
هیس! دخترها فریاد نمیزنند از اسم فیلم گرفته تا پوستر و بازیگران و... مؤلفههای اولیه را برای جذب مخاطب دارد و از همان نخستین صحنههای فیلم هم مخاطب با یک شروع جالب و درگیرکننده مواجه میشود. قصه بدون مقدمهچینی و از نقطهی اوج دراماتیکش آغاز میشود و از اینجا به بعد ذهن تماشاگر زیر رگباری از رفتوبرگشتهای زمانی و تکههای پراکندهی داستان قرار میگیرد که همگی به سوی مقصد درستی هدایت میشوند. پایان فیلم هم گرچه شاید تلخ باشد اما کارگردان آن را با یک حس خوب عجین کرده؛ وقتی در سکانس آخر شاهد فریاد شخصیت اصلی هستیم.
دختر جوانی به نام شیرین (طناز طباطبایی) که در شب عروسیاش نگهبان ساختمان را کشته شخصیت اصلی و محور ماجرای هیس... است. او خیلی زود به تماشاگر معرفی میشود و از همان ابتدا بیشتر زمان فیلم به شرح قصهی زندگی او اختصاص داده میشود. برای روایت اتفاقات زندگی او ریتم خوبی در نظر گرفته شده است. اگرچه گذشتهی این شخصیت کمی در تناقض با کاراکتر کلیای است که برایش در نظر گرفته شده است؛ اینکه او در گذشته چندین بار نامزد کرده و این مسأله را از نامزد فعلیاش پنهان کرده کمی با آن تصویر معصومی که قرار است به تماشاگر معرفی شود تناقض دارد. در طول داستان یک نکته کاملاً مشهود است؛ اینکه کارگردان همۀ عناصر دیگر فیلم را در خدمت مفهوم اصلیاش در آورده و این گاهی اصول منطقی درام را به هم میزند؛ مثلاً اینکه بیشتر مقامات دادگستری در مورد این پرونده دچار احساسات میشوند در حالی که با توجه به شغلشان روزانه با هزار نوع جرم و جنایت مواجه میشوند. یا اینکه از همان ابتدا و قبل از اینکه مادر و پدر شیرین چهرۀ مراد (بابک حمیدیان) را تصدیق کنند و او مجرم شناخته شود حرفهای دختر پذیرفته میشود؛ در حالی که چنین برخورد پذیرندهای کمی دور از واقعیت است.
از طرفی روانشناسی نهفته در رفتار کاراکترها توجه مخاطب را جلب میکند. مثلاً وقتی مراد از نامزد شیرین کتک میخورد و اعتراضی به این موضوع ندارد کاملاً شاهد رفتار شخصی هستیم که میداند گناهکار است. ضمن اینکه در بعضی از سکانسها مثل زمانهایی که شیرین در حال تعریف کردن این اتفاقات است چه در دادگاه و چه زمانی که برای وکیلش تعریف میکند کلوزآپهایی که از دستهایش میبینیم هم استرس او را نشان میدهد و هم به گونهای نشانۀ فریاد سرکوبشدهاش در طول این سالهاست. و شاید اشارهای باشد به حق طبیعی او برای آنکه گره فروبستهی کارش را با دستان خودش بگشاید و بیش از این به جامعه و خانوادهای که مظلومیت او را به بهانهی حفظ آبروی خودش نادیده میگیرد متوسل نشود. زمانی که او میخواهد ارتباط اتفاقات کودکیاش را با قتلی که انجام داده تعریف کند دوربین در بالای سرش قرار میگیرد و این همان نقطهای از داستان است که با وجود بیگناهیاش حکم قانون بر او مسلط میشود؛ قانونی که کور است و بر خلاف مجریانش با هیچ توجیه و توضیحی تحت تأثیر جنبههای عاطفی و انسانی ماجرای او قرار نمیگیرد. البته تأثیر عاطفی فیلم آنقدر قوی و پردامنه است که بیشتر تماشاگران را با شیرین همراه و همدل میکند و قضاوت وجدانی آنان را به نفع او برمیانگیزد. میزان همذاتپنداری مخاطب با شیرین به حدیست که وقتی وکیل و نامزد شیرین به دنبال برادر مقتول هستند، در طول این مسیر، بیننده هم اتفاقات را مرور میکند و همراه با آنها به دنبال راهحل میگردد. این هم از امتیازهای فیلم است که میتواند نسبت به یک قاتل که رفتاری عصبی دارد، دروغ میگوید و پنهانکاری میکند (لااقل در حق نامزدهای قبلیاش که بیبرو برگرد اجحاف کرده) و در همه حال هم حق را به جانب خود میانگارد همدلی ایجاد کند. این دقیقاً کاریست که (بیآنکه قصد قیاس در میان باشد) داستایفسکی در جنایت و مکافات کرده و همدلی مخاطبانش را نسبت به شخصیت عجیبوغریب راسکولنیکف برمیانگیزد؛ بدون آنکه مخاطب حتی یک لحظه احساس کند که مشغول قضاوتی غیرطبیعی و مغایر با قانون و عرف است.
داستانی که شیرین از زندگیاش روایت میکند تلخ و تکاندهنده است اما برای روایت این داستان غمانگیز، جلوههای تصویری و عینی ماجرا تا حد ممکن خلاصه شده و این یعنی ایجاد تعادل بین داستان تلخ و نمودهای بصری آن. در واقع کارگردان سعی کرده فضای تلخ و پردرد داستان را تا حدودی تلطیف کند. گرچه نه مضمون کلی داستان و نه پایانبندیاش خوب و خوش نیست اما پایان داستان ناگهان به سمت دیگری هدایت میشود. یعنی برخلاف تصور مخاطب گویا کارگردان همان فریاد شیرین را در سکانس آخر مرهمی برای آنهمه تلخی قرار داده است. فریادی که دیگر نه ترسی از بیآبرویی در آن احساس میشود، نه ترسی از کابوسهای تلخ زندگیاش.