
جنگوی زنجیرگسسته Django Unchained
نویسنده و کارگردان: کوئنتین تارانتینو، بازیگران: جیمی فاکس (جنگو)، کریستف والتس (دکتر شولتز)، لئوناردو دیکاپریو (کلوین کندی)، ساموئل ال. جکسن (استیون). محصول 2012، 165 دقیقه.
در اوج دوران بردهداری در آمریکا، دکتر شولتز که بهتازگی از اروپا به آمریکا آمده بردهای به نام جنگو را آزاد میکند تا به کمک او افراد تحت تعقیب قانون را بکشد و در ازای سر آنها پول بگیرد. اما جنگو در فکر آزاد کردن همسرش از دست یک خانوادهی اشرافی و فردی به نام کندی است. با توجه به شرایط دشواری که بر زندگی سیاهپوستها حاکم است، دکتر شولتز برای کمک به جنگو پیشقدم میشود...
جنگوی زنجیرگسسته فیلمی در ستایش فردیت قهرمانیست که در مقابل غصب رؤیا و آیندهاش میشورد. کوئنتین تارانتینو که تم غالب آثارش را میتوان نتیجهی اعمال انسانها و بازخورد دنیوی آنها (تقاص پس دادن) دانست، با جنگو... به سراغ برههای حساس از تاریخ آمریکا رفته است. تاریخی نهچندان دور که در آن همه چیز به نظر آرام میرسد. کشوری با سرعت در حال پیشرفت و رونق زندگانیست و تمدن و قانون را وسیلهی معرفی خود قرار داده. در این بین اما مردمان این کشور برای این پیشرفت، تسمه از گردهی انسانهای دیگر میکشند که برده میخوانندشان. اسارت، بیگاری شکنجهگونه و از همه مهمتر جان و خون و ناموس انسانهایی که بیارزش تلقی میشوند، موقعیتها و اتفاقاتی هستند که مواد خام اولیهای برای تارانتیتو فراهم آوردهاند تا از بردهای تازه آزادشده در مقابل خیل سفیدپوستانی که او را آزار دادهاند قهرمانی بسازد که هیچ چیز جلودارش نیست.
تارانتینو از میان جمع بردگان، جنگو را برمیگزیند، پروبال میبخشد و مهیای رویارویی با کسانی قرار میدهد که رؤیای او را دزدیدهاند. اما به سوی جایی روشنتر از شب بردگی رفتن، در ابتدا با کمک کسی حاصل میشود: دکتر شولتز. در آن شب سرنوشتساز، بردههای دیگری هم آزاد میشوند و همچون جنگو، حق انتخاب پیدا میکنند ولی کمکی که به آنها میشود با کمکی که به جنگو شده متفاوت است: این کمک نه به شکل فیزیکی بلکه به شکل ذهنی کارکرد درست مییابد. دکتر شولتز تنها پای او را از زنجیر باز میکند. آنچه جنگو را رها میسازد، ذهن اوست. ذهن جنگو هیچگاه خود را در قالب یک برده نمیدیده و نمیبیند. جنگو انگیزهای برای حیات دارد. این انگیزه، قلب تپندهی جنگو... است: برومهیلدا. اولین بار که برومهیلدا را میبینیم، جنگو به دکتر تأکید میکند که «متأهل» است و برومهیلدا را به یاد میآورد: هیلدی دلبرانه در باغی نشسته است. چشمان جنگو ناظر است.
به جستوجوی عشق گمشده رفتن، از کهنالگوها در مسیحیت است (معادلهایی برای جستوجوی جام مقدس) و تاراتنیتو، مثل همیشه، به نام داستان و خشونت، در حال نمایش عمیقترین مفاهیم دینیست. جنگو... از این منظر مانند مقدمهای برای سَر آلفردو گارسیا را برایم بیاور سام پکینپا محسوب میشود: جستوجو و از پای ننشستن به قصد یافتن چیزی که معنایش آرامش است و این آرامش با طی مراحل و منزلهای درونی در کنار پیمودن و تحمل سختیهای مسیر حاصل میشود. به بیان دیگر، سلوکی که با پالوده شدن همراه است. این بار اما به روش تارانتینو.
جنگو ابتدا باید از درون یک انسان در اسارت به بُرون یک انسان آزاد (و آزاداندیش) برتری یابد. در این راه او سرمایهای جز جان و اندیشهاش ندارد و این دو، در وضعیتی که به آن دچار است، تنها به این کار میآیند که پولی جمع کند تا به لحاظ مرتبت انسانی، متمدن محسوب شود. پول در مقابل جان انسان ــ همان طور که دکتر شولتز استدلال میکند ــ همانند آدمکشیست. مهمترین لحظات برای درک این معنی، توضیحات دکتر است که موقعیتش را شرح میدهد: از سویی از بردهداری متنفر است و از سویی به کمک جنگو نیاز دارد، پس، هم از او بهره میبرد و هم احساس گناه میکند. این بهره بردن، همزمان با احساس گناه، بخشی از آلوده زیستن است که در بزنگاهی به داد شخصیت میرسد. این گونه تردید در امری که برای زنده ماندن انجام میشود، آدمی را به اصل معنوی خود بازمیگرداند و بر آن میدارد در لحظهای خاص برای رهایی از چنین تردیدی جان خود را وسیلهی پاک شدن قرار دهد. و یا از جان سپردن در راه رسیدن به پاکی، دریغ نورزد.
جنگو با شمایل منحصربهفردش وارد مزرعه میشود. چیزی مشابه آنچه برای او و هیلدی اتفاق افتاده است، در مزرعه در جریان است؛ شکنجه در محیطی آرام و دلانگیز و در میان دخترهایی که در حال تاببازی کردن هستند. گویی در بهشتی هستیم و آنها از آنچه اتفاق میاُفتد بیخبرند یا نمیبینند و نمیشنوند. تنها یک نفر زجر میکشد و دیگران حتی اعتنا نمیکنند. جنگو به یاد میآورد که چه بر سرش آمده و تاب تماشای تکرارش را ندارد (خون عشق میآفریند یا عاشقی خونبار است؟ زخمهای روی کمر برومهیلدا خونینتر بوده یا تماشای شکنجهاش؟...). جنگو پیشتر دیده دکتر، یک جانی را در لباس کلانتر کشته و درک کرده میتواند در لباسهای مختلفی باشد اما ذات خود را حفظ کند. این راهی است که در آن برای پاک شدن ابتدا باید آلوده شد. پس اولین مرحلهی سلوک جنگو، آدمکشیست. و حرکت آغاز میشود: انتقام زجر، کشتن است نه زجر دادن!
وجدان دکتر اجازه نمیدهد جنگو بهتنهایی برای نجات برومهیلدا برود. اما همچنان میخواهد معامله کند. مرز میان این دو معامله، احساس گناه دکتر و عذاب وجدانش است؛ همانجایی که جنگو درست روی لبهی تیغ ایمان ایستاده است. از آن سو، مسئولیت آزادی که دکتر از آن حرف میزند، پندار خداگونهای است که سفیدپوستهای فیلم در جایگاههای مختلف برداشتهای متفاوتی از آن دارند. برای یکی این خدا بودن، مساوی مالک بودن است، برای یکی حاکم بودن، برای یکی جبار بودن و برای دکتر با درک مسئولیتی همراه است که با عذاب وجدان ذاتیاش گره خورده است.
برومهیلدا برای اولین بار وقتی در تصور جنگو ظاهر میشود که با دکتر، شروع به انجام قراردادی کردهاند که طی آن جنگو باید آدم بکشد (آلوده شود) تا از حمایت آتی دکتر بهرهمند شود. در همین حین، جنگو در حال باسواد شدن است. و در مواجهه با این حقیقت تلخ که در حال حاضر از همسرش چه استفادهای میشود. شکنجهی درونی ادامه دارد...
راهحلی که دکتر برای بازپسگیری برومهیلدا پیشنهاد میدهد (و شباهت جالبش به ماجرای موسی، هارون و فرعون)، مسیری را پیش روی جنگو میگذارد که در آن باید در کالبد دیگری فرو رود تا با پنهانکردن خود، کیمیای درونش را برای لحظهای بارور کند. جنگو به این درک رسیده که برده بودن به سرکارگر بردهها بودن، شرف دارد. حالا خوب میداند چهطور با نازل کردن جایگاه خود نزد بردهها، خود را پیش چشم سفیدپوستها بیشتر جلوهگر سازد. وارد بازی با واقعیت شدن و تصمیم به ملاقات با کلوین کندی از همینجا نشأت میگیرد. اتاق مبارزه درست مثل همان مزرعه است: عدهای به کار خود مشغولاند و حتی لذت بردن از زندگی، و کسی در حال زجر کشیدن است و چه بسا مردن. جنگو حالا باسواد است و تا مغز استخوان آلوده. اما مهمتر از این دو، به سیاهیای که درونش را میآلاید آگاه است.
با ورود کلوین به فیلم، بُعد تازهای از بردهداری نمود میکند: مسألهی مالکیت و حق بهرهوری. کلوین (نه جسم بلکه) جان بردهها را جزو مایملک خود میداند. شیوهی بردهداری او که در آن بردهها یا مبارزهها را میبرند یا میمیرند ــ و کلوین توقع دارد حداقل تا زندهاند به اندازهی پولی که برایشان پرداخته در مبارزهها زخم بردارند و کتک بخورند ــ از بردهها موجودات وحشی اما از درون بیآزاری ساخته است. تمام سیاهی آنجاست که جنگو میکوشد، خودش را چون کلوین و حتی بدتر از او جا بزند. در جهانی که بدذاتی نسبت به انسانهایی با رنگ متفاوت، ارزشمند است، جنگو هر لحظه ارزشمندتر میشود.
در مزرعهی کندیها، هیلدی زنده است اما در حال شکنجه شدن. اولین باری است که برومهیلدا را به شکل یک موجود واقعی میبینیم. تمام آنچه تا به حال دیدهایم تصور برومهیلدا نبوده برای نجات داده شدنش؟ جنگوی آزادشده بیشتر زجر کشیده یا هیلدی دربند؟ بیاید بدبین باشیم: اگر برومهیلدا شب پیش از رسیدن دکتر و جنگو، فرار کرده بود، حالا معلوم نبود کجا میتوانست باشد. این ترازوی ناعادلانهای است که فیلم ما را با آن مواجه میکند: خوبی میتواند بد باشد و بدی هم بعضی وقتها خوب. تارانتینو جسورانه و طناز لباس شب را به تن روز میدوزد و گاهی روز را چون شب، سیاه میکند. همان قدر که بهراحتی سفیدپوستهای احمق را (وقتی میخواهند با صورتهای پوشیدهشده به دکتر و جنگو حمله کنند،) به مسخره میگیرد، رفتار عادی آنها را نیز همچون ودیعهای برای قهرمانان فیلمش متجلی میسازد.
هیلدی دربارهی رابطهاش با جنگو به آقای استیون دروغ میگوید. این آغاز درگیر شدنش در بازیای است که برای بردنش باید با شیوهی سفیدپوستها جلو رفت. در دنیای سیاهپوستها اما آقای استیون غول مرحلهی آخر است. او مثل بیگانهی سری فیلمهای بیگانه، موجودی خودیست که در درون سیاهپوستها و بردهها رشد کرده است. و تازه به تمام زیروبَمها آگاهی کامل دارد. «بیگانه» (هیولا)یی که سیستم بردهداری از خود بیرون داده. شاید کسی چون جنگو که جنم آزاد بودن را داشته ولی شولتزی به دادش نرسیده، یا انگیزهی قویای چون برومهیلدا نداشته و از این بدتر شاید هر دو را داشته اما در جوانی شکست خورده است و قدرت واقعی را در در سایهی قدرت ماندن دیده.
از اینها گذشته، آقای استیون تصویر بزرگی است از آنچه کلوین با مجموعهی ارجاعهایش به جمجمهها قصد بیان آن را دارد: اینکه بردهها بردهاند چون میخواهند برده باشند. اسکار وایلد، در کتاب سوسیالیسم و فردگرایی به نکتهی ظریفی اشاره میکند: «بردگی در آمریکا نه بهواسطهی آزادیخواهی و اقدام بردهها، که در نتیجهی اعمال کاملاً غیرقانونی برخی آشوبگران بوستن و برخی از دیگر مناطق لغو شد؛ آشوبگرانی که نه برده بودند و نه بردهدار و نه اصولاً قضیه ربطی به آنها داشت. باعث و بانی ماجرا افرادی بودند که نامشان را «لغوکنندگان» گذاشتهاند. جالب است که بردهها نهتنها هیچ کمکی به آزادی خود نکردهاند، بلکه حتی با این گروه همدل هم نبودهاند. در پایان جنگ وقتی دیدند آزاد شدهاند ــ آن چنان آزاد که داشتند از گرسنگی میمُردند ــ بسیاری از آنها از اوضاع جدید عمیقاً متأسف شدند.» این الگوییست که با حذف نگاه دینی تارانتینو و تمرکز بر وجوه میهنپرستانه در فیلم لینکلن اتفاق میاُفتد. در هر حال مسأله اینجاست که بردها زیادند و جنگوها محدود.
دکتر شولتز از جان خود میگذرد. او مثل سایر سفیدپوستها نمیخواهد وقتی مدتی خدایی کرد، در مقام خدایی باقی بماند. لحظهی خاص شولتز فرا رسیده است. او به انسان بودن خود راضیست و از آن برای نجات معنای انسانیت بهره میبرد. اما شولتز غول آخر را برای جنگو باقی میگذارد.
تمام آنچه انسان را قوی میدارد و به پیش میراند، مانند هیولایی در زندگی جنگو سر برمیآورد و در مقابلش میایستد. نتیجهی این همه خون و خونریزی و آدمکشی شگفتانگیز است: دشمن اصلی جنگو نه سفیدپوستهای بردهدار بلکه هیولای درون خود اوست که با این همه زجر آن را پرورانده و حالا در شمایل آقای استیون پیش رویش نشسته. چیزی شبیه به آنچه در سریال میلدرد پیرس شاهدش بودیم. اینجا هم مانند باشگاه مشتزنی، هیولای درون (تایلر/ آقای استیون/ مستر هاید...)، قدرت از بین بردن شخصیتی که درونش میزید را ندارد و تنها میتواند شخصیت اصلی که با حضورش باعث ایجاد خطر برای ادامهی حیاتش شده را از خود دور کند. آقای استیون نیز خود پیشقدم میشود تا به جای اخته کردن جنگو، او را به بیگاری برای تمام عمر بفرستد. جنگو آخرین درس را آموخته: برای پیروزی باید ابتدا خود را شناخت و سپس با چون خودی پنجه درافکند.
حالا دیگر کسی جلودار جنگو نیست. خانهی کندیها به آتش کشیده شده. برومهیلدا و جنگو اولین لحظات رهایی را جشن میگیرند. برومهیلدا به خانهی به آتش کشیدهشده (به چشمان ناظر ما) نگاه میکند. جنگو و هیلدی بناست از دل مزرعه آنجا را ترک کنند (جهنم و بهشت؟) برومهیلدا حالا دیگر آزاد و رها با جنگوی محبوبش است. نه از نگاه ناظر و خیالی جنگو، بلکه در نظرگاه ما. جنگو خود به بخشی از این رؤیا تبدیل شده است.
چه چیز از جنگو چنین قهرمان پیروزی میسازد؟ چرا جنگو چیزی دارد که حتی کلوین هم ندیده؟ چه چیزش او را به یگانگی در میان ده هزار نفر میرساند؟ پاسخ بسیار ساده است: او به به دست آوردن چیزی که ارزش مبارزه کردن دارد، ایمان دارد.