باربارا گراهام (سوزان هیوارد) زندگی معقولی ندارد که برایش قابلدفاع باشد. آدمها وارد زندگی او میشوند و خیلی زود رهایش میکنند. همینها کافی است که هیچ کسی به حرف چنین زنی اعتماد نکند. باربارا اما یک خصیصه یا عادت دیگر هم دارد و آن این است که ابایی ندارد به جای دیگران زندانی یا محکوم شود یا شهادت دروغ بدهد. در واقع او از زندگی انگلیاش لذت میبرد. وقتی مأمور زن ندامتگاه از او میخواهد شیوهی زندگیاش را تغییر دهد، او با لحن مسخرهآمیزی میگوید: «شاید این کار را کردم.» سوزان هیوارد صحنههای ابتدایی فیلم را با اعتمادبهنفس فراوانی بازی کرده است. باربارا در این صحنهها سراشیبی سقوط به سوی مرگ را بسیار سریع طی میکند. دقیقاً در جایی که او تصمیم گرفته از دنیای خلاف و خلافکاری دور شود و حتی به فکر ازدواج افتاده است، خیلی ناگهانی و بیاتکا به دلایل محکمهپسند، متهم به قتل میشود. خودش در ابتدا این حرفها را جدی نمیگیرد. وقتی در زندان از او میپرسند که اگر اتفاقی برایش بیفتد باید به چه کسی خبر دهند، میگوید: «مارلون براندو!» بهتدریج ماجرا برای باربارا، و طبعاً ما در مقام تماشاگر، جدی میشود؛ و باربارا سرانجام به جرم قتلی که انجام نداده، میمیرد.
فیلم با آن زوایای کجومعوج ابتداییاش در واقع از همان ابتدا به تماشاگر گوشزد میکند که ناراستی و تشویش در انتظار اوست. باربارا یکی پس از دیگری انتخابهای غلطی کرده است. شوهر معتادش به خانه برنمیگردد و او مجبور است با دو سابقهدار همکاری کند. رابرت وایز در این فیلم که به نوعی روایت اولشخص مفرد است، از یکسوم ابتدایی لحن فیلم را تغییر میدهد. ما باید بهتدریج با باربارا همراه شویم. مصایبی را که او از سر میگذراند، بشناسیم. بنابراین از این نقطه به بعد، لحن فیلم تغییر میکند. اما این تغییر ناگهانی و خلقالساعه نیست. فیلم در واقع از این نقطه به بعد روی شخصیت باربارا زوم میکند. او با داشتن یک فرزند بیپدر، آنقدر آسیبپذیر هست که بهزودی در مرکز توجه ما قرار بگیرد و نگران سرنوشتش بشویم. وایز بر اساس نامههایی که از گراهام باقی مانده و گزارشهایی که از پروندهی او وجود دارد، لحظه به لحظه بداقبالی یک زن در جامعههای مردسالار را به تصویر میکشد. وقتی میخواهم زنده بمانم را تماشا میکنید، بدون شک به این فکر خواهید کرد که چهگونه یک اجتماع تصمیم میگیرد یک انسان را پای چوبهی دار بفرستد؛ کاری که جامعه با بابارا میکند. انگار این کار هیچ فرقی با «لینچ» کردن سیاهان به دست کوکلوسکلانها ندارد. انگار هرچه از تاریخ آمریکا میگذرد، نهتنها جامعه دست از قضاوتهای کور و بیمنطق برنداشته، بلکه بیشتر و بیشتر به چنین رفتارهای غیرمنطقی دست میزند. در این میان رسانهها سنگتمام میگذارند و برای پر کردن صفحههای روزنامهها و نشاندن تماشاگر پای تلویزیون از هیچ کاری ابا ندارند. پلیس برای اینکه باربارا را وادار به اعتراف کند از یک جاسوس استفاده میکند و در دادگاه از این حربه علیه این زن استفاده میشود. واقعاً مشخص نیست که در این میان قانون طرف چه کسی است؟ و اگر یک نفر متهم به قتل شد، قانون از تمام نیرویش برای متهم کردن فرد به انجام عمل خطا استفاده میکند؟
در این میان رابرت وایز مانند یک شاهد بیطرف، «یک گوشه» میایستد و دوربینش مانند یک شاهد که حق شهادت دادن له یا علیهی باربارا گراهم را ندارد، اوضاع و رویدادها را «تحت نظر» میگیرد. این کاری است که هر یک از راویان سینمای کلاسیک انجام میدهند. آنها خود را از میانهی حوادث فیلم کنار میکشند و سعی میکنند مزاحم «همذاتپنداری» تماشاگر با فیلم و شخصیتهایش نشوند. یک کارگردان کلاسیک برای همین است که در ساخت فیلمش بهشدت نیاز به بازیهای قوی – و حتی ناتورالیستی - دارد و سوزان هیوارد در مقام یک بازیگر مؤلف، کاملاً در اینجا در خدمت داستان فیلم و شخصیت باربارا قرار میگیرد. او در نقش باربارا یعنی زنی که محکوم به اعدام است، ابتدا سعی دارد مرگ را باور نکند و میکوشد به زندگی فکر کند. ظاهراً حتی دادگاه تجدید نظر نیز توجه او را جلب نکرده است. آهنگ گوش میدهد، کتاب میخواند اما بهتدریج سایهی نیستی را در بالای سرش احساس و از آن مهمتر باور میکند.
رابرت وایز در این جای داستان و از زمانی که پالمبرگ (تئودور بیکل) و مونتگمری (سایمون اوکلند) به عنوان روزنامهنگاری که در متهم کردن باربارا دخالت داشته و روانشناسی که سعی میکند بیگناهی این زن را اثبات کند، مهندسی معکوسی برای روایت داستان پی میگیرد. اکنون باید مرحلهی متهم شدن باربارا معکوس شود و یک تیم تلاش کنند تا او را به زندگی بازگردانند اما این تلاش ناکام میماند و رابرت وایز ترجیح میدهد به باربارا بازگردد و مراحل اعدام او در اتاق گاز را به نمایش بگذارد. وایز همه چیز را با خونسردی زایدالوصفی به نمایش میگذارد. او از احساساتگرایی پرهیز میکند. حتی با توجه به اینکه شخصیت اصلی یک زن است و دارای فرزند نیز هست. کارگردان فیلم به دنبال احساساتگرایی نیست. اکنون که فیلم به لحظههای پایانی نزدیک شده و هیچ معجزهای نیز در کار نیست، باربارا نیز مرگ را انگار پذیرا شده است. لوازم عجیبوغریب اعدام با گاز کشنده، هم تماشاگر را از فرط سبعیت به هراس میاندازد و هم آن قدر مفرح به نظر میرسند که انگار قرار است باربارا را با یک موشک به فضا بفرستند. مرگ باربارا در فیلم عاری از هر گونه احساساتیگری است. گاز سمی در فضای اتاق گاز پخش میشود و باربارا با اندکی تکان سرانجام مرگ را پذیرا میشود. مونتگمری نامهی تشکرآمیز باربارا را میخواند که از ته دل از زحمتهای او متشکر است. حالا مونتگمری با وجدانش تنها مانده است. آن زن مرده و تنها کاری که از دست این روزنامهنگار - که شاید قاتل واقعی باربارا است - برمیآید این است که صدای سمعکش را قطع کند که شاید نمادی است از وضعیت او که از یک سو گرفتار وجدانش است و از سوی دیگر، گرفتار کار و حرفهاش که جان انسانها در آن هیچ ارزشی ندارد. دقیقاً مانند وقتی که هری لایم در مرد سوم از بالای چرخوفلک به انسانهایی اشاره میکند که آن قدر ریز هستند که به چشم نمیآیند و بودونبودشان اتفاقی محسوب نمیشود.