دگزامتازون!
دکتر مصطفی جلالیفخر
سینما و پزشکی در جشنوارهی امسال قبل از آغاز فیلمها آغاز شد. وقتی دوستان و همکاران و گاهی فیلمسازان بهشوخی و جدی از پروندهی «سینما و پزشکی» میگفتند. و اینکه حضور اورژانس در کنار سالن را کار ما میدانستند و البته ما هم انکار نمیکردیم. و میگفتیم آمدهاند اینجا تا اگر فیلمها خیلی بد بودند و فشار خون کسی بالا رفت، کار به سکته نکشد! یکی از دوستان فیلمساز به نقل از تهیهکنندهی معروف آثار تجاری میگفت یکیدوتا سکانس بیمارستان میتواند به فروش فیلمها کمک کند. دلیلش را که پرسیدم، خودش هم نمیدانست و حدس میزد این پیشنهاد در مورد سینمای غرب کاربرد دارد که بین پزشکان و پرستاران روابط ذاتاً ملودراماتیکی برقرار است. و من اضافه کردم: «نه، در ایران که نهتنها این گونه نیست، بلکه گاه به تقابل هم میرسد!» و در ادامه و به عنوان دلیل نقض از رضا میرکریمی نقل قول کردم که: «در سینما چندتا لوکیشن هست که میگویند سعی کنید از آنها حذر کنید؛ از جمله کلانتری و بیمارستان. چون فضاها تخت و تکراری است و محدودیتهای نورپردازی دارد و باید به چیدمان قبلی چنین فضاهایی تن داد.»
بیشترین انتظارم در جشنوارهی امسال از امروز بود که گفته میشد بیشتر آن در بیمارستان میگذرد. بهویژه با سابقهی فیلمساز در اهمیت درستی جزییات پزشکی در خیلی دور، خیلی نزدیک و اینکه از لحظهی ساخت دکور تا فیلمبرداری، یک پزشک اورژانس کنارشان بوده تا بر تطبیق جزییات سینمایی با واقعیتهای پزشکی نظارت داشته باشد. اما آنچه در عمل به پرده راه یافت، مؤید این امیدواری نبود و برخی خطاهای فاحش پزشکی در آن مشهود بود. در بدو ورود به بیمارستان، برگهی شرح حال را به دست همراه بیمار میدهند تا آن را پر کند. در حالی که این برگهی تخصصی صرفاً توسط کادر درمانی یا آموزشی و پس از گرفتن شرح حال و معاینه پر میشود. پس از آن معلوم میشود که جنین دچار دکولمان جفت (کنده شدن جفت) و خونریزی شدید بعدی شده است. بیمار در چنین شرایطی باید تحت سزارین اورژانس قرار گیرد و انتقال او به اتاق درد هیچ توجیهی ندارد. اتاق درد که بهتازگی در برخی بیمارستانها دایر شده، برای زنانی کاربرد دارد که هنوز تا شروع زایمان طبیعیشان چند ساعت و چه بسا یک یا دو روز زمان باقی است و در این اتاق با تکنیکهای مختلفی سعی میشود تا دردهای ناشی از انقباضهای رحمی را بهتر تحمل کنند. در مورد بیمار دچار خونریزی شدید ناشی از دکولمان جفت، این کار، اشتباه مسلم است. عجیبتر اینکه بیمار به علت از دست دادن خون در این شرایط، نیازمند مایع درمانی (سرم نرمال سالین) و گاهی تزریق خون است. اما در فیلم و از زبان پزشک معالج میشنویم که دستور تزریق دگزامتازون میدهد که یک کورتون است. در همان اتاق درد که بدون دلیل موجه زن را در آن قرار دادهاند، تنها یک سرم متصل به پایهی کنار بیمار دیده میشود. اما کمی بعد وقتی او دو دستش را بالا میآورد تا خود را در آینهی جیبی ببیند، معلوم میشود که سرم اصلاً به بیمار وصل نیست. بعدتر که پرستار سر میرسد تا در اقدامی دیرهنگام، او را به اتاق عمل ببرد، سرمی را میبندد که اصلاً وصل نیست! میزان مداخلات سرپرستار هم با آنچه در بیمارستانها رخ میدهد همخوانی ندارد. در واقع در شیفت شب، سوپروایزر مسئول رفع مشکلات کل بیمارستان است و به این شکل و تا این حد با هیچ بیماری درگیر نمیشود. در امروز عملاً پزشکان در حاشیهاند و گویا پرستار مسئول درمان بیمار است. پس از تولد نوزاد و به دلیل تأخیر رشد داخل رحمی (IUGR)، بلافاصله تحت نوردرمانی ماورای بنفش قرار داده میشود که کاملاً اشتباه است. این درمان در موارد خاصی برای زردی نوزادی کاربرد دارد که آن هم معمولاً پس از روز سوم و طی هفتهی اول ایجاد میشود.
زندگی جای دیگری است هم با بیماری و بیمارستان و مرگ سروکار دارد و خطا از همان ابتدا آغاز میشود. داود (حامد بهداد) طوری رفتار میکند که گویا پزشک است، اما در جاهای دیگری خلاف این موضوع را نشان میدهد. بعد در خلاصهی داستان میخوانیم که بهیاری مجرب است و چشمان آدم گرد میشود. بهیار (و در واقع کمکبهیار) هیچ مسئولیت و اجازهای برای مداخله در امور درمانی ندارد و زیر نظر پرستاران کار میکند. بهیاران قدیمی و مجرب، گاهی مجاز به برخی امور پرستاری مثل خونگیری میشوند. و احتمالاً به همین دلیل است که وقتی بالای سر بیمار مسموم قرار میگیرد، انگشت در حلق او میکند تا استفراغ کند! بعدتر میبینیم پزشک متخصص به او میگوید که به علت تومور مغزی تا سه ماه دیگر بیشتر زنده نیست. در حالی که اساساً چنین قطعیتی در مورد بیماریهای منتهی به مرگ وجود ندارد. در این موارد از عنوان سورویوال/ امکان بقا (survival) به صورت درصد استفاده میکنند. و مثلاً میگویند سورویوال سهماههی این بیماری پنجاه درصد است. یعنی نیمی از بیماران ممکن است تا سه ماه دیگر زنده نمانند. آن هم نه رأس سه ماه، بلکه حدود سه ماه. ضمن اینکه چهطور ممکن است تومور مغزی تا این حد پیشرفته باشد و تازه به دوسه بار سرگیجه و یکیدو بار تاری دید رسیده باشد. رخداد پایانی و ناباورانه اینکه بیمار دچار خودکشی ناموفق را به جای بستری در مرکز روانپزشکی و درمان، تشویق میکنند که به جای یک محکوم به مرگ، خود را معرفی کند تا اعدام شود و پولی هم عاید خانوادهاش شود! برای اطمینان از درستی کار خود از او میپرسند: «ببین، تو واقعاً میخواهی خودکشی کنی؟!»
در انارهای نارس هم کار به بیمارستان و آیسییو میرسد و وضعیت خندهداری برای بیمار ایجاد میکنند تا احتمالاً نمایشیتر شود. یک لپتاپ با عکس سیتیاسکن بالای سرش میگذارند و کلی الکترودهای فلزی روی نقاط متفاوت پوست سر قرار میدهند که برای تهیهی نوار مغز است و بخشی از مونیتور دائمی آیسییو محسوب نمیشود. خندهدار اینکه برای محکم کردن لولهی تراشه (لولهی نای) باند را روی دهان بیمار پیچاندهاند؛ درست شبیه وقتی که میخواهند با چسب دهان کسی را ببندند تا سروصدا نکند. این در حالی است که اگر یک بار به آیسییو سر میزدند، میدیدند که باند به صورت طناب دور لوله تاب میخورد و سپس پشت گردن گره زده میشود و دهان بیمار باز است! اشتباه بعدی در پوشش پرستار بیمارستان است که مقنعه و لباس همرنگ سفید پوشیده است. این نوع پوشش فقط در کمکبهیارها دیده میشود. بامزهتر اینکه همین پرستار چشم زن را معاینه میکند و تشخیص میدهد که تغذیهی خوبی ندارد. در حالی که در این معاینه فقط میتوان به کمخونی یا زردی مشکوک شد. بعدتر اینکه برای تأیید احتمال خود، آزمایشهای معمول خون را درخواست میکند. اما پس از حاضر شدن جواب به او خبر میدهد که حامله است! این در حالی است که تست حاملگی صرفاً در صورت شک حاملگی داده میشود و جزو آزمایشهای اولیهی بررسی کمخونی نیست.
در تمشک هم زن باردار پس از ضربهای که به شکمش خورده، با پزشک متخصص زنان تماس میگیرد و او هم به جای مطب، از او میخواهد تا به ساحل دریا برود. و بعد گوشی پزشکی را از ماشین درمیآورد و کنار دریا از روی لباس روی رحم زن میگذارد و خبر میدهد که جنین زنده است. این در حالی است که صدای خنده، سالن را پر کرده بود. قبلتر از آن نیز برای درمان فراموشی ناشی از تصادف، دستور «گفتاردرمانی» داده میشود که هیچ ارتباطی با مشکل بیمار ندارد. در اشباح هم همین وضع خندهدار رخ داد؛ وقتی که بیماری ناشناخته و غیرمنطبق بر هیچ بیماری خاصی، ارثی هم میشود. از طرفی علایم ریوی دارد و از اسپریهای تنفسی، آن هم به طرز غلط استفاده میکند و از طرفی به یک بیماری مغزی و روانی نزدیک است و از عبارت غیرعلمی و مبهم «مغزش داره آب میشه» استفاده میشود. بدتر اینکه ناگهان بیماری ماهیت ارثی مییابد و واژهی «ژن نهفته» احتمالاً به جای ژن مغلوب گفته میشود و کمی بعد مازیار از اینکه این ژن به رزا نرسیده خوشحال است! و باز همه میخندند. در برف هم مادربزرگ برای بیماری معدهاش، از همدان به تهران آمده و قرار است شکمش را باز کنند تا ببینند چه خبر است. در حالی که چنین اقدامی هرگز به عنوان اقدام تشخیصی اولیه انجام نمیشود. در ابتدا باید بیمار تحت آندوسکوپی فوقانی قرار گیرد و بعد بر اساس تشخیص، درمان میکنند. حتی اگر بدخیمی هم باشد، معده را برمیدارند نه اینکه شکم را باز کنند ببینند چه خبر است!
در فصل فراموشی فریبا هم کار شوهر به بیمارستان میرسد و البته بیهوش در اتاق عادی! در حالی که چنین بیماری باید در آیسییو بستری شود. بامزهتر اینکه پالس اکسیمتر (وسیلهی سنجش میزان اشباع اکسیژن خون) به انگشت بیمار وصل است، اما سیم آن به جایی وصل نیست؛ در حالی که باید به مونیتور وصل باشد. کمی بعد پرستار پزشک که به فریبا هم نظر دارد وارد میشود و در چند ثانیه نور چراغقوه را در مردمک بیمار میاندازد و نتیجه میگیرد که اوضاع خوب است.
خوندماغهای امسال هم جالب و بامزه بودند. در سیزده و با دیگران معلوم میشود انسان در مواقع غمگینی و اضطراب ممکن است بدون دلیل دچار خوندماغ شود! قبلاً برای اعلام سرطان خون راهی جز خوندماغ نداشتند. اما حالا ظاهراً حس کردهاند حیف است از این جلوهی دراماتیک استفادهی بیشتری نشود. چه بسا در آینده برای اعلام بارداری هم، به جای تهوع کلیشهای، آدمها دچار خوندماغ شوند! ظاهراً این خونهای از دماغها آمده خیلی جذاباند. چون در متروپل همهی صورت کتکخوردهی مهناز افشار پاک شد، جز خونی که از دماغش آمده است!
اتفاق اپیدمیشدهی فیلمهای امسال که حتی بیش از بارانهایی بود که در بسیاری فیلمها میبارید، سیگارهایی بود که شخصیتها میکشیدند؛ تقریباً بر مبنای عمومیت این فرهنگ که آدمها در مواقع استیصال و غم و کلافگی سیگار میکشند. این در حالیست که سینما در «تبلیغ» سیگار بیشتر و مؤثرتر عمل کرده تا احیاناً هشدار نسبت به عوارض آن که سال به سال به آمار نگرانکنندهتری نزدیک میشود. نمونههایی مثل سیگار کشیدن کنج استخر در برف، سیگار کشیدنهای سیزده که تا حد تجربهی نوجوان سیزدهسالهی فیلم هم جلو میرود، سیگارهایی که داود در زندگی جای دیگری است میکشد تا بحران روحیاش را بگذراند و سیگارهای متروپل که به خاتون هم تعارف میشود و در با دیگران هم وقتی شخصیت نمیتواند حرفش را بزند، سیگار پشت سیگار میکشد. در انارهای نارس هم مرد خستهی فیلم مدام به سیگار پناه میبرد و در همه چیز برای فروش هم آدمی داریم که حاضر است از بیماری تب راجعهای که فقط یک بار به زبان میآورد بگذرد اما از سیگارهای پیاپی نگذرد. در امروز که کار به سیگار کشیدن آقای پزشک زنان هم رسیده است. در خانوم هم زن مستأصل سیگار به دست میگیرد و روشن میکند. هرچند طبق قوانین ارشاد، امکان نمایش پک زدن آن وجود ندارد. در مردن به وقت شهریور هم به عنوان لطف به برادر دچار اماس، سیگار کنار لبش میگذارند. باز هم موارد دیگری هست که به همینها اکتفا میکنم. و در واقع همینها هم نشان میدهد که گرایش فیلمسازان به استعمال دخانیات توسط شخصیتهای فیلمهایشان تا چه حد فراگیر شده است. شاید چنین رویکردی به اهداف دراماتیک سازندگان آنها کمک کند. اما آیا به تأثیری که در تشویق یا تهییج یا پیشنهاد سیگار به جوانان دارند فکر شده است؟ و به دهها عارضهی هولناکی که پس از آن ممکن است دچار افراد سیگاری شود؟ سینما مسئولیتی در برابر فرهنگسازی در جامعه دارد یا ندارد؟
و اینک آخرالزمان!
دکتر ارسیا تقوا
عباس یاری در یادداشتنگاری شمارهی ویژهی جشنوارهی سیودوم در مورد اشباح نوشته: «... فیلمی سیاه، تلخ، تراژیک... حالوهوایی تلختر از آثار قبلی... آمیزهای از دروغ، ترس، پنهانکاری و نفستنگی... هیچ نور امید یا نشانهای از روشنی...» یا هوشنگ گلمکانی در مورد قصهها مینویسد: «... آن آدمهای آشنا هنوز روزگار خوشی ندارند و اغلب حتی اوضاعشان بدتر از گذشته است.» از منظری بهجرأت میتوان گفت اوضاع و احوال عمدهی فیلمهای امسال بر همین پاشنه میچرخد. شاید قابلدرک باشد در زمانهای که حالوهوای عمومی خوب نیست، فیلمها هم در همان عوالم باشند. آمارهای رسمی اخیر نشان میدهد که 25 درصد جمعیت ایران و 35 درصد تهرانیها از نوعی کسالت روانی نیازمند کمک، رنج میبرند. با این وصف تلخیهای گزندهی نمایش دادهشده در جشنوارهی سیودوم انعکاس همین واقعیتهای موجود است. بیشتر فیلمهای امسال نمایش تماموکمالی از تلخیهای بیپایان هستند. ملبورن زوج جوانی را نشان میدهد که در اثر یک اتفاق و طی چند ساعت روند خودویرانگری عجیبی را طی میکنند، جوری که در پایان گمان میکنی از این ذلتبارتر نمیشد یک فروپاشی را تماشا کرد. در همه چیز برای فروش آدمهای گرسنهی گرفتار همچون گرگهایی درنده در این جنگل آسفالت به جان هم میافتند؛ جوری که یادمان میرود دریدهشدهها، بیچارههایی مثل سرایدار بدبخت مدرسه و زنی بیپناه هستند. در فردا باید داستانهایی از مولوی هشت قرن پیش به امروز فراخوانده میشد که به ما یادآوری کند که در عجیب دنیایی دلگیر، پرملال و با جانورهایی درندهخو زندگی میکنیم. در مردن به وقت شهریور و سیزده برای نشان دادن فاصلهی نوجوانها و والدینشان با سیاهترین و تلخترین شق یک فرجام روبهرو هستیم. انگار برای متنبه شدن آدمها فقط باید آنها را در معرض یک فاجعه قرار داد. در تمشک و با دیگران که هر دو سوژهی مشترک رحم اجارهای را دستمایهی کار خود قرار دادهاند چنان به پیامدهای محتمل وحشتناک این پدیدهی جدید پرداختهاند که گمان کنم نهتنها هر زوج داوطلب انجام این روش پزشکی که عامهی مردم نیز از این روش نوظهور برداشت خوبی نداشته باشند. فصل فراموشی فریبا مهابت شهر سنگین و شوهر بدگمان را چنان به تصویر میکشد که در پایان ترجیح میدهیم زن به ورطهی گذشتهی بیقاعدهی خود برگردد، اما اسم زن شوهردار این زندگی بیهوده را یدک نکشد. نوید عصبانی نیستم! را چنان در این جامعهی ماتمزده، اسیر و بیدستوپا میبینیم که فکر میکنیم تنها چارهی او رفتن از دیار خود است و در این جامعه نه میتوان رستگار زیست و نه کورسوی امیدی وجود دارد. مهرجویی که حتی در سیاهترین کارهایش نیز حسی از سرزندگی میدیدیم در پیریزی دنیایی ویران و مستأصلکننده از هیچ کوششی دریغ نکرده است. در اشباح دقت فراوانی شده که کوچکترین درزهای امیدواری، قشنگ کیپ شود. چمران چ قرار است منجی بخشی از سرزمین در معرض هجوم دشمن باشد اما آن قدر فیلم دلگیر است که حتی نجات معجزهآسای پایانی نیز قدری از این ملال بیحاصل نمیکاهد. در قصهها بنیاعتماد به سراغ آدمهای قدیمیاش رفته است. به هر کدام سر میزنی انگار روزگار از این بدتر نمیتوانست گریبانشان را بگیرد. فیلم خوشخوشان رد کارپت رضا عطاران جالب است که انگار تمام نمیشد، اگر به خواری افتادن و دریوزگی انتهایی را نشان نمیداد.
در زمانهی تلخی زندگی میکنیم، قبول! اما با اینکه بنا باشد فیلمها صرفاً آینهای در برابر این تلخیها باشند موافق نیستم. فیلمی که تنها با نمایش عریان شقاوت جگر مخاطبش را میسوزاند نوعی از سادیسم - دگرآزاری - است و مخاطبی که تنها تمایل به دیدن و چشیدن زجرها داشته باشد مازوخیسم - خودآزاری - دارد. درد و عذابی که مجالی برای سوزاندن مغز پیدا نکند و به حسوحالی فراتر از ایدهی اولیه نرسد در همان حد «زجر» میماند. زجر قامتنبسته و عبورنکرده از دالان ذهن هنرمند تنها وسیلهای برای شکنجهی مخاطب است. اینکه کدامیک از فیلمهای امسال این مسیر را بهدرستی طی کردهاند و به قول گلمکانی: «...حکم نیشتری دارند که باید زده میشد تا چرک و درد و کثافت و خونابه را بیرون بریزد» بماند برای وقت اکران. اما گمان میکنم آزار دادن مخاطبانی که خوشبینانهترین آمارها هم امید را برای آنها اندک مرهمی میبیند، قدری بیانصافی باشد.