نوروز امسال با بصرفه‌ترین سیم‌کار کشور

سینمای ایران » چشم‌انداز1396/11/19


پرواز را به خاطر بسپار

گزارش و بررسی سی‌وششمین جشنواره فیلم فجر و فیلم‌هایش - 8

 

روز باشکوه سینما

رضا حسینی

روز ششم جشنواره در سالن رسانه و روز هفتم این رویداد سینمایی در سینماهای مردمی، باشکوه برگزار شد. در پردیس ملت به‌ترتیب فیلم‌های سرو زیر آب (محمدعلی باشه‌آهنگر)، تنگه ابوقریب (بهرام توکلی) و اتاق تاریک (سیدروح‌الله حجازی) به نمایش درآمدند و هر کدام به‌نوعی تماشاگران‌شان را غافلگیر کردند؛ دو فیلم اول، تجلی سینما به معنای کامل و درست آن هستند و آخری حتی گروهی از طرفداران پروپاقرص حجازی را ناامید کرد. اما در سینماهای مردمی هم یازده سانس فوق‌العاده برای هفت فیلم برپا شد.

سرو زیر آب از همان اولین نمایی که گورستانی را زیر آب در روشنایی روز می‌بینیم، جاه‌طلبی فیلم‌سازش را به رخ می‌کشد (که با نماهای فراموش‌نشدنی پایانی کامل می‌شود) و با روی آب آمدن و رفتن به گذشته و سیاهی شب، خیلی زود به جدیدترین اثر باشه‌آهنگر که فیلم‌های دیدنی را در کارنامه دارد، امیدوارم می‌شویم (آخرین فیلم او با عنوان ملکه که شش سال پیش ساخته و دیده شد، در مجموع توقع‌ها را برآورده نکرد). طراحی صحنه و میزانسن اولین حضور در معراج و استفاده از پهنای قاب‌ها در سالی که توسل به تصاویر دیجیتال و رایانه‌ای بیش از هر زمان دیگری در سینمای ایران توی ذوق زد، کاملاً سینمایی و باشکوه است. اما موضوع تلخ جایی است که باشه‌آهنگر در نشست خبری گفت: «در حین ساخت فیلم خیلی مرا اذیت کردند و علیرضا زرین‌دست در نشست خبری «سرو زیر آب»می‌خواستند ببینند من بیش‌تر ملی‌گرا هستم یا شیعه؟! اما این مسیر را دوست دارم...» و در ادامه به آرزویی اشاره کرد که انگار هر بار باید در نشست‌های خبری فیلم‌هایش آن را بشنویم: «امیدوارم بتوانم خوب کار کنم و مجبور نشوم هر شش سال، یک فیلم بسازم.» به هر حال در اشاره به تصاویر و لحظه‌ها و فصل‌های دیدنی و به‌یادماندنی سرو زیر آب نباید از کار بزرگ استادانی چون علیرضا زرین‌دست (مدیر فیلم‌برداری) و حسین علیزاده (خالق موسیقی متن) غافل شد.

اما تنگه ابوقریب همان طور که از فیلم‌ساز توانمند و فوق‌العاده‌ای چون بهرام توکلی انتظار می‌رفت، نه‌فقط در بعد اجرای دشوارش اثری متمایز در سینمای جنگ یا به قول معروف دفاع مقدس است، بلکه شخصیت‌های فراموش‌نشدنی را در کانون خود با بازی‌های درجه‌یک حمیدرضا آذرنگ، امیر جدیدی و جواد عزتی جای داده که فرجام‌شان پایانی شکوهمند را برای فیلم رقم زده است. توکلی در توضیح چگونگی خلق دنیای سینمایی دقیق و پرجزییات فیلمش گفت: «بهترین منابع برای بازسازی جنگ، مستندهای موجود است که می‌توانند ما را به خلق یک فضای بومی برسانند...» و البته در ادامه به تأثیر ناخودآگاه آثار روز سینمای جهان بر ذهن هر کارگردان پیگیری اشاره کرد. اما ابهت سینمایی تنگه ابوقریب بجز استفاده درست و سنجیده و با وسواس از جلوه‌های ویژه و... دوباره مدیون فیلم‌برداری حمید خضوعی‌ابیانه و موسیقی غم‌انگیز حامد ثابت و عوامل فنی و متعدد دیگری هم هست.

 

درباره برخی نقدها نسبت به «لاتاری» (محمدحسین مهدویان)

فیلم بد، نقد بد

مهرزاد دانش

نگارنده فیلم لاتاری را دوست ندارد. قبلاً دلایلی در این باره به‌اختصار با استناد به نوع روایت و شخصیت‌پردازی و سبک و غیره گفته شده است و بعداً به‌تفصیل بدان پرداخته خواهد شد. اما این روزها در برخی رسانه‌ها نظرهایی درباره این فیلم عنوان‌ می‌شود که از حوزه معیارها یا سلیقه‌های سینمایی جداست و موضوع به بحث‌هایی همچون امنیت ملی و این‌که آیا ساخت و نمایش این فیلم به صلاح مملکت و سیاست خارجی و... است یا نه ربط داده‌ می‌شود. چنین رویکردی نشان از این دارد که حوزه سینما نزد برخی، بسیار فراتر از حدود و ثغور ذاتی و وجودی‌اش اهمیت دارد. من چنین نمی‌اندیشم و حتی گمان‌ می‌کنم چنین رویکردی، در چند سال اخیر موجب زحمت‌ها و موانع زیادی بر سر راه سینماگران شده است.

صحبت معروف هیچکاک به اینگرید برگمن سر صحنه یکی از فیلم‌هایش که درباره نقشش بسیار از او سؤال‌ می‌کرد (اینگرید! این فقط یه فیلمه!) این‌جا کاربرد دارد. نگارنده به عنوان یک سینمادوست که چهارپنج دهه‌ی عمرش را پای این علاقه گذاشته است و طبعاً از گسترش اهمیت و آوازه‌ی سینما خرسند است، نسبت به این‌که حوزه این اهمیت از مرزهای طبیعی سینما به جاهای دیگر سوق داده شود و برداشت‌ها و تعمیم‌ها و تکلیف‌های بی‌مورد به سینما سرایت داده شود، احساس خطر‌ می‌کند. فرقی نمی‌کند که یک فعال رسانه‌ای جناح الف روزگاری به خانه پدری ایراد بگیرد و نمایشش را بر خلاف مصالح ملی و آیینی بداند و روزگاری دیگر یک فعال رسانه‌ای دیگر از جناح ب همان ایراد را به لاتاری از زاویه‌ای دیگر وارد کند.

اصولاً فیلم کاربردی مشخص دارد. مردمی را سرگرم‌ می‌کند، اوقاتی از فراغت‌شان را پر‌ می‌کند، ذوق هنری‌شان را ارضا‌ می‌کند و نهایتاً تلنگری هم به برخی ادراکات و احساسات درونی‌شان‌ می‌زند؛ همین. ممکن است کسانی این زمینه‌ها را در فیلمی بیابند و خوش‌شان بیاید و کسانی هم نه. منتها این‌که ماجرا به مسائل امنیت ملی ربط داده شود و مثلاً بابت این‌که شخصیت‌هایی از فیلم در کشوری دیگر، چند نفر را بزنند و بکشند احساس خطر کنند که رابطه‌ی دو کشور مخدوش شود و بابت همین برای نمایش عمومی فیلم ایجاد حساسیت کنند امری نادرست به نظر‌ می‌رسد. سال‌هاست یک جریان بدبین رسانه‌ای و محفلی، این مشکل را به نحوهایی دیگر برای بسیاری فیلم‌ها ایجاد‌ می‌کند و به بهانه‌ها و انگ‌های مختلفی همچون سیاه‌نمایی و خلاف امنیت ملی و فسادگستری و رواج ابتذال و تزریق عقاید انحرافی و مغایر با راهبردهای استراتژیک... جلوی نمایش فیلم‌های مجاز مملکت را‌ می‌گیرد و هنوز هم از القائات مسموم خود دست برنداشته است. بس نیست؟ حالا نوبت جریان‌ها و رسانه‌های این طرفی است؟

این‌که در داستان فیلمی، شخصیت‌هایی از یک کشور به سرزمینی دیگر‌ می‌روند و طی فعالیت‌های جاسوسی یا خودسرانه و هر چیز دیگر، روندهایی تخریبی انجام‌ می‌دهند، امری متداول در صنعت سینمای بسیاری از کشورهاست و تا به حال هم رابطه‌ی کشورها بابت نمایش این نوع فیلم‌ها چنان به‌هم نریخته که امنیت ملی را تهدید کند. این فقط یک فیلم است. سران هر دو کشور هم‌ می‌دانند. این فیلم و هر فیلم دیگری بیانیه‌ی رسمی وزارت خارجه یا سایر نهادهای حاکمیتی نیست. منتها برای بسیاری از ما که سینما را با حوزه‌هایی بی‌ربط همپوشانی‌ می‌دهیم و گمان‌ می‌کنیم سینما این گونه مهم‌تر نمود پیدا‌ می‌کند، یک فیلم دوساعته را که یکی‌دو ماهی روی پرده است، تبدیل‌ می‌کنیم به یک مانیفست ملی/ حزبی/ استراتژیک و خودمان آن قدر برایش داستان درست‌ می‌کنیم که کشور همسایه هم ممکن است تحت تأثیر قرار بگیرد و نسبت به موردی که از اصل حساسیت‌برانگیز نبوده، حساس شود. فیلم‌ها، چه خوب و چه بد، دایره اهمیت‌شان در همان محدوده سینما و کارکردهای سینمایی‌شان است.

پس بی‌جهت از یک فیلم غول دوسر نسازیم. همین انگاره‌هاست که سینما را به سمت سانسور سوق‌ می‌دهد. شاید طرف مقابل بسیار مشتاق سانسور باشد، اما منِ رسانه‌پردازِ نوعی که در نشریه و رسانه‌ی خود، خلاف سانسور صحبت‌ می‌کنم، دست‌کم در موضع‌گیری‌های قضاوتی‌ام هم باید همین ایده را دنبال کنم؛ نه آن که آتشی را چنان علیه یک فیلم که به هر دلیل دوستش ندارم ملتهب کنم که زبانه‌اش کلیت خود سینما را تهدید کند.

لاتاری فیلم خوبی نیست. صحبت‌های ناموجه و غریب سازنده فیلم هم در شباهت‌سازی بین فیلمش با شاهنامه‌ی فردوسی در ترویج «فاشیسم» از آن افاضاتی است که مرغ پخته را هم به نشاط وامی‌دارد. ظاهراً دوست فیلم‌سازمان متوجه تفاوت سترگ یک اثر تاریخی/ حماسی/ اسطوره‌ای/ افسانه‌ای مبتنی بر حکایات کهن در جهانی خودساخته با یک اثر رئالیستی در جهان مدرن نیست و از آن فراتر معنای فاشیسم را درنیافته است که مفهومی متعلق به جهان مدرن سیاسی است. اما هیچ‌یک از این‌ها دلیل مناسبی برای پرمخاطره دانستن این فیلم در حد خصومت‌سازی‌های دیپلماتیک نیست. برای نقد یک فیلم بد، متوسل به شیوه‌های بد نشویم.

 

بمب؛ یک عاشقانه (پیمان معادی)

یه‌حرفایی همیشه هست...

محمدسعید محصصی

پیمان معادی در یادداشت کوتاهش در شماره‌ی ویژه‌ی ماهنامه‌ی «فیلم» برای سی‌وششمین جشنواره ملی فجر نوشته که هدفش از ساخت بمب؛ یک عاشقانه بیان تصورات، خاطرات و فکرهای آزاردهنده‌ای بوده است که در قفسه‌ی ذهن خود داشته و بسیارند هنرمندانی همچون او که می‌خواهند (اصلاً وظیفه دارند) از این فکرها و خاطرات حرف بزنند و تابوها و حریم‌های بی‌جهت مجال‌شان نمی‌دهد.

ایده‌ی بمب... یعنی وقوع بمباران شبانه را فرصتی قلمداد کردن برای ابراز عشق، هرچند در سینما و هنر و ادبیات ما تازگی دارد، اما ایده‌ای اقتباسی است؛ نیکوس کازانتزاکیس در رمان آخرین وسوسه مسیح برای تصویر کردن افکار و عواطف بازیگوشانه‌ی عیسای نه‌ساله صحنه‌ای را به تصویر می‌کشد که عیسی بر سر در خانه‌شان نشسته است و ناگهان زمین‌لرزه‌ای رخ می‌دهد و دختران نوجوان یازده‌دوازده‌ساله با سر برهنه و موهای بلند فرفری سراسیمه از خانه‌های خود بیرون می‌دوند. کازانتزاکیس در آخرین کتابش گزارش به خاک یونان که زندگی‌نامه‌اش است با یادآوری همین صحنه معلوم می‌کند که این، از خاطرات کودکی خودش بوده که در زندگی‌اش واژه‌ی زلزله مترادف با دختران زیباروی مسلمانِ ترک با موهای افشان فرفری بوده است! حال چه معادی این ایده را از آن نویسنده‌ی بزرگ اقتباس کرده باشد چه مستقیم از ذهن خودش تراوش کرده باشد، ایده‌ای درخشان است که به‌درستی و با فرمی درخشان‌تر در داستانی بسیار جذاب پرورده شده است.

فیلم با آن تراولینگ طولانی شبانه، انگار ما را از زمان حال به سی سال پیش می‌برد و در فضایی تیره و ترس‌گون و غم‌آلود حبس می‌کند و در برابر ما را وامی‌دارد از درون همین تیرگی و ترس و غم، خرده‌خرده، شادی‌ها و عشق‌ها و زیبایی‌های آن دوره را لمس کنیم. زیبایی‌ها و شادی‌هایی که در پس همان تابوها و اسطوره‌سازی‌ها که همچون حجابی نه‌تنها مغز بسیاری از توده‌های انبوه ملت که حتی قلب و عاطفه‌ی آنان را در خود گرفته بود؛ مدام سرکوب می‌شد و له‌له می‌زد برای ذره‌ای نفس. از یک عشق ساده‌ی آغاز نوجوانی تا عشق در محاق قهر و سوءتفاهم مانده‌ی زن‌وشوهرانه و تا اظهار نظر آزادانه در مورد ضرورت جنگ و ادامه‌ی آن. از این رو بمب... به‌شدت قلقلک‌دهنده است و هنوز برای برخی آزاردهنده، شاید!

ویژگی مهم فیلم این است که در باب پرسش‌ها در مورد تابوها و اسطوره‌های ساخت آن دوران، داوری نمی‌کند و قضاوت را بر عهده‌ی تماشاگر می‌گذارد؛ و نتیجه‌ی داوری گاه معلوم است (مثل آواز خواندن یکی از معلمان مدرسه دور از چشم بعضی!) و گاه نامشخص است مثل بحث در مورد ادامه‌ی جنگ که موضوع به تماشاگر محول شده است.
خلاصه این‌که برای خیلی‌ها از جمله نگارنده که حرف‌های نگفته‌ی زیادی در مورد آن دوران و از تجربه‌های زیسته‌ی خود دارند، بمب... از آن دست فیلم‌هاست که حرف دل خیلی‌ها را می‌زند و امیدوارمان می‌کند که بتوانیم باقی حرف‌های نگفته را که برخی‌شان هنوز هم نگفتنی تلقی می‌شوند، هم خود در کارهایی که می‌توانیم در سینما بکنیم بزنیم و هم منتظر باشیم که دیگرانی از جنس معادی، با همین صداقت و غم‌خوری بزنند و بشنویم.

 

عاشقانه‌های جنگ

مازیار معاونی

کارگردان 47ساله‌ی فیلم که در اسفند 1366 مصادف با آخرین ماه‌های جنگ در مرز میان نوجوانی و جوانی بوده و طبیعی است که نسبت به آن سال‌ها و آن اتمسفر خاص زمانی، حس نوستالژیک غلیظی داشته باشد، با بستر قرار دادن آن دوران خاطره‌انگیز به روایت عاشقانه‌هایی پرداخته است که متأثر از حال‌وهوای دوران جنگ،‌ حس‌وحالی‌ متفاوت با دیگر عاشقانه‌ها دارند؛ دستمایه‌ای که‌ نه در سینمای خودمان و نه در سینمای دنیا مضمون بکری تلقی نمی‌شود و نمونه‌هایی مثل در کوچه‌های عشق (خسرو سینایی)، شیدا (کمال تبریزی)، مجموعه تلویزیونی وضعیت سفید (حمید نعمت‌الله) یا گل آفتابگردان (ویتوریو دسیکا) به‌سادگی و با کم‌ترین تأمل به ذهن متبادر می‌شوند.

پایه و اساس و سنگ بنای ساختمان اصلی فیلم «عشق» است، هرچند که جلوه‌ها و مراتب متفاوتی از آن را شاهد باشیم؛ عشق در حال سقوط (پیمان معادی و لیلا حاتمی به نقش آقای ناظم و خانم معلم)، عشق در حال شکل‌گیری (پسر و دختر نوجوان ساکن آپارتمان) و عشق قدیمی دوران نوجوانی (رابطه عاطفی کوتاه و مختصر برادر شهید آقای ناظم و خانم معلم در گذشته) اما آن‌چه این شکل‌ها و موقعیت‌های مختلف عاشقانه را به هم ربط می‌دهد بدون کوچک‌ترین شک و تردیدی «جنگ» و اثرات آن در زندگی نسل‌هایی است که با پوست و خون تجربه‌اش کردند. بنابراین‌ یکی از مهم‌ترین امتیازهای دومین ساخته معادی را باید در باورپذیری آن و مخدوش نکردن خاطره مشترک آدم‌هایی دانست که آن شرایط منحصربه‌فرد و شاید تکرارنشدنی را درک کرده‌اند.

لحن فیلم به پیروی از رویکرد عاشقانه و نوستالژیک آن، طبعاً خشک و رسمی و نزدیک به آثار معمول سینمای دفاع مقدس نیست، چون اساساً با فیلمی متعلق به آن سینما به مفهوم متداولش (تأکید بر شهامت، شهادت‌طلبی و ایثار رزمندگان و نیروهای پشت جبهه) مواجه نیستیم. با چنین اوصافی رگه‌های کمیک فیلم، متناسب، معقول و حتی امیدبخش به نظر می‌رسند هرچند که در مواردی نظیر سخنرانی‌های پای صف آقای مدیر (سیامک انصاری) اغراق‌هایی صورت گرفته است و کارگردان بیش از حد شیفته موقعیت طنز ساخته‌ی دست خودش شده است.

اگر از نقایص پایان‌بندی بگذریم که در زمان و سکانس مناسب و به جای خود روی نمی‌دهد و اتفاق نابجا و حس خراب‌کنی - که در عاشقانه‌ترین لحظه فیلم رخ می‌دهد - را به حساب کم‌تجربگی معادی در کارگردانی بگذاریم، باید اذعان کرد که فیلم‌ساز در پرداخت و درآوردن چفت‌وبست‌های درامش موفقیت قابل توجهی داشته است و فیلم او که می‌خواسته عشق، نوستالژی و جنگ را توأمان در یک قالب باورپذیر نمایشی تصویر کند به بخش مهمی از اهداف خود دست پیدا کرده است.

 

امیر (نیما اقلیما)

جدایی‌های خواسته و ناخواسته‌

علی شیرازی

فیلم می‌خواهد از جدایی‌های خواسته و ناخواسته‌ی آدم‌ها در این زمانه بگوید. در امیر تقریباً همه شخصیت‌ها یا از هم جدا شده‌اند یا در حال جدایی‌اند یا دست‌کم در فکر جدایی به‌سر می‌برند (مانند پدر پیر امیر که قصد دارد همسر و دخترش را رها کند و به شمال کشور برود). راستش در مواجهه با چنین مضمونی که به‌شدت به‌روز است ذوق‌زده شدم ولی فیلم خیلی کند شروع می‌شود و خیلی هم دیر (در حدود دقیقه چهل) گره اصلی و به‌شدت دراماتیکش به تماشاگر معرفی می‌شود.

قصه‌ دراماتیک فیلم آن قدر کشش و ظرفیت دارد که هر فیلم‌سازی می‌توانست از آن به بهترین وجه برای جذب تماشاگر بهره ببرد؛ ولی همان طور که گفتیم اقلیما، هم دیر این گره را باز می‌کند (به شکلی که بسیاری شاید صبر نکنند تا نوبت به طرح گرهی به این زیبایی در فیلم برسد و اصلاً قید تماشای بقیه‌ی فیلم را بزنند) و هم این‌که ماجرا با یک گلاویز شدن ساده و با صلح و صفا پایان می‌یابد. ضمن این‌که معلوم نمی‌شود این صاحبکاری که اتومبیلش را به امیر قرض داده، کجاست و چرا به غیر از یک سکانس که امیر به منشی دفتر محل کارش سفارشی می‌دهد در بقیه‌ی فیلم، خبری از کار در این دفتر دیده نمی‌شود و اتومبیل هم تا پایان فیلم زیر پای امیر می‌ماند.

اولین ساخته‌ی نیما اقلیما چند ویژگی هم دارد: فضاسازی مناسب که سردی روابط آدم‌ها را در فضا (با استفاده‌ی درست و مناسب کارگردان از آلودگی هوای تهران یا سیگار دودکردن‌های پی‌درپی شخصیت اصلی) حتی در سردی کلماتی که بین آن‌ها ردوبدل می‌شود می‌توان تعقیب کرد. به‌علاوه بازی‌های خوب از میلاد کی‌مرام و بهدخت ولیان، بازیگر نقش همسر دوست امیر.

 

مغزهای کوچک زنگ‌زده (هومن سیدی)

اعترافات ذهن‌های چرکین!

سیدرضا صائمی

خلاقیت بصری و تکنیکی سینمای هومن سیدی در عین جاذبه‌های زیبایی‌شناسی‌اش دچار نوعی افراط در فرم‌گرایی بود که به دلیل کم‌رنگ بودن عنصر روایت یا مصالح داستانی، جهان سینمایی او را برای تعداد محدودتری از مخاطبان، جذاب می‌ساخت اما در مغزهای کوچک زنگ‌زده با اضافه شدن یا پررنگ شدن این عنصر، در عین حفظ استقلال و ساختار سینمایی فیلم‌ساز، زبان سینمایی او برای تعداد بیش‌تری از مخاطبان قابل فهم شده است و می‌توان این فیلم را پختگی سینمای هومن سیدی دانست که نسبت به فیلم‌های قبلی‌اش کامل‌تر است و بالطبع بهترین فیلم در کارنامه حرفه‌ای او.

تمرکز بیش‌تر سیدی روی قصه موجب شده است تا هم شخصیت‌پردازی‌ها از عمق بیش‌تری برخوردار شوند و هم بازنمایی موقعیت مفهومی درام، باورپذیرتر و قابل انطباق با تجربه‌های ذهنی مخاطب شود. در این‌جا کم‌تر با آن سویه انتزاعی و ناشناخته بودن کنشمندی‌های شخصیت‌ها در فیلم‌های قبلی مواجه هستیم اگرچه نشانه‌های مالیخولیایی و آنارشیسم فردی و رفتاری را در شخصیت‌های قصه می‌بینیم. در واقع شخصیت‌های قصه، هویتمندتر از فیلم‌های قبلی سیدی هستند که موجب شده است قصه از موقعیتی انتزاعی به وضعیتی ملموس و اجتماعی که البته حقیقتی روان‌شناختی در پس آن قابل ردیابی است، صورت‌بندی شود. این نگاه جامعه‌شناختی به قصه و آدم‌هایش، امکان تأویل‌های رئالیستی‌تر از آن‌ها را فراهم می‌کند که صرفاً برساخته از دنیای مالیخولیایی و خشونت و تباهی ناشی از آن نیست بلکه تصویری از جامعه، خانواده و افراد فروپاشیده‌ای است که در یک ناهنجاری سیستماتیک، علیه خود و جهان طغیان می‌کنند.

مغزها... روایت نسیان و طغیان آدم‌های فرودستی است که نه از ضعف اخلاقی که از فقر اجتماعی و اقتصادی، به یاغی‌گری تن داده‌اند و هویتی کاذب بر مبنای آن بنا کرده‌اند! با همه‌ی این رفتارهای آنارشیستی و بدوی که محصول یک انحطاط و تباهی مطلق است، شاهین (نوید محمدزاده) شخصیت اصلی قصه از دل همین شرایط به رستگاری می‌رسد و چه‌قدر باورپذیر است این تحول از دل پلشتی‌ها و تباهی که از نکبت به معرفت می‌رسد و از پس این همه چرک، همچون چریک علیه خود و جهان پیرامونش برمی‌خیزد؛ انگار به‌نوعی صیقلی کردن ذهن زنگ‌زده‌ی خود تن می‌دهد. فیلمی که با همه‌ی سیاهی و چرکی که در آن می‌بینیم اما سیاه‌نمایی نیست بلکه نمایش ظلمت و تباهی است چنان که هست؛ تلخ و گزنده اما در نهایت روزنه‌ای به سوی رستگاری می‌گشاید. تجربه‌ی نوعی زیبایی در اوج فروپاشی و تباهی!

 

شفقت حیاتی‌تر از اکسیژن

ارسیا تقوا

در مغزهای کوچک زنگ‌زده شاهین (نوید محمدزاده) زیر بال‌وپر برادرش شکور که سردسته‌ی باندی تبهکار است، برای خودش ول می‌چرخد و پیداست که شکور (فرهاد اصلانی) او را چندان جدی نمی‌گیرد. شاهین در محیط پر از محرومیت و خشونت حاشیه‌نشینی، نه‌تنها با آن محیط و جغرافیا که با دو برادر، پدر و مادرش هم تفاوت دارد؛ مبنای این تمایز را از ابتدا به سادگی، بزدلی و بلاهت او نسبت می‌دهیم؛ ترس او از ابراز خشونتی جدی در نزاع‌ها این شک را تقویت می‌کند. ظاهر و کلام او هم به گونه‌ای است که عقب‌ماندگی‌اش را باور می‌کنیم. اما وقتی فیلم با حوصله، گره‌های داستان را باز می‌کند، حدس می‌زنیم دیگر ریشه‌ی این تفاوت را فهمیده‌ایم و از تبار این جماعت پر از کینه و نکبت نیست. اما عطف نهایی فیلم باعث می‌شود که این تصور را نیز کنار بگذاریم. اوج فیلم را در قسمت‌های انتهایی باید دید، جایی که می‌فهمیم گرچه او هم مانند بقیه‌ی آن جماعت از ادراک کافی برخوردار نیست اما حس می‌کنیم چیزی دارد که بقیه‌ی آن آدم‌ها ندارند. فیلم‌نامه با دقت چیده‌شده، تصویر دقیقی که از محیط سرد و بی‌ترحم ارایه می‌شود، بازی بی‌افت‌‌وخیز و عجیب یکدست محمدزاده، موسیقی مناسب با آن فضا و تأکید و پرداخت بجای کارگردان بر نماد چوپان به عنوان حکمران رمه‌های بدون مغز، در آن وانفسا ما را به حسی دیگر می‌رساند.

شاهین و آن فضایی که نفس‌کشیدن در آن مشکل است برای رستگاری بیش‌تر از آن‌که به مغز احتیاج داشته باشند به شفقت نیازمندند. چوپان‌ها رمه‌هایی می‌خواهند مطیع و سربه‌زیر. شاهین از جنس آن‌ها نیست نه به این دلیل که فکر نمی‌کند؛ او واجد حس‌هایی انسانی است که بقیه فاقد آن‌ها هستند. عواطف او گاهی باعث می‌شود که ترس‌هایش را کنار بگذارد و کاری بکند که از عملکرد ذاتی «مغزهای کوچک زنگ‌زده» به دور است.

 

چهارراه استانبول (مصطفی کیایی)

موج‌سواری روی احساسات مردم

سعیده نیک‌اختر

هنوز یک سال از ماجرای سوختن و ریختن ساختمان پلاسکو نگذشته است که فیلمی با همین اسم و با همین موضوع ساخته می‌شود. این قدر اسم فیلم روی مردم تأثیر می‌گذارد که از همان ابتدا با پیش‌فرض متأثر شدن، پای پرده می‌نشینند. مصطفی کیایی استاد پیچیدگی و ریتم تند در سینماست و مخاطب او را به همین عنوان می‌شناسد و برای همین خودش را برای دیدن فیلمی اکشن آماده می‌کند.

چهارراه استانبول با ترکیب بازیگران فیلم قبلی کیایی، یعنی بهرام رادان و محسن کیایی و سحر دولتشاهی ساخته شده است. اشک مخاطب را هم درمی‌آورد اما نتیجه چیزی نیست که باید باشد. فیلم عملاً از چند دزد قمارباز حمایت می‌کند و آخرسر هم کار به رستگاری این‌ها می‌انجامد. با این‌که رادان و کیایی به یک زوج هنری خوب سینمایی تبدیل شده‌اند اما خواسته‌های انسان‌دوستانه‌ی مخاطب را برآورده نمی‌کنند. شاید اگر فیلم به ماجرای پلاسکو وصل نمی‌شد مخاطب می‌توانست بیش‌تر آن را دوست داشته باشد. ساختمان ریخته، خانواده‌ها متأثرند، مردم داغدارند... اما قهرمانان فیلم اصلاً ناراحت نیستند و دنبال کار خودشان هستند.

حیف همه زحمت‌هایی که صرف جلوه‌های ویژه‌ی سوختن پلاسکو شده است. انگار حادثه‌ی ریزش ساختمان وسط فیلم گذاشته شده است که توجه و همدردی مردم را جذب کند و بعد رهای‌شان کند. بعد هم با چند شعار کم‌رنگ و وصله‌خورده دهان مخاطب را ببندد که پلاسکو خیلی وقت است با جنس‌های چینی ریخته است و این شما هستید که خبر ندارید! هر چه‌قدر رادان و کیایی در چهارراه استانبول خشک و نچسبند و خلاف هنجارهای جامعه حرکت می‌کنند، سعید چنگیزی رییس قماربازها عالی و بی‌نظیر است؛ یک ضدقهرمان واقعی از آن دست آدم‌ها که با تمام وجود می‌خواهیم در فیلم از بین برود.

 

دارکوب (بهروز شعیبی)

کاوش در زیر پوست شهر

محسن جعفری‌راد

دارکوب در ادامه نگاهی ساخته شده است که در دهلیز (فیلم اول بهروز شعیبی) نمود عینی‌اش را می‌شد جست‌وجو کرد؛ یعنی پرداختن به معضل‌هایی که «زیر پوست شهر» جریان دارند و می‌توان با داستان‌گویی سینمایی طرح پرسش کرد و به ابعاد مختلف‌شان پرداخت.
داستان درباره زنی است که به خاطر اعتیاد، شوهر و فرزندش را از دست می‌دهد و چند سال بعد می‌خواهد فرزندش را به دست بیاورد؛ اما او آن قدر به شمایل یک معتاد آواره‌ی کارتن‌خواب درآمده است که حتی کودکان هم از او می‌ترسند. شعیبی در ترسیم این شخصیت سعی کرده است کمی جسورانه عمل کند؛ به طوری که از معدود دفعاتی است که یک مادر قرارست نقش معتادی در حد و اندازه یک مرده متحرک را ایفا کند! سارا بهرامی در راستای اجرای درست شخصیت و نقش‌آفرینی، یکی از بهترین بازی‌های کارنامه‌اش را ارائه کرده است. او به‌درستی خاستگاه شخصیت و انگیزه‌هایش را واکاوی کرده و در صحنه‌هایی آن قدر در قالب نقش فرو رفته است که آدم نگران سلامتی‌اش می‌شود؛ موضوعی که نشان می‌دهد او از تجربه و ریسک نمی‌هراسد و بازی‌های خوبش در فیلم‌هایی مثل خانه‌ای در خیابان چهل‌ویکم و ایتالیا ایتالیا اتفاقی نبوده است. او بازیگری است که سعی می‌کند به شاخ‌وبرگ‌های نقش‌های خود اضافه کند و کار دقیقش روی صداسازی و زبان بدنش در دارکوب، بر این خلاقیت صحه می‌گذارد.

اما در پردازش شخصیت و بازی بهرامی، در یک کلیت نمی‌تواند به نتیجه‌ای ثمربخش تبدیل شود، چرا که شعیبی در برخورد با دیگر اجزای اثرش، کلیشه‌ای عمل کرده است؛ از خانه‌ی قمرخانمی که به پناهگاه زنان و دختران بی‌کس بدل شده است و در پرداخت از شکل تلویزیونی فراتر نمی‌رود تا شخصیت‌پردازی که آدم‌ها بیش‌تر حضور فیزیکی دارند و غیر از بهرامی، بقیه تک‌بعدی به نظر می‌رسند و امکان هم‌ذات‌پنداری با آن‌ها سلب می‌شود.

استفاده بیش از حد از موسیقی، دیگر ضعف فیلم است. تقریباً هر جا که دیالوگی نداریم از موسیقی استفاده شده است و همین موضوع فضایی سانتی‌مانتال را برای فیلم به همراه آورده است. ضمن این‌که آن قدر پرداخت مشکلات شخصیت‌ها پرسوزوگداز است که انگار نیازی به موسیقی توضیح‌دهنده و احساسات‌گرا نیست. در میزانسن‌ها هم کم‌تر خبری از دستاوردهای شعیبی نسبت به دو فیلم قبلی‌اش است. البته مشخص است که تلاشی برای اجرای متقاعدکننده و باورپذیر صورت گرفته است از جمله سکانس‌های پرتنش درگیری آدم‌ها که خیلی خوب از آب درآمده‌اند؛ اما خود شعیبی با دهلیز و سیانور کاری کرده است که ما انتظار بیش‌تری از سومین فیلمش در مقام کارگردان داشتیم.

کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم:

https://telegram.me/filmmagazine

آرشیو

فیلم خانه ماهرخ ساخته شهرام ابراهیمی
فیلم گیج گاه کارگردان عادل تبریزی
فیلم جنگل پرتقال
fipresci
وب سایت مسعود مهرابی
با تهیه اشتراک از قدیمی‌ترین مجله ایران حمایت کنید
فیلم زاپاتا اثر دانش اقباشاوی
آموزشگاه سینمایی پرتو هنر تهران
هفدهمین جشنواره بین المللی فیلم مقاومت
گروه خدمات گردشگری آهیل
جشنواره مردمی عمار
جشنواره انا من حسین
آموزشگاه دارالفنون
سینماهای تهران


سینمای شهرستانها


آرشیوتان را کامل کنید


شماره‌های موجود


نظر شما درباره سینمای مستقل ایران چیست؟
(۳۰)

عالی
خوب
متوسط
بد

نتایج
نظرسنجی‌های قبلی

خبرنامه

به خبرنامه ماهنامه فیلم بپیوندید: