مستند دیپالما به کارگردانی نوا بامباک و جیک پالترو (که هر دو فیلمسازند) یکی از تماشاییترین فیلمهای سال گذشتهی میلادی است که اولین نمایش جهانیاش را در بخش خارج از مسابقهی هفتادودومین جشنواره فیلم ونیز تجربه کرد. البته این مستند در ظاهر هیچ نکتهی بهخصوصی ندارد و فقط برایان دیپالمای 76ساله است که در مقابل دوربین نشسته و خاطراتش را بازگو میکند. اما همین ساختار ساده و بیواسطه، به گونهای شما (یا دقیقتر، سینمادوستان) را درگیر تماشای فیلم میکند که اصلاً متوجه نمیشوید چه زمانی به انتهای فیلم رسیدید! به عبارت دیگر، اگر دیپالما مستند موفقی است به این دلیل است که خود دیپالما قصهگوی زبردستی است. گفتوگویی که در پیش رو دارید توسط جسیکا کیانگ از «ایندیوایر» انجام شده است و در آن دو کارگردان فیلم در کنار دیپالما قرار گرفتهاند و از چگونگی آشنایی، رفاقت طولانیشان و اینکه چهطور این مستند و حالوهوای صمیمانهاش حاصل سالها دوستی و زندگی کردن در کنار یکدیگر است، صحبت کردهاند.
احساس صمیمانهی فوقالعادهای بر مستند «دیپالما» حاکم است که نتیجهی تصمیم کارگردانان آن است؛ اینکه هیچکس، حتی خودشان، در فیلم حاضر نمیشود یا صدایش روی تصاویر به گوش نمیرسد. چهطور به چنین تصمیم و رویکردی رسیدید؟
نوا بامباک: تا جایی که به خاطر میآورم یکی از اولین ایدههایمان بود.
جیک پالترو: ما اصلاً صدای خودمان را هم با میکروفون ضبط نکردیم چون احساس میکردیم این فیلم درباره ما نیست.
بامباک: دقیقاً همین طور است. ما پنج سال پیش این گفتوگوها را انجام دادیم. فکر میکنم حسی شهودی در فیلم جریان یافته است.
و شما در پشت دوربین حضور داشتید و همه چیز مطابق میل و خواست شما پیش میرفت.
بامباک: بله، مستند درباره ما نبود ولی بدیهی است که رابطهی ما با دیپالما در مقابل دوربین باید احساس میشد. همان طور که گفتید، شما احساس میکنید که او با کسی در حال گفتوگو است. صمیمیت، رابطه، دوستی و صداقت در فیلم حضور دارند اما خود داستان نیستند. فکر میکنم این بهترین راه بود و لازم نبود تصویر به ما کات بخورد که داریم با تکان دادن سر، صحبتهای دیپالما را تأیید میکنیم. لیلیئن راس کتاب گفتوگوی فوقالعادهای با بازیگران دارد که در آن خودش را حذف کرده است. به نظرم به این طریق تأثیر خاصی خلق میشود و مثل گوش سپردن است. اصلاً این نوعی از «سینمای مستقیم» (Direct Cinema) است که نمونهاش را در آثار میزلزها و پنهبیکر دیدهایم. ما باید توأمان هم حضور نمیداشتیم و هم احساس میشدیم.
گفتوگوها پنج سال پیش انجام شدند. برایان، در این مدت چیزی تغییر کرده است؟ وقتی فیلم را تماشا کردی، موضوعی بود که به خاطر گذر زمان نظرت درباره آن تغییر کرده باشد؟
برایان دیپالما: نه واقعاً. اگر به شما نگوییم این گفتوگوها برای پنج سال پیش است، متوجه نمیشوید. بیتردید به گونهای است که انگار همین دیروز ضبط شدهاند. در واقع وقتی جیک و نوا به من گفتند که پنج سال از انجام این گفتوگوها میگذرد واقعاً تعجب کردم.
بامباک: ما هر پنجشنبه یک برنامهی دورهمی داریم.
یعنی به طور مرتب با یکدیگر دیدار میکنید؟
دیپالما: بله، پنجشنبهشبها.
بامباک: تمام تلاشمان را میکنیم که این برنامه برپا شود.
فوقالعاده است که پس از گذشت چنین زمان طولانی هنوز سعی میکنید این دورهمی را داشته باشید. فکر میکنم بیش از ده سال است که با یکدیگر آشنا شدهاید؟
پالترو: بله، نوا که خیلی بیشتر است، چیزی در حدود بیست سال.
بامباک: اوایل سال 1996 بود.
دیپالما: در مهمانی تولد پل شریدر؟
بامباک: بله، به خاطر دارم که از خود بیخود شدم و رفتم سراغ برایان و صحبت کردن درباره فیلمهایش را شروع کردم. کار را به جایی رساندم که برایان از افراط من شاکی شد و باورش نمیشد که من همهِی فیلمهای او را دیدهام. راستش میخواستم نشان دهم که طرفدار پروپاقرص او هستم.
در واقع خلاصهاش این بود که میخواستی بگویی «صادقانه همهی فیلمهایت را تماشا کردم!»
بامباک: بله، اما برایان باورش نمیشد که من حتی خرگوشت را خوب بشناس (1972) را هم دیدهام.
پس به عنوان یک طرفدار سراغ برایان رفتی و بعدش با هم دوست شدید؟
بامباک: بله، جیک هم بعداً در جای دیگری با برایان آشنا شد.
پالترو: من هم بهواسطهی دوست مشترک دیگری با برایان دیدار کردم. تازه فیلم اولم را تمام کرده بودم و در حال تدوینش بودم؛ فیلمی که در نهایت به جشنواره ساندنس راه پیدا کرد. میخواستم تغییرهایی در کارم ایجاد کنم و در این خصوص کمی با برایان صحبت کردم. روز بعدش دوستم تماس گرفت و گفت برایان دوست دارد درباره تصمیمت بیشتر با هم صحبت کنید. واقعاً غافلگیر و هیجانزده شدم.
دیپالما: به خاطر دارم چه توصیهای بهت کردم: «این کار را نکن، جیک! از پول خودت هزینه نکن! از این کار دست بکش!»
بامباک: حالا که به این موضوع اشاره شد من هم باید بگویم که برایان روز بعد از مهمانی - در حالی که من خیلی حال کرده بودم از دیدار با او - با من تماس گرفت و گفت میتوانیم بیشتر همدیگر را ببینیم.
برایان، حتماً آدمهای زیادی دائم به سراغ تو میآیند، چهطور شد با این دو نفر دوست شدی؟
دیپالما: توافق و سازگاری بیدرنگی اتفاق افتاد؛ و در ضمن کارگردانان، مشتاق دوستی با کارگردانان مورد احترامشان هستند. بهعلاوه از آنجایی که من از دههی 1970 کارم را آغاز کردم و با کارگردانان واقعاً بااستعداد زیادی همراه بودم، به این برادری و دوستی کارگردانان عادت داشتم. حتی فکر میکنم بهنوعی دلم برای این اتفاق تنگ شده بود. از این رو، وقتی به نیویورک آمدم به دنبال چنین گروهی برای ملحق شدن بودم.
خب، این فیلم احتمالاً بدون شکلگیری چنین گروهی اصلاً ساخته نمیشد؟
بامباک: بله، با اطمینان میشود این موضوع را تأیید کرد.
پالترو: همصحبتیها و تعامل ما بهنوعی از شکل عادیاش خارج شد. ما هرچه بیشتر با برایان صحبت میکردیم، میدیدیم مصالح و اطلاعات ارزشمندتر میشوند. دستآخر هم به جایی رسیدیم که با خودمان گفتیم: «باید اینها را ضبط کنیم!» در ابتدای کار با خودپسندی میخواستیم این کار را فقط برای خودمان انجام دهیم، اما پس از شروع متوجه شدیم که پنجاه درصد کار همین چگونگی ارائه است؛ نحوهی روایت و بازگویی. این فرایند به قدری زنده بود که خودش یک فیلم بود.
دقیقاً همین طور است. در ضمن تدوین فیلم چنان ریتم سریعی دارد که این تصور به وجود میآید که انبوهی از این مصالح همچنان باقی است و شما میتوانید شش فیلم دیگر در ادامهی این یکی بسازید.
پالترو: فکر میکنم روی دیویدی یا به طرق دیگر میتوانیم امیدوار باشیم که مصالح بیشتری را عرضه کنیم؛ شاید همهی سی ساعت از گفتوگوها را.
بامباک: البته جیک فکر میکند سی ساعت گفتوگو داریم، به نظر من بیش از اینهاست.
پالترو: شاید چهل ساعت هم باشد.
بامباک: در فیلمبرداری دیجیتال، شما میتوانید همین طوری به گفتوگو و حرف زدن ادامه بدهید.
هدایت برایان چهگونه بود؟ در این زمینه کار خاصی کردید؟
بامباک: ما هرگز او را هدایت نکردیم یا به عبارت بهتر، کار خاصی انجام ندادیم جز کنترل بعضی موارد کوچک.
پالترو: در این حد که جلوتر از جای قبلی قرار نگیرد و فوکوس بههم نخورد.
بامباک: یا اینکه گاهی وقتها به خاطر حرکتهایش، ضربهای به میکروفون وارد میشد. این تنها مواردی بود که باید به آنها توجه میکردیم.
برایان، تو جایی احساس نکردی که دوست داری وارد عمل بشوی و موردی را اصلاح کنی؟
دیپالما: نه، هرگز. خوبی همکاری کارگردانان با یکدیگر این است که آنها میفهمند چهطور کارگردانی میشوند. اصلاً مزیت بازی یک کارگردان در فیلم کارگردانی دیگر این است که او بهخوبی فرایند را میشناسند و میداند که اگر توصیهای میشود برای رسیدن به نتیجهی بهتر است. اما در این فیلم واقعاً هدایت زیادی اتفاق نیفتاد و فقط همان کنترلهایی بود که به نمونههایش اشاره شد، یا مثلاً اینکه «همان پیراهن را بپوش.»
اما جادوی سینما کار خودش را کرده است و این طور به نظر میرسد که همهی این حرفها از دل یک گفتوگوی دنبالهدار و طولانی درآمدهاند.
بامباک: البته این گفتوگوها در مدت زمان کوتاهی انجام شدند.
از آنجایی که کارگردانی حرفهی خودمحوری است، در کارگردانی دونفره به مشکلی برنخوردید؟ وظایف کارگردانی را تقسیم کرده بودید؟
بامباک: با هم کار میکردیم.
پالترو: واقعاً تجربهی خیلی خوبی بود. خیلیها همیشه به برادران کوئن حسادت میکنند چون آنها با دو فکر درباره هر چیزی تصمیمگیری میکنند. نمیدانم فرایند همکاری آنها به چه شکل است اما همین که میدانید میتوانید روی فرد دیگری هم حساب کنید و او از عهدهی کارها برمیآید، تجربهی فوقالعادهای است.
بامباک: رابطهی ما به عنوان دو کارگردان از دوستی و رفاقتمان سرچشمه گرفته است.
برایان، در فیلم چند بار به این نظریهات اشاره میکنی که کارگردانان در دهههای بین سیسالگی تا شصتسالگی، جالبترین فیلمهایشان را میسازند.
دیپالما: واقعاً چیزی جز این نمیتوانم بگویم. من همه چیز را از دیگر کارگردانان آموختم و این موضوعی است که در کارنامهی آنها نظرم را به خود جلب کرده است.
و وقتی در فیلم، هیچکاک را نمونه میآوری واقعاً درست است.
دیپالما: دقیقاً. پردهی پاره واقعاً بهترین فیلم هیچکاک نیست. در ضمن فراموش نکنیم که پرندگان (1963) هم آخرین نمونهای است که این نظریه دربارهاش صدق میکند.
این قاعده در کارنامهی خودتان به عنوان یک کارگردان چهگونه صدق میکند؟
دیپالما: من کارم تمام شده است. اگر هم فیلمی بسازم برای این است که دوباره لذت فیلمسازی را تجربه کنم.
پالترو: همین حالا سه ایده در دست داری. کی قرار است به تماشای «دردسر هری» بنشینیم؟
دیپالما: نمیدانم. من همیشه ایدههایی دارم و با حضور در صحنهی فیلمسازی مستقل، تلاش میکنم کارها را به نتیجه برسانم. گاهی وقتها موفق میشوم و گاهی نه. دوست دارم مرتب کار کنم چون این طوری کلهام به کار میافتد. فکر میکنم تا زمانی به کارم ادامه خواهم داد که آن جملهی درخشان و جاودان ویلیام وایلر برایم اتفاق نیفتاده باشد: «تا جایی که دیگر نمیتوانی راه بروی.»