سینمای ایران جدای از آنکه جولانگاه موقت ستارگان محسوب میشود، عرصهی بیرحم فراموششدگان نیز هست؛ کسانی که در روزگاران دور و نزدیک برای خودشان برو و بیایی داشتند و با عبور از هر کوی و برزن، نگاهها را جلب میکردند. اما این سنت ناپسند سینمای ماست که عادتمان داده تا به غیبت در عین حضور و زنده بودن بسیاری، از جمله بازیگران به عنوان ویترینیترین و تویِ چشمترینِ سینماگران، خو کنیم.
بهراستی چند سال است کسی از امرالله صابری و توران مهرزاد سراغی نگرفته است و اصلاً این دو عزیز کجا هستند و چه میکنند؟ چرا کاظم افرندنیا که یکی از مهمترین و مشهورترین بازیگران تجاری سینمای دههی 1360 بود و چند بازی خوب هم از خودش به یادگار گذاشت، چنان سوت و کور و در عین غریبی از دنیا رفت؟ چرا دو دهه کسی اسمی از خسرو شجاعزاده و ثریا حکمت نبُرد و حالی ازشان نپرسید و فقط مرگ آنها بود که فقط تا حدی، آن هم موقتی، به ذهنها بَرِشان گرداند؟ و هزاران چرای دیگر که به احتمال زیاد بیپاسخ خواهند ماند.
خسرو شجاعزاده بازیگر قدیمی و فراموششدهی سینما، تئاتر و تلویزیون ۲۴ اسفند 1395 «غریبانه، در هوای مهآلود شمال» به سبب سکتهی مغزی در ۷۱ سالگی چشم از جهان فروبست. او سال ۱۳۲۴ در بندر ترکمن زاده شد و دانشآموختهی رشته بازیگری از دانشکده هنرهای دراماتیک بود.
امروزیها را نمیدانم و حق هم میدهم که او را نشناسند، اما شجاعزاده با چند نقش در یاد و حافظهی نسل ما باقی مانده است. او در اولین حضور سینماییاش در فیلم گاو نقش شیرین و خاطرهانگیز پسر مشصفر را بازی کرد؛ در همراهی با جمعی مشهور و معتبر از بازیگران عصر طلایی تئاتر ایران که به طور جمعی به سینما کوچ کردند، و بیشترشان در این وادی ماندگار شدند و فراتر از اینها چند تن از این جمع حتی نامهای ماندگار بازیگری در دو عرصهی جدید تلویزیون و سینما لقب گرفتند (انتظامی، نصیریان، مشایخی، فنیزاده). شجاعزاده جوان نیز با همین نقش کوتاه اما مهم و دریادماندنی به همراه جعفر والی، مهین شهابی، فیروز بهجتمحمدی و عصمت صفوی، جایی در میانهی این موقعیتِ اعتباری و تاریخی در آیندهی بازیگریِ سینما و تلویزیون برای خودش دستوپا کرد.
پس از درگذشت شجاعزاده، داریوش مهرجویی درباره این همکاری به ایلنا گفت: «سالی که گاو را ساختم، او در اداره تئاتر، بازیگر بود؛ با عزتالله انتظامی و علی نصیریان کار میکرد و همانجا کشفش کردم. یادش بهخیر. بازیگر خوبی بود. واقعاً خوب بازی میکرد و از او خیلی راضی بودم. من او را از تئاتر کشف کردم. میخواستم با انتظامی و نصیریان و گروه آنها گاو را بسازم و او هم با همین بازیگران در تئاتر کار میکرد. حرفهای بود و کارش را در تئاتر خوب انجام میداد. البته در فیلمم حال شجاعزاده را جا آوردم؛ یعنی حسابی در نقش فرورفته و حالش جا آمده بود. در آن فیلم بهخوبی با رمضانیفر جفت شده بودند. خیلی هم بچهی بااستعداد و منظمی بود و خیلی دقیق نقشش را درک کرده بود؛ خودش هم ایدههایی برای بازی میداد، من خطوطی به او میدادم و خودش ادامه میداد. البته همهشان خوب بازی کردند، هم او، هم عزتالله رمضانیفر و هم بچههای دیگر که بازیگرانی حرفهای بودند. بعد از گاو دیگر او را ندیدم و برای درگذشتش هم خیلی متأسفم. چرا سکته کرده؟ چرا همه سکته میکنند؟ ما بازیگر خوبی را از دست دادیم.»
پسر مشصفر بر خلاف بیشتر روستاییان ریش نداشت و کلاه و سبیل و نگاههای زیرکانهاش از او موجودی ساخته بود تُخس که تا سر حد امکان میکوشید سادهانگاریها و باورهای خرافاتی روستاییان را بهویژه در مواجهه با مرگ گاو مشحسن و از آن مهمتر بازگشت خود مشحسن و چگونگی اطلاعرسانی درباره این «فاجعه» به او، به مضحکه بکشاند. پسر مشصفر که کلام، سر و ظاهر و برخوردهایش نشان میدهد دستکم به مناسبت رفتن به خدمت سربازی، هوای شهر به سر و صورتش خورده، هر جا که ممکن است آزادانه نظرش را در جمع بزرگترهای آبادی اعلام میکند و هر جا که دستان خود را در رویارویی با جهل و خرافه بسته میبیند به دامان جوانک دیوانه و سفیهِ آبادی (عزتالله رمضانیفر) پناه میآورَد و به ترفندی از نقش و حضور او در این میانه سود میبرَد؛ انگار کمعقلی و جنون این جوانک همچون پادزهری علیه خرافه و جهل و سادهانگاری عمل میکند. شجاعزاده با درخشش در این نقش و با توجه به جوان بودن و زیرکی آشکار و نهان در چهرهاش که بسیار میتوانست به کار تکمیل پرسونای سینمایی آیندهی او بیاید، خویشتنداری میکند و به جستوجوی آینده هنریاش در هر سه عرصهی فعالیت مینشیند.
شجاعزاده در پله بعدی باز هم به همراه انبوهی از بازیگران تئاتر (که حضورشان در سینمای فارسی با قیدوبندهای سفتوسختی از سوی اداره تئاتر و وزارت فرهنگ و هنر همراه بود) نقشی از فیلم روستایی و مهجور تجاوز را بر عهده میگیرد. فیلم بهسرعت پس از یک نمایش جشنوارهای داخلی توقیف میشود و شجاعزاده نیز با توجه به جوانی و بر و روی نسبیاش منتظر نقشهایی مناسب سنوسالش میماند. قیامت عشق انتخاب بعدی اوست که هم انتظامی و مهین شهابی را از گاو به عاریت گرفته است و هم یک نام معتبر در جایگاه کارگردان (هوشنگ حسامی). فیلم از سوی مردم و منتقدان چندان جدی گرفته نمیشود اما فرصت مهمی که شجاعزاده انتظارش را میکشید در گام بعدی از راه میرسد. او در غریبه و مه هم نقش اول است (آیت) و هم سایهی بلند بهرام بیضایی بالای سر فیلم قرار دارد. از قضا همهی این امتیازها کارگر میافتد و فیلم دستکم در حافظهی تاریخ سینمای هنری ایران ماندگار میشود. کارنامهی شجاعزادهی گزیدهکار در سینمای قبل از انقلاب نیز منحصر به همین چهار فیلم کمابیش موفق یا دستکم آبرومند باقی میماند؛ البته به همراه چند تلهتئاتری که به مجموع کارنامهاش در بازیگری افزوده بود.
با وقوع انقلاب 1357 و گرفتاری بیشتر هنرمندان سینمای ایران در برزخ انتخاب تدریجی میان تداوم کار هنریشان (در صورت بایکوت نشدن از سوی دولت) یا گوشهگیری و نهایتاً مهاجرت از کشور، شجاعزاده به حضور عجیب و غیرمنتظرهاش در برزخیها رضایت میدهد؛ احتمالاً با توجیههایی مثل نزدیک شدن به ضرورتهای زمانه و مثلاً داشتن بار مالی و دستمزد. همچنان که پذیرفتن بازی توسط شجاعزاده در برزخیها بیشتر از جنس حضور محمدعلی کشاورز و توران مهرزاد در همین فیلم بود که در آن کشاکش میان دوام یا تعطیلی احتمالی سینما و بیکاریهای سالهای نخست پس از انقلاب به چنین حضوری رضایت داده بودند. آن زمان، وقفهی پنجساله میان این فیلم و بازی بعدی شجاعزاده (گودال) این ابهام و پرسش را به وجود آورد که آیا او نیز مشمول ممنوعالتصویری بهمانند ستارههای تجاری این فیلم شده بود یا خودش در این چند سال دوری از سینما را ترجیح داده و پیشنهادهای نامناسب را رد کرده است؟
شجاعزاده با آن سوی آتش به یکی از اوجهای کارنامهی سینماییاش رسید. فیلم را کیانوش عیاری یکی از بهترین فیلمسازان سینمای پس از انقلاب ساخت. او پس از مرگ بازیگر فیلمش گفت: «من پیش از انقلاب و زمانی که گاو را دیدم و هنرنمایی شجاعزاده را در آن فیلم تماشا کردم، تصمیم گرفتم حتماً یک روز فیلمی حرفهای بسازم که او در آن بازی کند. به قول معروف من از زمان تماشای آن فیلم برای همکاری با خسرو و استفاده از ایشان در یکی از فیلمهایم دندان تیز کرده بودم؛ از بس که بازیگر خوبی بود...» آن سوی آتش به اندازه کافی از سوی منتقدان قدر دید و در جشنوارههای خارجی هم دیده شد؛ و بازی بازیگر اولش هم حسابی به چشم آمد.
هرچند که حضورهای سینمایی بعدی شجاعزاده بیشتر از جنس تلاش برای حضور در یک فیلم خوب دیگر بودند و بهنوعی فقط محاسبههای اولیه در پذیرفتن نقش درست از آب درمیآمدند؛ مثلاً آری چنین بود بیشتر فیلمی تلویزیونی به حساب میآمد که میشد پارامتر دریافت دستمزد را هم در پذیرفتن آن از سوی بازیگر اولش پررنگ دید (در یکی از بزنگاههای موسمی ناگزیری که هر کدام از ما به نوبه خود در آن گیر میافتیم و نمیتوانیم به شرایط «نه» بگوییم). درباره آخرین لحظه هم با توجه به ناشناخته بودن کارگردانش و اینکه شجاعزاده نقش اصلی را بازی نمیکرد چنین توجیهی دور از ذهن نیست. اما راز خنجر و دلنمک با در نظر گرفتن شرایط ساخت و اسمهای پشت و جلوی دوربین در زمان تولیدشان تا حدی وسوسهکننده به نظر میرسیدند؛ برای آنکه شجاعزاده باز هم احیا شود و به کارش تداوم بخشد. هرچند که این اتفاق نیفتاد و جدا از اینکه ابتدا در روز واقعه نامش به عنوان ایفاگر نقش عبدالله شنیده شد و گویا حدود نیم ساعت از فیلم نیز با بازی او در نسخهی اولیه فیلمبرداری شد (که بعدها این نقش به علیرضا شجاع نوری رسید)، آن سوی آتش آخرین بازی مهم سینماییِ این بازیگر باقی ماند و او در تلاش برای احیای دوباره و دیده شدن و کسب دستمزد برای گذران زندگی (با تجربهای که پیش از انقلاب از سریال مرد اول در چنته داشت) به تلویزیون پناه برد.
هشت بهشت، پدرسالار و دبیرستان خضرا (هر سه به کارگردانی زندهیاد اکبر خواجویی) به همراه خانه - محله - مدرسه محصول این دوره بودندکه در این میان، شجاعزاده در پدرسالار به نقش پسر ارشد و نجیب و باحیای خانواده حسابی دیده و تا حدی احیا شد. اما این رخداد فرخنده دیگر به کارش نمیآید و از آن پس، به گونهای اعلامنشده، به فهرست بلندبالا و موسمیِ فراموششدگان سینما و تلویزیون ایران میپیوندد. دو دهه بعد هم ناگهان در هفتهی پایانی سال پرتلفات 1395 (برای هنرمندان) نامش در سیاههی درگذشتگان این سال که تا آخرین لحظه هم تلفات بر جا گذاشت به چشم میآید. در حالی که دوستان و همکاران بازیگرش در مراسم تشییع جنازهی او اعلام میکنند زمان مرگ واقعی او دو دهه قبل بوده است و این یکی برایش مرگی از نوع حقیقی است. در این مراسم، قطبالدین صادقی گفت: «خسرو در کوران فعالیتهای متمرکزش در تالار سنگلج، در دل فعالیتهای تئاتری رشد کرد. او مشروعیت کارش را از دل یک کار منسجم گروهی و تئاتری به دست آورد و از آن طریق به سینما راه یافت و با کارگردانان مطرحی کار کرد و جایگاهش حاصل لابیها و جنجالهای رسانهای نبود. در این سالها او دو بار ضربه خورد: یکی اینکه با متلاشی شدن فعالیتهای اداره تئاتر که با تصمیم نابجایی، هنرمندان فعال را ستارهدار کرد تا دیگر هنرمندی جای آنها را نگیرد و به شکل ناگهانی هویت تئاتر گروهی ما نابود شد و این عرصه، اسیر بازیگران چشمرنگی شد. خسرو ضربهی بعدی را زمانی خورد که جایگاه خوب سینماییاش را از دست داد. از ۲۱ سال پیش دیگر بازی نکرد. او را میشناختم و در چند سفر با یکدیگر همراه شدیم. به قدری این بیکاری او را آزار میداد که یادم هست یکجا هشت نوع آرامبخش میخورد. خسرو موجود بسیار نازنین، مهربان، فهیم و آزادهای بود و هرگز ندیدیم صحبت یا گداییِ کار کند.»
ایرج راد نیز یادآور شد: «از سال ۱۳۴۵ با این هنرمند در اداره تئاتر آشنا شدم. خسرو جواناول تئاتر بود و از شهرتی برخوردار بود که وقتی با او راه میرفتیم مجبور میشدیم به خاطر نگاههای احترامآمیز مردم که دور او را میگرفتند از گوشهکنار عبور کنیم اما متأسفانه پس از بیست سال و در این اواخر دیگر کسی او را نمیشناخت. واقعیت این است که خسرو آدم نداری نبود و جایگاه بزرگی داشت. سالها پیش که کمتر کسی اتومبیل داشت، او صاحب ماشین بود و خانه و ویلا داشت، اما چه اتفاقی افتاد که زمانی پیش من آمد و گفت جایی برای زندگی ندارم.» روانش شاد و یادش گرامی باد.