی از یک پازل کنار هم بگذارد. یکی از تمهیدهایی که او برای شخصیتپردازی مهناز به کار میگیرد، استفاده از فیلمهایی است که حامد در خلوت یا در کنار مادرش تماشا میکند. مهناز وجود حاضر و غایب در زندگی حامد است (این سینماییترین شکلِ نمایشِ غیابِ در عین حالِ حضور میتواند باشد). در زمان گذشته شاد است و حامد را دوست دارد. اما در زمان حال غمگین است و حالوهوایش فرق میکند و دیگر حامد را دوست ندارد.
پوراحمد زندگی حامد را در غیاب به تصویر میکشد. در زندگی حامد، فضای بیرون وجود خارجی ندارد. هرچه هست در درون خانه او (در ذهن او؟) میگذرد. جهان بیرون برای حامد یادآور زندگی گذشته اوست. حتی پست کردن نوارهای عزیزترین کسی که دارد (دخترش نازی) همه و همه برای او یادآور گذشته هستند. حتی موقعی که میخواهد جشن تولد بگیرد، همه چیز در غیاب شکل میگیرد و حامد این را به زبان میآورد. او هیچ چیز غیرمجازی در جشنش ندارد. هیچ چیز مجازی هم ندارد. مهمان هم ندارد. اینها همگی به موازات یک اتفاق شکل میگیرند که بهتدریج صدا و حضور زنی دیگر در زندگی حامد را شکل میدهند. یک اشتباه تلفنی باعث میشود حامد تنهاییاش را با پریا تقسیم کند. در واقع حامد خیلی زود به خودش اثبات میکند که بدون عشق نمیتواند ادامه بدهد. اما نکته قابل توجه اینجاست که تا واپسین لحظات، شخصیت پریا نیز برای حامد یک غیاب در عین حضور است. صدایش هست اما خودش نیست. حامد برای او حتی از تشت پر از ماسه گربهاش حرف زده است. حامد با شیبی طولانی از مهناز فاصله میگیرد و به پریا نزدیک میشود. شخصیتی که پوراحمد از حامد به مخاطب عرضه میکند، ترکیبی است از فردی که تمام وجودش فریاد میزند که درونگراست اما زندگی وادارش کرده است تا برونگرا باشد. رفتار پرخاشجویانه او نسبت به بیرون (مأمور پلیس، یکی از شاگردان پریا و حتی گاهی فریادش بر سر خود پریا) نشان میدهد که حامد آدمی است که در دنیای خودش سیر و سلوک میکند. عشق او به موسیقی و شعر و ترانه و ساز زدن، نشانههایی از این درونگرایی ناساز با جهان بیرونی است که با تمام قوا به او هجوم آورده است (از کارش معلق شده و مجبورست اتومبیلش را بفروشد و آیندهاش مشخص نیست). با این همه پوراحمد ذرهای امید و روشنایی به این زندگی تاریک میتاباند (هرچند عقب زدن پردهها، روشن کردن شمعها و... از سوی پریا اکنون ممکن است «گلدرشت» به نظر برسند، اما بارقهها و نشانههایی از یک زندگی دوباره و ذرهای نور امید در زندگی تاریک حامد هستند).
پوراحمد پیش از شب یلدا با ساختن مجموعه قصههای مجید (1369 تا 1370) و آثاری مانند آلبوم تمبر (1365) و حتی پیش از آن مثلاً با تابستان سال آینده (1360) یا به خاطر هانیه (1373) کمتر این فرصت را یافته بود که از جهان «واقعگرای» شخصیتهای آثارش بیرون بزند. نه سرنخ (1375 تا 1376) و نه حتی خواهران غریب (1374) هیچکدام به او اجازه ندادند تا نقبی به درون آدمهای آثارش بزند. اما شب یلدا این فرصت را فراهم ساخت تا هم حدیث نفس بگوید و هم ذرهبین بردارد و درون شخصیت فیلمش را بکاود. بعدها گل یخ (1383) و نوک برج (1384) و البته کفشهایم کو؟ (1394) نشان دادند که شب یلدا در میان آثار پوراحمد، استثنا نبوده است.