گلوگاه به داستانی متکیست که دو نیمه دارد: نیمهای مستندوار، نیمهای عاشقانه. وقتی سراسر یک فیلم روایتی ساده و بدون پیچیدگی از زندگی و کار گروه خاصی از افراد است، فیلمساز باید برای جبران خلأ گرههای داستانی عناصر مهم دیگری را در نظر داشته باشد. کارگرانی که شغلشان دکلبندی است و در شهر گلوگاه زندگی میکنند شاید به نظر کارگردان قشر خاصی باشند که تا به حال به آنها توجه چندانی نشده است. اما این برای جذابیت بخشیدن به یک فیلم سینمایی کافی نیست. فیلمی که نه ستاره دارد و نه جذابیتهای بصری چندان و نه حتی مضمونی پرمحتوا و گیرا که بتوان بیننده را جذب داستان کرد تا از بعضی ضعفها چشمپوشی شود.
دو داستان متفاوت فیلم از جایی به بعد ناگهان به هم مربوط میشوند. اولین داستان، که نیمهی اول فیلم را در بر میگیرد به زندگی عمران میپردازد که برای کسب تجربه از شهر به گلوگاه آمده و بهصورت داوطلبانه همراه با یک گروه از دکلبندان مشغول کار در این منطقه میشود. ماجراهای ابتدای فیلم بیشتر دربارهی کمتجربگی عمران است و رابطهای که بین او به عنوان یک جوان شهری با اعضای این گروه برقرار میشود. از اواسط داستان بدون هیچ مقدمهای ناگهان او عاشق مولود میشود و به خواستگاریاش میرود که آغاز درگیریهایش با سامان را شکل میدهد. در حالی که از ابتدای داستان هیچ مقدمهچینی مناسبی برای این موضوع شکل نگرفته و به همین دلیل است که با توجه به نقش کمرنگ شخصیت مولود به نظر میرسد این کاراکتر در فیلمنامه خلق شده تا توجیهکنندهی اتفاقات دیگر باشد. که مهمترینشان هم درگیریهای عمران و سامان است. به نظر میرسد سوژه برای یک مستند مناسبتر بوده است چون آنچه فیلم را از مستند بودن دور میکند داستان عاشقانهاش است در حالی که آن هم داستان چندان گیرایی نیست و اگر این ماجراهای عاشقانه را از فیلم حذف کنیم تنها شیوهی زندگی و کار مردان گلوگاه باقی میماند. با گنجاندن این داستان فرعی در فیلم، مخاطب نمیداند کدام یک از این دو نیمهی فیلم مقدمۀ دیگری است و کدام یک طرح اصلی فیلم بوده است.
از طرف دیگر فیلم در عین روایت داستان خودش میخواهد گریزی به سایر مضامین هم داشته باشد مثلاً اینکه سال 85 این گروه به دکلبندی در خط شلمچه مشغول شدند و این بهانهای است برای یادآوری سالهای جنگ اما این بخش هم با سایر عناصر فیلم بیارتباط است. مقدمهی مناسب و جذاب فیلم میتوانست توجه مخاطب را از همان ابتدا جلب کند اما گلوگاه هم در آغاز و هم درپایانبندی فیلم تا حدودی ضعیف است. فیلم با ریتم کندی شروع شده و زمان فیلم هم بیشتر صرف مسائل کماهمیتی شده است ضمن اینکه کیفیت پایین صدا - که از اولین سکانس هم احساس میشود- به فیلم لطمه میزند. کارگردان پایان باز را برای داستانش درنظر داشته اما واقعیت این است که داستان مهمتر و اصلی مسئلهی محکومیت عمران است که با به هوش آمدن سامان دیگر تقصیری متوجه او نیست. اما کارگردان از این جهت پایان فیلم را باز در نظر گرفته که آیا سامان برای گرفتن انتقام به سراغ او میآید یا نه؟ و بجز این مسئله تکلیف همۀ ماجراهای دیگر را حل کرده است. دلیل انتخاب چنین پایانی برای فیلم اگر این بوده که بیننده خودش برای پایانبندی داستانی که دیده، تصمیم بگیرد چندان موفق نبوده است. چون برای اینکه ادامهی داستان در ذهن مخاطب شکل بگیرد لازم است که کارگردان داستان را در نقطۀ تثبیتشدهتری قرار دهد تا مخاطب لااقل بداند که در چه مورد باید تصمیم بگیرد.
داستان درگیری دو عاشق بر سر علاقهشان به یک معشوق بارها و بارها در سینمای ما تکرار شده است و کارگردان برای روایت این الگوی تکراری، از شیوههای بدیع و تازهای هم استفاده نکرده و اغلب نشانهها و ابزارهای انتقال معنایی که به کار گرفته کلیشهای هستند. مثلاً در اولین سکانسی که مولود (لادن مستوفی) در حال فرشبافی است و سامان (کامران تفتی) از دم در مغازهشان رد میشود به هم لبخند میزنند و احساسی که میانشان وجود دارد با تأکید به تصویر کشیده میشود. با تماشای این صحنه نهتنها هزاران پلان مشابه در ذهن مخاطب تداعی میشود بلکه تا پایان ماجرا را هم بهراحتی میتواند حدس بزند. یا حتی در نیمهی پایانی داستان در سکانس درگیری عمران (هادی دیباجی) و سامان کاملاً میتوان تشخیص داد که قرار است چه پیش بیاید. سامان در واقع نقش آن کاراکتر مظلومی را ایفا میکند که به دنبال دردسر نیست اما بهطور اتفاقی وارد کشمکش با همکارش میشود. آنها بر روی دکل با هم درگیر میشوند و در نهایت سامان از دکل میافتد. قرار است این سکانس نقطهی تکاندهندهی فیلم باشد اما واقعیت این است که مخاطب کاملاً توقع چنین اتفاقی را دارد و این صحنه اصلاً برایش شوکهکننده نیست.
نسخهی نهایی گلوگاه که بر روی پرده میبینیم سکانسهای قابل حذف زیادی دارد که بهراحتی میتوان آنها را نادیده گرفت و لطمهای هم به داستان اصلی وارد نمیشود. اما نکتهای که در پس این اتفاق میتوان حدس زد این است که معیری هم مانند برخی دیگر از کارگردانها گویا با این مشکل مواجه بوده است که در تدوین فیلم تمایلی به حذف تعدادی از سکانسها نداشته است و میخواست همهی آنها را هر چند کوتاه در فیلم بگنجاند. به همین دلیل است که در فیلم بدون هیچ مقدمهای تصویری از مولود را میبینیم که در حال قالیبافتن است در حالی که به سکانس قبل یا بعد هیچ ارتباطی ندارد و حتی هیچ مفهوم خاصی هم در آن نهفته نیست و به پیشبرد بهتر داستان هم کمکی نمیکند. کلیشههایی از این دست را نهتنها در داستان بلکه در بخشهایی از تصویربرداری هم میتوان دید. اگرچه با توجه به لوکیشن فیلم کاملاً مشخص است که فیلمبرداری در آن منطقه دشوار بوده است اما بیننده چند بار دیگر باید شاهد عبور قطار از میان دو عاشق و معشوق باشد تا متوجه فاصله و مانع میان دو شخصیت شود؟