پیش از ورود به مبحث بازیگری لئوناردو دیکاپریو به عنوان کسی که الگویش را جیمز دین میداند و سعی داشته است پا جای او بگذارد، ناگفته نماند که برنده شدن جوایز مختلف از جمله اسکار، نمیتواند نشانه مهمی برای ارزیابی کارنامه یک بازیگر محسوب شود، چرا که در کتابهای مختلف بازیگری همواره به یک نکته مهم اشاره میشود: «ارزیابی خویش» به این معنا که بازیگر نباید به جوایزی که میبرد و تشویقهایی که میشود، به عنوان یک پشتوانه نگاه کند.
او خیلی زود وارد عرصه بازیگری شد اما این جیمز کامرون بود که با تایتانیک (1997) نامش را بر سر زبانها انداخت؛ موضوعی که در این فیلم نباید از قلم بیفتد، این است که از ابتدا بنا بود که یک اثر عظیم بر پرده سینما نقش ببندد و کامرون که خودش فیلمنامه را نوشت، چرخدندههای مختلفی را کنار هم قرار داد تا چرخ فیلم بهخوبی بچرخد و همین طور هم شد و استقبال جهانی از فیلم نشان داد که کامرون خوب کارش را بلد است. به عبارتی دیگر، موفقیت فیلم پیش از اینکه مرهون بازیگرانش باشد، به صنعت فیلمسازی هالیوود بازمیگردد. از سوی دیگر چهره فتوژنیک دیکاپریو دقیقاً در خدمت قصهگویی فیلم قرار داشت و بیاغراق میتوان گفت دیگر بازیگران همسنوسال او در آن زمان هم میتوانستند نقش جک را بازی کنند. همان طور که اگه میتونی منو بگیر (2002) کموبیش چنین وضعیتی دارد. نقش فرانک اِبگنیل به گونهای نوشته و کارگردانی شده است که هر بازیگر دیگری میتوانست آن را بازی کند، زیرا فراز و فرود قصه چنان است که متکی به بازیگر این نقش نیست و بیشتر به اعمال خلاف فرانک و زرنگیهایش ربط دارد.
دیکاپریو در سومین همکاریاش با اسکورسیزی، بازی در رفتگان (2006) را تجربه کرد اما تحتالشعاع حضور یکی از غولهای بازیگری، یعنی جک نیکلسن قرار گرفت. حتی در مواردی بازی مت دیمن نیز بازی او را کمفروغ کرده است. این در حالی است که اسکورسیزی دو بار دیگر در جزیره شاتر (2010) و گرگ وال استریت (2013) با دیکاپریو همکاری میکند. او اصولاً بازیگری است که همزمان با حضور ستارگان دیگر در یک فیلم، نمیتواند «بدرخشد»؛ به این معنا که باید تک ستاره فیلم باشد تا به چشم بیاید و این را اسکورسیزی در آثارش رعایت کرده است. نقش تدی در جزیره شاتر به معنای واقعی کلمه یک نقش اول است؛ نه ماکس فون سیدوی سالخورده و نه بن کینگزلی و نه حتی مارک رافِلو از نظر نقشهایی که برایشان نوشته شده است، به اندازه نقش تدی پررنگ نیستند. نقش تدی گرچه سرشار از اکشن و در لحظاتی بسیار پرتحرک است اما نقشی درونی است و دیکاپریو دقیقاً در چنین لحظاتی نشان میدهد که انتخاب مؤثری برای بازی در این نقش نیست. نگاه کنیم به سکانس تکاندهنده غرق کردن بچهها و آتش گرفتن همسر تدی و حضور تدی در برابر جنازه یخزده زندانیها که همه و همه برای اینکه حسی باورپذیر به تماشاگر ارائه کنند، نیاز به یک بازی درونی دارند، اما او تمام این لحظات را شبیه هم بازی میکند؛ آمیزهای از شگفتی و حیرت، نگاهی توأم با اخم و البته سردی در بازی. اما بیانصافی است اگر به یکی از برجستهترین ویژگیهای او اشاره نکنیم که همان تلاشش برای ارائه بازی بهتر است. اوج این تلاش را میتوان در جنگوی زنجیرگسسته (2012) و از گور برخاسته (2015) دید؛ با این همه، این دو نمونه خاص همچنان حرفوحدیثی در بازیگری او بر جای میگذارند.
نقش مسیو کندی یکی از آن نقشهایی است که کوئنتین تارانتینو با خلق آن، خواسته به سبعیت بردهداری و بردهداران طعنهای بزند. دیکاپریو در این نقش تلاش فراوانی میکند تا یکبعدی بودن چنین شخصیتی را نشان دهد اما پیداست که عدم کنترل بازیاش در لحظاتی به این نقش لطمه زده است. نگاه کنیم به صحنه میز شام و آن جمجمه و خشونت مسیو کندی و چکش زدن و خشمی که در چهره دیکاپریو موج میزند و حتی دستش که گفته میشود در این سکانس مجروح میشود ولی او همچنان به بازی ادامه میدهد تا صدای کات کارگردان را بشنود؛ همه و همه بیش از اینکه در خدمت فیلم و این نقش باشند، تلاش دیکاپریو را برای هرچه بهتر کردن نقش نشان میدهند و نه تلاش او برای ارائه وجهی پذیرفتنی و قابل قبول از نقشی که در نگاه نخست یکبعُدی و تخت است، اما نهانمایه آن نفرتی است که یک سفیدپوست از موجود سیاهپوست دارد. دیکاپریو این نقش را کاملاً «بیرونی» از آب درآورده است. در فیلم آلخاندرو گونزالس ایناریتو بار دیگر این بازیگر سراغ نقشی رفته است که ظاهر و باطنش با هم فرق دارد. مردی اسیر در برف و سرما که انواع و اقسام سختیها و حمله خرسی وحشی را به چشم میبیند. دیکاپریو تمام تلاشش را به کار میگیرد تا این ظاهر را به تصویر بکشد که این تقریباً همان کاری است که او در تلقین (2010) انجام میدهد. دام کاب با بازی او شخصیتی اکشن از آب درآمده است که این البته تا حدی به فیلمنامه کریستوفر نولان بازمیگردد که بیش از آن که در جستوجوی معناهای خواب در خواب باشد، دنبال صحنههای تیراندازی در برف و انفجار و شگفتزده شدن از تکنولوژی سینما برای ایجاد حیرت در تماشاگران است. مانند جزیره شاتر اینجا نیز دام در برابر رؤیای همسر درگذشتهاش نمیتواند احساس و عاطفه را در بازیاش به تماشاگر منتقل کند. اما بازی در نقش جردن بلفورت در گرگ وال استریت چندان نیازی به حس و عاطفه ندارد. این فیلم زندگینامهای بیش از آن که به بازی بازیگرانش متکی باشد، داستانی مفرح دارد که جبران مافات میکند. بنابراین دیکاپریو بهراحتی میتواند در این نقش فرو برود. اما در همین فیلم و زمانی که به سکانس پایانی میرسیم که بهنوعی جمعبندی شخصیت بلفورت و نتیجهگیری فیلم از روند زندگی پرفرازونشیب اوست، بازی دیکاپریو کاری نمیکند که این شخصیت و زندگیاش را باور کنیم.
لئوناردو دیکاپریو بازیگری نمونهای در سینمای امروز جهان است. به این معنا که هم شهرت دارد، هم اسکار گرفته است، هم ثروت دارد، هم حواسش به محیط زیست و فعالیتهای اجتماعیست و هم میداند که مفهوم تلاش بازیگر در سینمای امروز جهان، مفهومی انتزاعی است. به عبارت دیگر، کافی است در چند صحنه نهایت سعیمان را بکنیم که به چشم بیاییم، خشممان را نشان دهیم، تحرک داشته باشیم و بقیهاش دیگر بر عهده صنعت سرگرمیسازی است.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: