
1 . در نخستین سال بعد از پیروزی انقلاب، یک فیلم عروسکی که با موم ساخته شده بود برای مخاطبان کودک و نوجوان آن سالها پخش شد؛ داستان ضحاک ماردوش. من که کودک چندان شجاعی نبودم، از مارهای روی دوش ضحاک که قرار بود مغز جوانهای ایرانزمین را ببلعند وحشت کردم و ادامهاش را ندیدم. پیشتر از آن مادرم از روی کتاب خلاصهی داستانهای شاهنامه، برایم همین داستان را خوانده بود. کلی هم کتاب کودکانه داشتم که میخواندم و اکثراً هم داستانهای ترسناکی که برای آن دورهی سنی رایج بود، از هنسل و گرتل تا داستانهایی که برادران گریم نوشته و مصور کرده بودند و پر از فانتزیهای دیو و پری و کوتولههای عجیبوغریب بود. اما آن روز بر روی صفحهی تلویزیون افسانهای را میدیدم که برایم افسانه نبود. نمیتوانستم به خودِ کودکم بقبولانم که «نترس، این قصه است. ضحاکی نیست، ماری نیست...»
خاطرهی این فیلم با من ماند تا دهها سال بعد فهمیدم نام آن فیلم آغاز است، ساختهی مسعود جعفریجوزانی در آمریکا و باز دهها سال بعد دانستم که آن فیلم را در خانهی شخصیاش و به کمک همسرش لایرین با کمترین امکانات به شیوهی فیکسفریم فیلمبرداری کرده و گروه هدف مخاطبش بیشتر دانشجوها بوده است، اما در اول انقلاب که آرشیو سازمان تهی از برنامهی مناسب برای کودکان و نوجوانان با هنجارهای آن سالها بوده، آغاز را به خاطر عروسکی بودن برای کودکان و نوجوانان مناسب پخش دانستهاند. بعدها که آغاز را دیدم، همان داستان تسلط ضحاک پسر مرداس بر خاک ایرانزمین بود. تسلط یک تازی، یک بیگانه که نمایندهی اهریمن است. تا اینجای داستان همان قصهی آشنای شاهنامه است، اما فیلمساز بر خلاف داستان شاهنامه، راهحل را بر اساس الگوی پیشنهادی فردوسی انتخاب نمیکند. در شاهنامه مردم کمک میکنند فرد برگزیدهای که از پیش به خاطر فره ایزدی انتخاب شده بر تخت بنشیند اما در روایت جعفریجوزانی، مردم با رأیشان جایگزین ضحاک را انتخاب میکنند.
فیلمساز از منطقالطیر کمک گرفته بود. جوانها همچون مرغان منطقالطیر در پی چارهجویی به سمت قاف حرکت میکنند تا بدانند چهگونه بر ضحاک چیره میشوند و در نهایت سیمرغ از سی مرغ متولد میشود. فرزانگان قوم، خویش را در غار آبگون میبینند و درمییابند که منجیشان کسی یا جایی دور از جمعشان نیست. فیلمساز انقلابی که نقش مهمی در تظاهرات معروف دانشجویان علیه شاه در جلوی کاخ سفید دارد، با ادبیات آن روز انقلابیها نمیتواند توضیح فردوسی را بپذیرد. نیمهی دوم داستان را طبق علائق و آرمانهای خودش مینویسد و وفاداری به اصل داستان را کنار میگذارد.
2. دهها سال بعد همان فیلمساز در حال ساخت مجموعهای است از ایستادگی ملت ایران در برابر طوفان حوادث تلخی که استعمار و استبداد در سدهی اخیر رقم زده است. روی میز کارش پر است از روزنامههای سیاسی از صدر مشروطه و زمان ملی شدن نفت تا روزنامههای همان روز (1380). هجویههای سیاسی نسیم شمال و میرزادهی عشقی تفاوتی با ستون طنز روزنامهی سیاسی همان روز ندارد. وکلای ملت در قامت دفاع از حقوق مردم همان واژههایی را برای آراستن نطقهای پیش از دستور خود انتخاب میکنند که کماکان تکراری است. مردم مشروطه میخواهند که پارلمان داشته باشند و به پارلمان عدالتخانه میگویند. طفلکها نمیدانند مساوات بخواهند بهتر از عدالت است، چرا که عدالت در معنا، مساوات نیست و از بار معنایی واژگان زعمای قوم دچار اشتباه در برداشت خواهند شد.
این سوی میز، با فاصله من مشغول تقطیع متن در چشم باد به قسمتهای مختلف هستم و اول و انجام هر یک را درست میکنم. چیزی در همان راستا اگر به ذهنم میرسد در گوشهی کاغذ برای اضافه شدن در متن توسط نویسنده، در صورت صلاحدید، پیوست میکنم. اما حرف نمیگذارد هیچکدام به کارمان برسیم. مدام از این دور و تسلسل باطلی میگوییم که صندوق رأی را به عنوان بهترین و کمهزینهترین راه مفاهمهی قدرت و مردم با یکدیگر انتخاب میکنیم اما بعد با چوب و چماق پای صندوقها میآییم و آنچه از دل صندوقها بیرون میآید علیرغم شیرینی اولیه زود دلمان را میزند.
آقای جوزانی طرح و ایدهی ایرانبرگر را برای نوشتن با من در میان میگذارد. خودش درگیر در چشم باد است. از من میخواهد متن اولیه را بنویسم. به فکر میروم. این همان فیلمسازی است که در ستایش دموکراسی، فیلم نمادین آغاز را ساخته، حالا میخواهد یک کمدی درباره چیزی بسازد که زمانی در تقدیس آن حتی از وفاداری به شاهنامه هم عدول میکرد؟ یک کمدی انتقادی درباره دموکراسی در سرزمین ایران، ایرانبرگر. اما خیلی زود درمییابم این نگاه طنز انتقادی جدای از آن شور و هیجان و وابستگی به مفهوم دموکراسی در فیلم آغاز نیست. جوزانی میخواهد یک مفهوم را بسط دهد. برای قرار گرفتن در مسیر دموکراسی، رأیدهنده و رأیگیرنده باید به دگردیسی و صیرورتی برسند که بالأخره یک بار هم که شده آش همان آش و کاسه همان کاسه نشود. این مفهوم در فیلمی چون آغاز که با افسانهها شروع میشود و ادامه مییابد، بهراحتی قابل بازگو شدن است اما در یک کمدی موقعیت کار سختی است. جوزانی اصرار میکند که محتوا بر ظرفمان غالب نشود و بسیار حرف درستی است. داستان رومئو و ژولیت برای رکاب یا اسکلت اولیهی ساختمان فیلم انتخاب میشود؛ یک عاشقانهی معروف از دودستگیها. مونتگیوها و کاپولتها، اینجا امراللهیها و فتحاللهیها هستند. همان ابتدا این ترس هست که شبیه داستانها و فیلمهایی شود که پیش از این راجع به جنگ حیدریها و نعمتیها گفته شده است، اما در نهایت چنین نمیشود.
3. ایرانبرگر داستان جنگ میان دو طایفه نیست، بر خلاف آنچه در نگاه اول دیده میشود، جنگ حیدری و نعمتی نیست. داستان سازش حیدریها و نعمتیها در بزنگاههای حساس علیه نیروی سومی است که اینجا آقا مدیر آن را نمایندگی میکند. از پروندهی قدیمی پیرآباد تا حزب عدالت و کرامت تا اتوبوس و فصل پنجم، جنگ حیدری و نعمتی بیاساسی را مشاهده میکنید که هر کدام حقی از ماجرا دارند و میتوان نصفنصف به سود هر یک رأی داد. اما در ایرانبرگر به سود دو سوی ماجرا، از امراللهیها و فتحاللهیها رأی نمیدهید. حق با هیچکدام نیست، پس در پایان آشتی آنها پایان ماجرا نیست بلکه تفوق و برتری نیروی سوم، ماجرا را خاتمه میدهد. در واقع ایرانبرگر میخواهد بگوید حیدریها و نعمتیهایی که در سینما یا داستانهای معاصر سراغ داریم، دو اسم متفاوت برای یک صفت یا رسم و مرام مشترکاند. حیدریها بهمرور شبیه نعمتیها شدهاند و بالعکس. دارودستهی فتحالله و امرالله تفاوتی با هم ندارند، چرا که انسان به مرور زمان اگر مراقبت نکند شبیه دشمنش خواهد شد.
در ایرانبرگر مفاهیم به نمایش درآمدهاند، نه مصادیق. تماشاگران هر عصر و زمانی میتوانند مصادیق خاص زمان خود را در قالب شخصیتهای مختلف ببینند. امیدوارم روزی تماشاگران از قیدوبند مصداقیابی هنگام تماشای فیلم رها شوند تا با لذت فیلم را ببینند و مدام در ذهن خود نپرسند که امرالله کیست و فتحالله کیست. ایرانبرگر در سال 1380 نوشته شد و قرار بود در سال 81 ساخته شود و در 1382 همزمان با صدسالگیِ خیزش مردم در انقلاب مشروطه به نمایش درآید. اما تقدیر چنین رقم خورد که سالها بعد این اتفاق همزمان با شروع انتخاباتی دیگر به روی پرده برود.