35 سال پیش در سال ١٩٨٢ میلادی مشغول گذراندن دوره دکترا در دانشگاه منچستر انگلستان بودم. همزمان برای مجله دانشگاه درباره فیلم مینوشتم. یکی از سینماها دعوتم کرد که به دیدن فیلم بیمارستان بریتانیا بروم و با کارگردانش لیندزی اندرسن گفتوگویی کنم. تا آن زمان هیچ مصاحبهای نکرده بودم و از این بابت کمی نگران بودم و هراس داشتم. اما این موقعیت را هم نمیتوانستم از دست بدهم چون فیلمهای اگر...و ای مرد خوششانس! اندرسن را خیلی دوست داشتم که در هر دو، شخصیت محوری میک تراویس بود با بازی مالکوم مکداول که در این فیلم جدید اندرسن هم حضور داشت.
بیمارستان بریتانیایک طنز تلخ و استادانه درباره جامعهی بریتانیا است که از بدشانسی اندرسن در دوران جنگ بریتانیا با آرژانتین و اوج محبوبیت مارگارت تاچر به نمایش درآمد و هیچ استقبالی از آن نشد و تا حدودی مسئول افول اندرسن و فعالیتهایش در سینما بود.
لیندزی اندرسن از جمله کارگردانانی بود که در اوایل دههی 1960 یک نوع سینمای نئورئالیستی را در انگلیس شروع کردند با فیلمهایی مانند شنبه شب و صبح یکشنبه(کارل رایتز، ١٩٦٠)، طعم عسل(تونی ریچاردسن، ١٩٦١)، یک نوع عاشقی (جان شلزینگر، ١٩٦٢) و این زندگی ورزشی(لیندزی اندرسن، ١٩٦٣). به غیر از اندرسن تمام این کارگردانها به آمریکا رفتند و از فیلمسازان مطرح آنجا شدند.
از ملاقاتم با اندرسن خاطره بسیار خوشی دارم. او یک جنتلمن به تمام معنی بود. بسیار مؤدب، با هوش و ذکاوت بسیار بالا و اینکه با دانشجویی که اولین مصاحبهاش را انجام میداد مانند یک خبرنگار حرفهای رفتار کرد. متأسفانه فشار کار دانشگاهی مانع از این شد که مصاحبه را از نوار به کاغذ انتقال بدهم تا در مجلهی دانشگاه چاپ شود و اخیراً در هنگام اسبابکشی به منزلی دیگر نوار مصاحبه را پیدا کردم که در اینجا آن را برای اولین بار میخوانید. اندرسن در سال ١٩٩٤ در سن ٧١سالگی درگذشت.
آیا این پایان شخصیت میک تراویس است؟
این طور به نظر میآید. یکی از امتیازهای بزرگ سینما این است که اگر بخواهید میتوانید معجزه کنید. کسی چه میداند، او ممکن است دوباره پیدایش شود. من انتخابهایم را باز نگه میدارم!
این فیلم شخصیت مرکزی ندارد.
کاملاً درست است. من این را یک ساختار حماسی میدانم یا میتوانم به آن فرسکو یا نقاشی دیواری بگویم. بدون شک قهرمان فیلم، بیمارستان بریتانیا است یا شاید نژاد بشریت. در واقع با داستان یک شخص روبهرو نیستیم و به نظرم داستان آدمیت است.
آخرین فیلمی که ساختید در سال ١٩٧٥ بود. از آن موقع تا به حال چه میکردید؟
خب، در تئاتر خیلی کار کردم. میدانید که پیدا کردن سرمایه برای ساختن فیلمهای اریژینال آسان نیست. من کمی هم در هالیوود کار کردم. یک فیلمنامه آماده کردم که ساخته نشد. این مشکل مستقل بودن است. البته ساختن فیلمی مانند بیمارستان بریتانیا هم دوسه سال از عمرم را میگیرد. پارسال یک اجرای هملت را کارگردانی کردم و قبل از آن هم یک نمایش در تئاتر ملی بریتانیا روی صحنه بردم. در حقیقت سرم شلوغ بوده.
فیلمهای شما واقعاً اریژینال هستند و مشکل است آنها را زیر ژانر خاصی دستهبندی کرد.
خب، این یکی از مشکلهاست؛ بهخصوص برای منتقدان، چون فکر میکنم آنها دوست دارند همه چیز را طبقهبندی کنند و شما را در یک بخش بگذارند. شاید کاری که من کردهام این است که ژانر خودم را خلق کردم. عقیده دارم ارتباطی بین فیلمهایی مانند اتوبوس سفید، اگر...و حالا بیمارستان بریتانیاوجود دارد. البته همهشان متفاوت هستند ولی همه یک نوع کمدی اجتماعی هستند که فکر میکنم میشود همه را در یک گروه جای داد. پس سبکی وجود دارد ولی نمیدانم دیگران هم به این سبک کار میکنند یا نه.
هیچوقت وسوسه نشدید که مانند دیگر کارگردانان موفق انگلیسی به هالیوود بروید؟
من هالیوود رفتم و بهاصطلاح آنها یک «قرار گسترش» داشتم که روی موضوعی کار کنم تا به یک فیلم منتهی شود. مشکل اینجا بود که قبول موضوعهای مورد نظر من و شیوهای که میخواهم آنها را بسازم، برای یک استودیوی آمریکایی مشکل بود. برای مثال، من با هنرپیشههایی که نمیشناسم و دوست ندارم کار نمیکنم. همیشه با هنرپیشههایی کار کردهام که خودم انتخاب کردم. در هالیوود همه چیز سفارشی است. پس تا زمانی که من به آن آزادیای نرسم که اینجا هم بهسختی به آن میرسم، فکر نمیکنم در آمریکا فیلم بسازم. اما هیچ مشکلی با فیلمسازی در آمریکا ندارم و از خیلی جهات از این کار لذت هم خواهم برد.
شما ابتدا منتقد فیلم بودید. میخواستم عقیدهتان را درباره نقش یک منتقد فیلم بدانم.
منتقد فیلم نقش خیلی مهمی دارد. در وهلهی اول به نظرم نباید قضاوت کند، باید فیلم را درک و سپس تفسیر کند. یکی از مشکلات نقد فیلم این است که منتقدها بیشتر به فکر شهرت یا مقام هستند تا سلیقه و عقاید خاص خودشان را به خورد شما بدهند تا اینکه فیلم را بفهمند و سینما را دوست بدارند.
چهگونه از نقد فیلم به کارگردانی روی آوردید؟
من هیچوقت یک منتقد روزنامهنگار نبودم. در دانشگاه آکسفورد با عدهای از دوستان، مجلهای راه انداختیم و در لندن ادامهاش دادیم. همزمان شروع به ساختن فیلمهای صنعتی و بعد مستند کردم. پس در واقع من همیشه فیلمساز بودهام ولی تا دههی 1960 سراغ ساخت فیلمهای داستانی نرفتم. بعدش هم در تئاتر مشغول شدم. فکر میکنم ترکیب مستندسازی و کار کردن در تئاتر آمادگی خیلی باارزشی برای ساختن فیلمهای داستانی است.
همیشه در فیلمهایتان با یک گروه خاص کار میکنید.
وقتی اشخاصی را پیدا میکنید که میتوانید با آنها کار کنید چون شما را درک میکنند و با شما همفکرند، نصیحت من این است که آنها را از دست ندهید؛ فرقی هم نمیکند که هنرپیشه باشند یا نویسنده. حتی عقیده دارم که از این راه خودتان را تکرار نمیکنید و برعکس، رشد میکنید.
در فیلمهایتان بهخصوص «اگر...»و «بیمارستان بریتانیا»یک عنصر انقلابی وجود دارد؛ یک عنصر آنارشیستی.
بیشتر آنارشیستی است تا انقلابی؛ مثلاً یک حالت کمونیستی یا تروتسکیوار. واقعاً به انقلاب اعتقاد ندارم. من به مسئولیت انفرادی عقیده دارم (میدانم که این ممکن است پارادوکس به نظر برسد) و به اعتماد نداشتن به سازمانها و بالاتر از همه اعتماد نداشتن به آنهایی که قدرت را در دست دارند.
پس تمایل دارید یک بریتانیای آنارشیستی ببینید؟
دوست دارم بریتانیایی ببینم که شامل عناصر انفرادی آنارشیستی است که کمی فرق میکند.
شما در «ای مرد خوش شانس!»گفتید که «انقلاب تریاک روشنفکر است.»
البته من نگفتم، نقل قول کردم. اما فکر میکنم حقیقت دارد.
برای آینده پروژهای دارید؟
راستش را بخواهید نه! من خیلی سخت روی بیمارستان بریتانیاکار کردم. حالا هم باید برایش تبلیغ و صبر کنم تا چیزی سبز شود؛ چه فیلم باشد و چه کار کردن در تئاتر. باید ببینم چه پیش میآید.
از شما سپاسگزارم و برایتان آرزوی موفقیت دارم، بهخصوص در جشنواره کن.
ممنونم. بله، بیایید امید داشته باشیم که ما موفق به یک پیروزی ملی شویم.
(اندرسن در سال ١٩٦٩ نخل طلای کن را برای اگر... برده بود. بیمارستان بریتانیا به بخش مسابقهی جشنواره ١٩٨٢ کن راه یافت، اما از بخت بد اندرسن آن سال یکی از پربارترین سالهای کن بود. نخل طلا بین راه (یلماز گونی) و گمشده (کاستاگاوراس) تقسیم شد. جایزه کارگردانی به ورنر هرتسوگ برای فیتزکارالدو اهدا شد. جایزه فیلمنامه به یرژی اسکولیموفسکی برای شبکاری/Moonlighting رسید. جایزه مخصوص داوران به برادران تاویانی برای شب سن لورنزو داده شد و جایزه مخصوص ٣٥سالگی کن به میکلآنجلو آنتونیونی برای شناسایی یک زن رسید. بیمارستان بریتانیا دست خالی برگشت)