آدمهای انگشتشماری از پس جان استوارت، مجری برنامهی تلویزیونی «شوی روزانه» (The Daily Show) برآمدهاند و توانستهاند زبان او را هنگام گفتوگو در برنامهاش بند بیاورند؛ و این دقیقاً همان کاری است که مِلالِه یوسِفزِی در نوبت حضورش در برنامهی او در سال 2013 انجام داد. او در پانزدهسالگی وقتی لب به اعتراض درباره اهمیت تحصیل زنان پاکستانی گشود، توسط یکی از اعضای طالبان ترور شد. ملاله که به صورتش تیراندازی شده بود، جان سالم به در برد و در بیمارستانی در انگلیس مورد توانبخشی قرار گرفت؛ و از آن پس به همراه خانوادهاش ساکن انگلیس شد. مبارزهی او برای کسب حقوق برابر در نهایت به تصویب اولین حق قانونی تحصیل برای زنان پاکستانی انجامید. ملاله یوسفزی تا امروز جوایز بیشماری دریافت کرده است از جمله جایزهی صلح نوبل 2014.
دیویس گوگنهایم که مستندهای تماشایی و تحسینشدهای مانند حقیقت ناخوشایند (2006، که تندیس طلایی اسکار را برایش به ارمغان آورد) و در انتظار سوپرمن (2010) را در کارنامه دارد، اثر جدیدش با نام او اسم من را ملاله گذاشت را بر اساس داستان شگفتانگیز زندگی ملاله یوسفزی ساخته است. او در این گفتوگو درباره شناختن بیشتر ملاله، سبک تدوین غیرخطی فیلم و موارد جالب دیگری صحبت کرده است.
حقیقتی ناخوشایند موفق شد همان ترس و هراسی را در مخاطب به وجود آورد که شما وقتی برای اولین بار سخنرانی ال گور درباره «گرم شدن زمین» را دیدید، تجربه کردید. او اسم من را ملاله گذاشت نیز به همان اندازه تماشاگرش را تحت تأثیر قرار میدهد. به عنوان یک فیلمساز چهطور به چنین تأثیرگذاری دست پیدا میکنید؟
وقتی داستانی مرا متأثر میکند و چیزهایی را در آن میبینم و احساس میکنم، میخواهم تماشاگران هم آنها را تجربه و احساس کنند. بخش اعظمی از فیلمهای مستند کاملاً علمی هستند و خردمندانه عمل میکنند. من میخواهم مستندها زنده و پرشور باشند. من وقتی ترس تیراندازی به ملاله را احساس میکنم یا حسوحال رمانتیک و اشتیاق او را میفهمم، دلم میخواهد همهی این احساسها را برای ارائه به تماشاگران به دست بیاورم و در فیلمم ضبط کنم. البته این کار بههیچوجه آسان نیست و گاهی حتی غیرممکن است اما آن چیزی است که من به دنبالش هستم. همیشه برای رسیدن به چنین نتیجهای کمی متفاوت از قبل عمل میکنم. گاهی وقتها همه چیز در پرسیدن و جویا شدن خلاصه میشود؛ اینکه چهطور کار را ساده میکنید، چهطور عوامل مزاحم و باعث حواسپرتی را کنار میزنید، و اینکه چهطور به مرکز و کانون هدفتان میرسید؟ من در ابتدا مصاحبههای صوتی زیادی انجام میدهم تا به احساسی برسم و در آن کاوش کنم؛ انگار آرامترین و صمیمیترین گفتوگو را با کسی تجربه میکنم که دوستش دارم. اگر بتوانم به چنین لحن صمیمی و خودمانی دست پیدا کنم، پس فیلم هم آن را خواهد داشت. آدمها اغلب وقتی مقابل دوربین قرار میگیرند، بیشتر خودآگاه هستند و گاهی چشمان شما بدل به دشمنانتان میشوند. شما فیلمی درباره یک سرباز سابق میبینید و به روز شروع عملیات یا دیگر وقایع مرتبط با جنگ مورد نظر فکر میکنید و پسر هفدهسالهای را میبینید که پا به میدان جنگ میگذارد. سپس پیرمردی هشتادساله (سربازی که با او مصاحبه میشود) را میبینید و ناگهان با خودتان میگویید: «چهقدر پیر شده» و این احساسی است که در تضاد با ورود پسر هفدهساله به میدان جنگ قرار میگیرد.
از تجربهی حضور در کنار ملاله و خانوادهاش بگویید.
وقتی زنگ در خانهشان را زدم نمیدانستم با چه آدمهایی مواجه خواهم شد. من نیمهیهودی، نیمهاپیسکوپیلین هستم و جلوی در خانهی خانوادهای مسلمان در برمینگهام انگلیس قرار گرفته بودم. درست مثل هر مستند دیگری با یک جریان کسب اعتماد روبهرو بودم ولی آنها آدمهای دوستداشتنی هستند. آنها بیدرنگ پذیرای من شدند و خانهشان به خانهی خودم تبدیل شد. من سه بچه دارم و آنها هم سه فرزند در خانواده دارند. خانهی آنها پر از خنده و شوخی بود و من میخواستم اینها را به تصویر بکشم. روبهرویی با ملاله به عنوان یک شمایل خطرناک بود و من میخواستم واقعاً او را بشناسم.
به نظر میرسد عنوان فیلمتان ارجاعی به مسألهی تأثیرپذیری ملاله از دیدگاههای پدرش است.
پدرم چارلز فیلمساز فوقالعادهای بود. او هم مستند میساخت و همیشه میگفت فوتوفن ساختن یک فیلم خوب این است که تماشاگر نیمی از کار را انجام بدهد. کار منم طرح این سؤال بود: «ماهیت رابطهی ملاله و پدرش چیست؟» کوشیدم به این سؤال پاسخ ندهم. من قطعههای پازل را در اختیار تماشاگر قرار میدهم و اوست که باید آنها را کنار هم بچیند.
در فیلم صحنهای هست که ملاله در جریان گفتوگو با شما از صحبت درباره خاطرات دردناک گذشته به شکل قابلملاحظهای خودداری میکند. فکر میکنید دلیلش چیست؟
وقتی با کسی صحبت میکنید که واقعاً اتفاق خیلی وحشتناکی را پشت سر گذاشته، شرایط خیلی جالب و کنجکاویبرانگیزی را تجربه میکنید. آنها کمتر درباره چنین حوادثی صحبت میکنند. آدمهایی که روزشان به خاطر مثلاً «سرد بودن غذایشان» خراب شده است میتوانند تمام روز درباره «عذاب»شان حرف بزنند. فکر میکنم ملاله بهخوبی میداند که همین حالا آدمهای زیادی در اردوگاههای پناهندگان در حال رنج کشیدن هستند. تفکر و احساس درونی او شبیه چنین پرسشی است: «چهطور جرأت میکنم در این شرایط خیلی خوب، از دردها و رنجهای خودم حرف بزنم؟» در اغلب موارد، کسانی که درباره تجربههای جنگیشان لاف میزنند، واقعاً در جنگ حضور نداشتهاند.
چه چیزی الهامبخش تدوین غیرخطی فیلم شد؟
ایدهی پشت این تصمیم، حرکت فیلم به سمت شکلگیری یک انتخاب بود: انتخاب دختری که جانش را به خطر میاندازد و درباره موضوعی با صدای بلند و رسا حرف میزند که آن را باور دارد؛ و انتخاب پدری که به دخترش چنین اجازهای میدهد. تدوین راشها خیلی دشوار بود و اصلاً چنین کاری را توصیه نمیکنم. در فیلمهای قبلیام هم خطوط زمانی را کنار هم قرار دادهام؛ مثلاً در مستند در انتظار سوپرمن خیلی در زمان عقب و جلو رفتیم اما این فیلم بهقدری غیرخطی بود که گاهی وقتها همه چیز درهموبرهم و آشفته میشد. ما به نسخههای خیلی خیلی زیادی از این فیلم رسیدیم که تدوینشان جواب نمیداد و کار را خراب کرده بود. واقعاً مدیون تدوینگران فیلم - گرگ فینتن، براد فولر و برایان جانسن - هستم. فیلم در حال حاضر تدوین بسیار خوبی دارد و تدوینگران آن نقش بسیار زیادی در موفقیت فیلم دارند.
[مت فاگرهولم، راجر ایبرت داتکام ]