
میلدرد پیرس Mildred Pierce
کارگردان: تاد هِینز. نویسندگان: جیمر ام. کین، ت. هینز، جاناتان و جون ریموند. بازیگران: کیت وینسلت (میلدرد پیرس)، برایان اف اُبرایان (برت پیرس)، گای پیرس (مونتی براگان)، ملیسا لئو (لوسی گِسلر). مینی سریال. محصول آمریکا. 2011. پنج قسمت. 336 دقیقه.
دههی 1930 کالیفرنیای آمریکا. میلدرد با داشتن دو دختر کوچک از شوهر خیانتکارش جدا میشود و میکوشد روی پای خودش بایستد. او ناخواسته تن به پیشخدمتی میدهد ولی با سختکوشی موفق به تأسیس رستوران خودش میشود. همین وقتهاست که سروکلهی مونتی به زندگی سرد میلدرد باز میشود، اما خیلی زود روشن میشود مرد قابلاطمینانی نیست، با این حال کشمکش عاطفی میان این دو همچنان ادامه مییابد. از سوی دیگر، میلدرد دختر کوچکش را به دلیل بیماری از دست میدهد و متوجه میشود دختر بزرگش نهتنها استعداد خاصی ندارد، بلکه دلیل این امر را مادر بیمسئولیتش میداند. میلدرد، که در زمینهی کاری به زنی بسیار موفق تبدیل شده هر لحظه بیشتر در گرداب راضی نگه داشتن عزیزانش فرو میرود...
*
ظاهراً این گونه است که زنی خانهدار، دیگر نه تحمل کار بیحاصل در خانه را دارد و نه حوصلهی کنار آمدن با خیانتهای گاهوبیگاه شوهرش را، پس علیه وضع موجود میشورد: طلاق میگیرد، تن به کارهایی پایینتر از حد و شأنش میدهد و مجدانه میکوشد تا خودش را از زیر صفر بالا بکشد. تلاشهایش نتیجه میدهد و او به زنی بسیار موفق تبدیل میشود اما بهمرور همهی آنچه به دست آورده را از دست میدهد و به آنجا میرسد که به زندگی و شوهر سابقش بازگردد. ظاهر غلطانداز میلدرد پیرس این گونه القا میکند که با اثری مردسالارانه مواجهیم که نتیجهاش این است که زنها، همان بهتر که به خانهداریشان برسند چرا که در خارج از این محیط ناگزیر بازندهاند؛ ولی آنچه از میلدرد پیرس اثری بهیادماندنی میسازد، نه این ظاهر ساده و غلطانداز بلکه نگاه پیچیدهایست که به زنانگی دارد و بی هیچ هراسی از اینکه بد فهمیده شود، به تاریکترین گوشههای این زنانه زیستن سرک میکشد.
قاعدهی لذت/ تقاص
هر گاه میلدرد با تقلای تمام خود را به ابتدای لذت بردن از زندگی میرساند، گویی سیستم با جبری بیرحمانه او را عمیقاً تنبیه میکند. الگوی کاتولیکی سریالهای آمریکایی در میلدرد پیرس رنگوبوی اصیلی به خود گرفته است. اگر به عنوان مثال در کالیفرنیایی زیستن با الگوی تسلسل لذت و تقاص جسمانی (/ روحی) مواجهیم، در اینجا مسألهی عقوبت گناه با عقوبت نافرمانی از سنت یا عرف جایگزین شده است. بهترین مثال، مُردن دختر میلدرد است که بلافاصله پس از استراحتی حاصل میشود که او بعد از سختی بسیار به خود داده است. اما آنچه مهم است، پذیرفتن این قاعده نیست، به فراموشی سپردن آن دقیقاً در لحظههای بعد از تقاص است. این گونه است که زندگی ادامه مییابد و میلدرد به جنگیدن و مِهر ورزیدن تداوم میبخشد.
ترک ذلت به قصد عزت
آنچه میلدرد برای آن میجنگد سر پای خود ایستادن است. او فهمیده تنها وقتی از خود و زندگیاش راضیست که احساس استقلال کند (و یا پشت نقاب غرور و خودرأیی ویرانگرش پنهان باشد). او که نابایسته به تقاصهایی همیشگی زندگیاش تن میدهد و دل به لذتهای زودگذر و مقطعی خوش میدارد، بهیکباره میفهمد آنچه او را از درون منهدم میکند همین تحملهای نابهجاست و احساس ذلتی که با خود به همراه دارد، که اگر تقاصی هست باید کوشید لذتی همسان با آن از زندگی بُرد. شورش او علیه وضع موجودش در چنین زمان و حالی صورت میگیرد اما خودِ این شوریدن نیز بخشی از این فرایند است. نکته اینجاست که تغییری حاصل نمیشود. تنها نفْس حرکت است که باقی میماند: به قصد عزتمند شدن از ذلت کَندن، سایهسار بوتهها را رها کردن و به امید سَروها دل به جاده زدن. در یک کلام، کوتولهی زندگی باقی نماندن و سهم خود را از زندگی گرفتن.
بیبروبرگرد این یک جنگ است: جنگی علیه زندگی و تقدیر که میلدرد علیه خودش راه میاندازد؛ پس طبیعی است اگر ناجوانمردانه مورد هجوم یا شبیخونهای بسیار قرار بگیرد. ضعفهای او بسیار و نقاط قوتش کماند اما ارادهای پولادین دارد. میلدرد خیلی زود میفهمد برای ماندن در موقعیت استقلال باید هر لحظه بیشتر زحمت بکشد و بیشتر هزینه پرداخت کند. مسیری که خونی شدن پاها و زخمی شدن دل، تنها ابتدای راه است. جدا از این، او باید با میلی در درون خود نیز بجنگد: بزرگترین دشمن او میلدردی است در نهاد خودش که میخواهد زن خانه باشد، بچههایش را بزرگ کند، تن به پناه مردی بسپارد و یلهی آسودگی این تکیهگاه مطمئن، روزگار بگذراند. پس او باید بیش از هر چیز با خود بجنگد تا مرز میان آنجا که باید از نهادش خرج کُند یا با خِست به آن آسودگی پشت کُند را دریابد. میلدرد میآموزد تنها راه چاره خرج کردن از سرمایهی وجود است.
دادن حداکثری گرفتن حداقلی
میلدرد هرچه بیشتر از وجودش خرج میکند نهتنها کمتر نتیجه میگیرد بلکه این توقع را ایجاد میکند که باید بیشتر و بیشتر هزینه کند. این گونه به نظر میرسد که دادن حداکثری بخشی از تنبیه خود برای مهیای جنگْ باقی ماندن است؛ تنبیه و نه تمرین: چرا که از میانههای راه، احساسی در میلدرد رشد میکند که گویا جایی از راه را به خطا رفته یا بخشی از مسئولیتهایش را برای رسیدن به موفقیت (حفظ استقلال) با بیقیدی رها کرده است. مقابلههای دخترش با او همچون هشداریست که به رویش میآورد اگر میخواهد یکتنه بار زندگی را به دوش بکشد باید حتی از موفقیتش برای نگاه داشتن آنچه پیش از آن داشته، مایه بگذارد. میلدرد اما خیلی دیر میفهمد چرا از پس این دادنها، گرفتنی در کار نیست.
مواجهه با هیولای درون
میلدرد با این حقیقت مواجه میشود که میوههای زندگی و ثمرات آن، فعلیت نیرو و جسمیتیافتگی هیولای درون خود او هستند. او به این تناقض پیچیده و دیریاب میرسد که هرآنچه کوشش و بخشندگی نثار عزیزان کرده، نه از سر مهر که از روی خودخواهی ارضانشدهاش، ناتوانیاش در بروز امیالش و پرورش نقاب غرورش بوده و این نیروهای ویرانگر نهتنها از او موجودی مهربان و دلسوز و فداکار نساختهاند بلکه باعث ایجاد تنفر در نزدیکان او نیز شدهاند. تمام آنچه در وجود دختر ناسپاساش میبیند در واقع خود اوست که بی هیچ نقابی برای سرپا ایستادن، سرمایهی وجود دیگران را چون خونآشامی به درون میمکد؛ هیولایی در نهاد میلدرد؛ که به او قبولانده در حال ازخودگذشتگیست، و تنها وقتی با خیانت همزمان شوهر و دخترش مواجه میشود برای اولین بار سیمای واقعیاش را نمایان میکند. میلدرد از خیانت فرو نمیریزد، از دیدن خود در آینه است که شوکه میشود.
بازگشت به نقطهی آغاز
میلدرد به جای اول خود بازگشته و تحمل این زندگی ازدسترفته را ندارد. دستاورد او، دانایی حاصلشده از مواجهه با هیولا و لذت بردنهایی همتراز تقاصهاست. گویا تمام این فرازوفرودها برای درک آن لحظهی متناقض باشد که با در خود فرو ریختن به خودشناسیای میرسد که در هیچ دانشگاهی به وی نخواهند آموخت. شناختی که با خود، تحمل درک لحظهای را آورده که بتواند رفتار و رفتن دخترش را تاب آورد. چرا که میلدرد تمام این لحظات پَس از میل به عزتش را در بهترین شکل خود زیسته. اگر خوشیای بوده یا زجری، میلدرد خودخواسته به آن تن داده و زهر و شهد این استقلال و نزدیکی را با ذرهذرهی وجود خود، در بهترین حالتش چشیده و حالا که دیگر دِینی به گردن زندگیاش ندارد، به نقطهی شروع بازگشته. همینکه نمیتوان گفت آنچه از سر گذرانه رؤیاست یا کابوس یعنی به قدر کفایت در آن زندگی هست.
*
میلدرد پیرس درست در روزگاری ساخته میشود که زنی که روزی بانوی اول آمریکا بوده و همان موقع هم به خاطر خیانت شوهرش بهشدت تحقیر شده بود، از زیر سایهی شوهرش خلاص شده، پا جای پای شوهرش گذاشته و با اینکه باز هم شکست سختی خورده، دست از کوشش برای اثبات خودش برنداشته. این خود داستان دیگریست اما یادمان میاندازد آنچه از همهی این لذتها و تقاصها باقی میماند، آن عاقبت تلخ نیست. میلدرد پیرس خیلی ساده داستان زنی که بهظاهر در دوری باطل گرفتار میشود را تبدیل به محملی برای مرور تاریخ آمریکا میکند. سرگذشت زنانی (و همین طور مردمانی) که خوب میدانند، میتوانند از سکون باتلاقگونهای که گرداگردشان را گرفته خلاص شوند حتی اگر دستوپا زدن در این لجن، بوی تعفنشان را بیشتر نمایان کند. حالا دیگر پایان روزی روزگاری آمریکاییوار میلدرد پیرس رندانه جلوه میکند نه حقیرانه.