با پایان سریال 59 قسمتی شهرزاد که از مهر 1394 تا خرداد 97 در بازهای نزدیک به سه سال توزیع شد حالا دیگر میتوان ادعا کرد که تأثیرگذارترین سریال شبکه نمایش خانگی، باثباتترین محصول این شبکه در حوزه تولید مجموعههای نمایشی هم هست. ثبات و تداوم چندساله شهرزاد اعتماد ازدسترفته مخاطبان این شبکه را بازگرداند که بر اثر ناتمام ماندن محصولات اولیه یعنی قهوه تلخ (مهران مدیری) و قلب یخی (محمدحسین لطیفی) حاصل شده بود؛ کاری که حتی کارگردانی در حدواندازههای داود میرباقری هم با دو مجموعه قابل تأمل شاهگوش و دندون طلا در انجام آن چندان موفق نبود.
عشق بر بلندای ژانر
با پایان مجموعه امکان قضاوتی جامعتر درباره آن فراهم شده است و میتوان ماهیت جوهره اصلی آن یعنی عشق را که به شکلی هنرمندانه به جزءجزء داستان تزریق شده است بهتر و ملموستر حس کرد؛ عنصری اساسی در ساختههای فتحی که همیشه حکم سنگ بنای اصلی و زیرین ساختمان درام را داشته است. فتحی به گواه اغلب آثارش، کارگردانی با دغدغه جدی ملودرام است و در ساختههایش میتوان تمام مؤلفههای شاخص این ژانر از محوریت عشق تا جلوههایی پررنگ از مرگ، نفرت، جدایی، فروپاشی کانونهای خانواده، نقش پررنگ زنان و حتی موسیقی به عنوان یک عنصر دراماتیک مستقل و مؤثر را ردیابی کرد.
آثاری نظیر مجموعه پهلوانان نمیمیرند که اولین اثر شاخص فتحی بود، شب دهم، مدار صفردرجه و زمانه همه برساختهی چنین مناسبات منطبق بر ژانری هستند و بر جهانبینی خاص این کارگردان و نقش ریشهای عنصر عشق و اثرگذاری عمیق آن بر سایر مناسبات زندگی دلالت دارند. مصداقهای این رویکرد بسیارند؛ نمونههای مهمی که زیر سایه همان مثلث عاشقانه اصلی آن طور که باید دیده نمیشوند ولی در اثرگذاری بر مثلث و اثرپذیریشان از آن نمیتوان کوچکترین تردیدی کرد. شاید عشق پیرانهسری بزرگآقا به شهرزاد که اولین ضربه به مهمترین ضلع آن مثلث عاشقانه بود بهترین مصداق باشد؛ ضربهای که در پس آن، غلبه هرچند موقت عمال استبداد (بزرگآقا) بر آزادیخواهان (شهرزاد و فرهاد) نهتنها در آرمانهای مهم اجتماعی که در خصوصیترین احساسات فردی نهفته است و در مقیاسی بزرگتر ناکامی طرفداران آزادی و شکست تاریخیشان از سلطنتطلبان در اوایل دهه 13۳0 را نشانه گرفته است.
در فصلهای بعدی هم عشق قدیمی و ناکام هاشم و بلقیس که مرگ هاشم و بههمخوردن مجدد آرامش نسبی دو خانواده دماوندی و سعادت بعد از ترک مراوده با خانواده دیوانسالار را در پی دارد، نمونه دیگری است. البته که در جریان نگارش فیلمنامه این امکان وجود داشت که مقاومت زیردستان در برابر اربابهای جدید را به گونه دیگری تصویر کرد ولی فتحی از جهانبینی خاصش دست برنمیدارد و مسیری را برمیگزیند که در آن باز هم یک عاشقانه فرعی بر اضلاع مثلث عاشقانه مرکزی تأثیر میگذارد و از آن تأثیر میگیرد؛ این نوع پیچیده و البته خلاقانهای از پرداخت است که حکم امضای فتحی را پیدا کرده است.
در فصل انتهایی شهرزاد هم با تلاقی پنج عاشقانه روبهروییم که به تأسی از واقعیتهای اجتماعی، انواع چندگانه عشق و تأثیراتش بر سایر معادلات زندگی را در بطن خود دارند؛ فرمولهای شناختهشده و ملموسِ عشق پسر فقیر به دختر ثروتمند و با اصل و نسب (صابر و شیرین)، اتحاد عاشقانه طبقات فرودست برای انتقامگیری از اغنیای متکبر (سروان و اکرم)، عشق جنونآمیز یک تبهکار تازهبهدورانرسیده به دختری خانوادهدار (شاهپور بهبودی و ثریا)، عشق بیمارگونه و قابل ترحم مردان وابسته به زنانی با شخصیت مستقل (قباد به شهرزاد) که به پاشیدن مجدد آشیانه عاشقانه آغازین (فرهاد و شهرزاد) میانجامد توأمان در بطن کار لحاظ شدهاند. به اینها میتوان نمونههای دیگری هم اضافه کرد نظیر رابطه عاشقانه نصرت و شربت، اصغری و دختر هاشم، هوشنگ و مهری و وابستگی عاطفی کوتاهمدت فرهاد و آذر گلدرهای که همه افزون بر خواسته کارگردان مبنی بر اثرپذیری عناصر دراماتیک از عشق، در شناساندن شخصیتها هم نقشی غیرقابل انکار دارند. در این میان، شاید تنها پاشنه آشیل شیوه شخصیتپردازی نقش سروان آبپرویز باشد. تمهید تیم نویسنده در پرداخت انگیزههای این شخصیت فراتر از مأموریتهای محوله اداری و تبدیل به یکی از قطبهای تعیینکننده سرانجام درام، همسان و همسنگ شیوه پرداخت و بسط سایر خطوط داستانی نیست و انتظارات را برآورده نمیکند.
شهرزاد پس از قسمتهای متوالی و انتظار تماشاگر برای روشن شدن انگیزههای جناب سروان در خصومتی تا این حد با خانواده دیوانسالار، از یک فرمول ساده یعنی استفاده از تمهید بازگشتبهگذشته/ فلاشّبک استفاده میکند؛ تمهیدی که اگرچه در دنیای نمایش متداول است اما شکل ابتدایی استفاده از آن در مجموعهای با چنین پیچیدگیهای خلاقانه و اتصالات تحسینبرانگیز دراماتیک، دور از انتظار و ناهمگون با کلیت درام است. جناب سروان در قسمت دوازدهم فصل سوم و در قالب یک سکانس طولانی کشمکش با اکرم، پرده از بیکاری پدرش و فلاکت خانواده با تصمیم بیرحمانه بزرگآقا برمیدارد و لابد این توقع وجود دارد که بیننده همیشگی شهرزاد حالا با چنین تمهید سادهای قانع شود؛ تمهیدی که ظرف پنج دقیقه و چند سطر دیالوگ میخواهد حضور و کنشها و واکنشهای شخصیتی اثرگذار را توجیه کند، دستکم در قالبی که از شهرزاد انتظار داشتیم رضایتبخش به نظر نمیرسد.
با نگاهی وسیعتر میتوان ریشههای شکلگیری این ناهمگونی در کلیت درام را شناسایی کرد؛ مشکلی که از تصمیم سازندگان مبنی بر دنبالهدار کردن سریال پس از موفقیت قابل توجه فصل اول ناشی میشود و اصلاً دور از ذهن نیست که مجموعهای که از آغاز بر پایه اتمام در یک فصل بنا شده باشد در ادامه، یافتنهایش دچار چنین نقایص و حفرههای دراماتیکی بشود. به بیان دیگر، سروان آبپرویز از پیشینه و شناسنامه هویتی کاملی نظیر سایر نقشهای مهم داستان برخوردار نیست و این نقیصه در مورد شخصیتی که در آخرین فصل مجموعه تا این اندازه مؤثر تصویر شده است، بهمراتب بیشتر به چشم میآید.
سرانجام
فصل پایانی که طبق یک قاعده نانوشته بیشتر از فصلهای دیگر در ذهن بینندگان باقی میماند و حتی مبنای اصلی قضاوت قرار میگیرد، به گشایش گرهها و تعیین تکلیف نقشهای ریز و درشت اختصاص دارد و بنا بر قواعد کلاسیک، زخمهای کهنه فصلهای پیشین در اینجا یکییکی سر باز میکنند. تراژدی مرگ هاشم دماوندی به دست بهبودی، رویاروییهای منجر به مرگ نصرت پاشایی، شاهپور بهبودی، سرهنگ تیموری و سروان آبپرویز، همگی دوایر کوچک متحدالمرکز با دایره بزرگتر و تعیینکنندهتر درام یعنی مرگ قباد محسوب میشوند.
فتحی برای به پایان رساندن درام، افزون بر وفاداری به اصول کلاسیک و قوه تخیل خود و همکار نویسندهاش از ارجاعهای غیرمستقیم به تاریخ و الگوبرداری از آثار ادبی هم استفادههای فراوانی برده است. سرهنگ تیموری که از همان فصل اول شواهد متعددی مبنی بر الگوبرداریاش از شخصیت تاریخی سپهبد تیمور بختیار (از عوامل کودتای 28 مرداد، فرماندار نظامی تهران و نخستین رییس ساواک) دیده میشد، در انتها نیز به همان شیوهای حذف میشود که مابهازای تاریخیاش از میان برداشته شد. قتل جناب سرهنگ توسط یک افسر شهربانی با درجه پایینتر یعنی سروان آبپرویز رقم میخورد همان طور که سپهبد بختیار را هم یک نفوذی ردهپایین سازمانی از میان برداشت. نمادی مهم از فرا رسیدن دوران جدید و موج حذف و گوشهنشینی متنفذان قدیمی که از بزرگآقا شروع شده و ظرف مدت زمانی کوتاه به دیگران هم رسیده است؛ معادلی نمایشی از ذینفوذانی که در سالهای پس از کودتا قدرت سنتی خود را از دست دادند؛ رجالی مثل تیمسار زاهدی در اصل تاریخ و همین بزرگآقای دیوانسالار در مصداق دراماتیک آن که در پیروزی کودتا و زمین زدن دولت دکتر مصدق نقشی غیرقابل انکار داشتند و پس از تثبیت مجدد حکومت پهلوی، محمدرضاشاه دیگر حضور و نقش برجسته آنها در معادلات سیاسی را برنمیتابید و زمینههای انزوایشان را فراهم کرد.
اما حذف قباد یک سرچشمه اقتباسی ادبی هم دارد. شهرزاد در ارتباطش با قباد دیوانسالار، سرسلسله جوان یک خاندان بزرگ، سرنوشتی را پیدا میکند که شهرزاد قصهگو، قهرمان شهره داستان هزارویک شب در ارتباط با شهرباز (یکی از ملوک آلسامان) معروف به ملک جوانبخت پیدا کرد؛ رام شدن شهربازِ ناامید از وفاداری جماعت نسوان و دست برداشتنش از قتل آنها پس از همبستری، توسط شهرزاد رقم خورد و حالا شهرزاد امروزی، قباد سرخورده دائمالخمر و راندهشده از بهشت زندگی با خود را به مردی تبدیل کرد که پنجره جدیدی از دنیا و مناسبات غالباً ناخوشایند و تکاندهنده آن به رویاش گشوده شده است. نوعی پشت پا زدن به رویکردهای پدرسالارانه هزار فامیل که باز هم در تغییرهای سیاسی/ اجتماعی نیمه دوم دهه 1330 مابهازاهای تاریخی دارد؛ ضمن اینکه مرگ قباد و رهایی او از ناملایمات زندگی را هم میتوان بهنوعی در امتداد همان رام شدن معادلِ ادبی این شخصیت یعنی ملک جوان ارزیابی کرد.
با مرگ قباد و حذف دو ضلع از اضلاع آن مثلث دوستداشتنی/ شومِ عاشقانه، شهرزاد پایانی تراژیک داشت مبتنی بر جدایی عشاق قدیمی و با چند قاب زیبای لانگشات که دو دلداده زخمخورده در فضایی بهظاهر سبز ولی در باطن سیاه، از هم دور میشوند؛ نمایی که پلان پایانی دیگر عاشقانه فتحی یعنی مدار صفردرجه را هم به ذهن تداعی میکند. آنجا که حبیب و سارا پس از سالها دوری از هم در یک نیمروز برفی در یک لانگشات زیبای آکنده از حس وصل به سوی هم پیش میآیند؛ نمایی که پرداخت تصویریاش قرابتهای زیادی با آخرین نمایی دارد که از شهرزاد در خاطرمان باقی خواهد ماند.