شاید یکی از دلایل به روز نبودن سینمای کیمیایی و این اعتقاد که سینمای او همراه با مخاطبان پیش نیامده است و با ذهنیات آنها فاصله دارد، به نوع روایت و قصهگویی وی بازمیگردد تا به داستانهایی که برای فیلمهایش انتخاب میکند. بر این اساس دستکم داستانهای آثاری مانند دندان مار (1368) گروهبان (1369) ضیافت (1374)، سلطان (1375) اعتراض (1378) و سربازان جمعه (1382) مستقیم به جامعه معاصر و آدمهایش ربط پیدا میکنند. اما به همان اندازه آثاری هستند که هضمشان برای مخاطبان عام سینمای ایران دشوار به نظر میرسد. این امر بیش از هر چیز دیگری به نوع قصهگویی مینیمالیای بازمیگردد که سالهاست کیمیایی بر اساس آن داستانهایش را روایت میکند و بیشتر به سینمای آمریکا نزدیک است تا سینمای مثلاً اروپا.
کیمیایی تمام داستان را در همان سکانسهای نخست روایت نمیکند و در روایتش تأخیر میاندازد. در همین رییس (1385) دفترچهای که نزد سیامک (پولاد کیمیایی) است و هرگز آن را نمیبینیم، حکم «مگافین» معروف هیچکاک را پیدا میکند؛ موتور محرکهای که هرگز آن را نمیبینیم و در ادامه اهمیتی محوری در فیلم ندارد. کیمیایی بیشتر تمایل دارد از نظام تأخیر در روایت استفاده کند و اطلاعات را قطرهچکانی به تماشاگر میدهد. شاید برای همین است که تا دقایق بسیاری نمیدانیم این مرد جوان با آن سلاح و در میان زبالهها، کیست و چر اینجاست. دکتر (خسرو شکیبایی) و اکبر (اکبر معززی) و حتی طلا (مهناز افشار) در این دقایق چه کسانی هستند؟ چه نقشی در پیشبرد داستان دارند؟ فیلم در این باره چیزی به ما نمیگوید و ضمن اینکه تلاش دارد با استفاده از این شخصیتها روایت را به شکل تلگرافی پیش ببرد از آنها مانند نتهای تزیینی استفاده میکند که به زیباتر شدن یک قطعه موسیقیایی یاری میرسانند اما ارزش موسیقیایی (در اینجا اطلاعاتدهی) ندارند؛ هنوز ملودی اصلی (داستان و چرایی طرح و توطئه) این قطعه موسیقی اجرا نشده است. حتی با ورود رضا (فرامرز قریبیان) و داستانش با فرشته (لعیا زنگنه) و سرهنگ (امین تارخ) تمام داستان - حکایت رییس (داریوش ارجمند) و سیامک - باز نمیشود.
کیمیایی در هر فیلمش از داستانهایی استفاده میکند که هر کدام ظرفیت تبدیل شدن به یک فیلم سینمایی را دارند اما آنها را کنار هم به کار میگیرد. حکایت طلا و سیامک و آرش (شاهرخ نورمحمدی) که خاطر طلا را میخواهد یکی از آن داستانهاست. آرش پیش از اینکه سیامک از راه برسد او را میخواسته اما سیامک توانسته طلا را ترک بدهد و داغ این مسأله به دل آرش مانده تا بتواند روزی روزگاری انتقام ناتوانیاش را از سیامک بگیرد؛ که در پایان نزد سیامک به این ناتوانی اعتراف میکند اما سیامک همچنان او را تحقیر میکند. مانند همین «داستانک» که جزییاتش را نمیبینیم و به انتهای آن رسیدهایم، داستان رفاقت رضا و سرهنگ و سینما و گری کوپر و برت لنکستر نیز همین طورست. ما از جزییات این رابطه چیزی نمیدانیم چرا که از میانه داستان دیگری، ناگهان به وسط آن پرتاب شدهایم. در این میان، داستان دیگری نیز داریم که کیمیایی جز لحظاتی، مابقیاش را برای ما تعریف نمیکند. حکایت رضا و فرشته، آن گونه که فرشته در یک تکگویی میگوید، حکایت یک مرد و عشق و همسرش است. مردی که هنوز و با گذشت زمان دل در گرو عشق قدیمش دارد. این داستانهای ریز اما مهم در چهارچوب روایت اصلی فیلم مانند فنرهایی هستند که اگر باز شوند، هر کدام انرژی فراوانی دارند و میتوانند فیلمی را به خود اختصاص دهند اما همان طور که اشاره شد مانند نتهای تزیینی عمل میکنند و از برهنه ماندن فضای فیلم جلوگیری میکنند.
شخصیت رییس و تکگوییاش که نمیدانیم برای کیست، حکایت کسانی است که ناگهان و در یکی از پیچهای زندگی خود به جایی رسیدهاند که برایشان در حکم مرگ و زندگی بوده است؛ از نوکری به آقایی رسیدهاند. در توهمات خودشان سیر و خیال میکنند مرگ و زندگیشان به دست خودشان است اما بهسادگی از پا درمیآیند. این تکگویی رییس و سپس سکانس ماقبل آخری که رضا سر از مهمانی درمیآورد تا جایی که رضا را نجات میدهد و سرهنگ و نیروهایش از راه میرسند، همه و همه به شکل تلگرافی برگزار شدهاند. پرسش مهمی در این میان هست که نباید بهسادگی از آن بگذریم: بعد از این همه روایت کوتاهشده، آیا سکانسهایی مانند سکانس ماقبل آخر فیلم در شمار همان روایت تلگرافی قرار میگیرند؟ دقت کنیم که فیلم به ما نشان نمیدهد که رضا چهگونه بعد از تصادف اتومبیل و ماندن سرهنگ در اتومبیل از شیشه جلو خارج و بعد از عبور از چند خیابان به شکلی ناگهانی وارد مهمانی میشود و سیامک را با خودش میبرد و سپس همچنان به گونهای ناگهانی سرهنگ و نیروهایش ظاهر میشوند و کنترل اوضاع را در دست میگیرند. در تمام طول فیلم، این احساس را به عنوان تماشاگر داریم که فیلم قرارست داستانش را هم با طمأنینه و هم به گونهای فشرده روایت کند. مانند این است که جاهایی از فیلم با تماشاگر به گونهای برخورد شده است که نیازی نیست همه چیز را برایش تعریف کرد (این جدای از حذفهای گاهوبیگاهی است که آثار کیمیایی با آن روبهرو بودهاند) احتمالاً به همین ترتیب است که تماشاگر فیلمی از مسعود کیمیایی، در جاهایی از فیلم باید به این ظنین شود که نکند چیزهایی از داستان اصلی حذف شدهاند یا عامدانه و لاجرم و بر اساس قوانین حذف و اضافه و سینما به هر حال با آنها روبهروست. گذشته از این، نوع روایت خود کیمیایی به گونهای است که به این دیدگاه دامن میزند که او فیلم به فیلم از تماشاگرش دورتر و دورتر شده است. بعد از ناموفق بودن متروپل (1392) و ماجراهای نهچندان درخوری که سر قاتل اهلی (1395) رخ داد، شنیدهها حاکی از این است که استاد همچنان و بار دیگر سودای فیلم ساختن دارد. شنیدن خبرهایی از این دست بهخودیخود امیدوارکننده است اما باید همچنان منتظر ماند و در آینده و بعد از ساخته شدن و تماشای فیلم احتمالی استاد به این نتیجه رسید که کیمیایی همچنان به نوع سینمای کمینهگرا از جنس رییس وفادار خواهد بود یا نه؟