صحنهپردازی همان زمان و مکانی است که داستان فیلم در آن رخ میدهد. اگرچه ممکن است گاهی صحنهپردازی فاقد جسارت لازم بوده یا مناسب چندانی با داستان فیلم نداشته باشد اما یک جزء اساسی در هر داستانی است و سهم مهمی در درونمایه دارد یا بهطور کلی بر هر فیلمی اثرگذار است. از آنجا که صحنهپردازی با دیگر عناصر داستان- مانند طرح داستانی، شخصیت، تضاد، نمادگرایی- دارای ارتباطهای متقابلی است؛ اثرگذاری چنین عنصری بر داستانی که روایت میشود باید به دقت مورد تجزیه و تحلیل قرار بگیرد. از سوی دیگر به دلیل کارگرد بصری مهمی که دارد، باید فینفسه به عنوان یک عنصر قدرتمند سینمایی در نظر گرفته شود.
برای بررسی صحنهپردازی (که در مواردی آن را «موقعیت» نیز ترجمه کردهاند) و ارتباطش با داستان، لازم است تأثیر چهار عامل بر داستان را بهطور کلی در نظر بگیریم:
عوامل زمانی: دورهی زمانی که داستان در طول آن رخ میدهد.
عوامل جغرافیایی: مکان فیزیکی و ویژگیهایش از جمله نوع زمین، آب و هوا، تراکم جمعیت (تأثیر روانی و بصریاش) و هر نوع عوامل فیزیکی دیگر که ممکن است بر روی شخصیتهای داستان و کنشهایشان تأثیرگذار باشند.
عوامل اقتصادی و ساختارهای اجتماعی
سنّتها، رویکردهای اخلاقی و قواعد رفتاری.
هر یک از عوامل یاد شده، تأثیر خودش بر معضلات، تضادها و منش افراد را دارد و باید به عنوان جزیی جداییناپذیر از طرح داستانی یا درونمایه درنظر گرفته شود.
صحنهپردازی به عنوان وجه مشخصهی شخصیت
چهار عاملی که در بالا به آنها اشاره شد برای درک تفسیر ناتورالیستی از صحنهپردازی دارای اهمیت هستند. این چنین تفسیری مبتنی بر این عقیده است که شخصیت، سرنوشت و تقدیر ما همهاش در ببیرون از وجودمان تعیین میشوند، به این معنا که ممکن است ما چیزی نباشیم به جز فرآوردهی محیط و وراثت خودمان و این که آزادی انتخاب داشتن، صرفاً یک توهم است. به عبارت دیگر و بر اساس چنین تفسیری به این نتیجه میرسیم که محیط زندگی شخصیت ما را شکل داده و اجتماع اینها را بر ما تحمیل کرده است. این عوامل محیطی ممکن است آنچنان فراگیر باشند که به چیزی مهمتر از پسزمینهی طرح داستانی بدل شوند. در خوشههای خشم (1940) این محیط پیرامون است که چنین فجایعی را برای شخصیتها رقم زده است. ورشکستی اقتصادی و فشار اجتماعی باعث میشود تا خانوادهای از ثبات کنده شده و راه مهاجرت به دیاری دیگر را برگزینند که مشخص نیست اصولاً آیندهای برای آنها دارد یا نه. در آپوکالیپتو (2006) مانعی بیرونی که همان خشم افسارگسیختهی قیبلهی مهاجم باشد باعث میشود تا سرنوشت شخصیت اصلی به کلی دگرگون بشود.
صحنهپردازی به عنوان واکنش شخصیت
محیطی که یک فرد در آن زیست میکند، میتواند درکی کلی از خود او به دست بدهد. در این موارد مکانهایی مانند خانهها میتوانند نمودار دقیقی از یک شخصیت باشند. یک محیط شادمانه و روشن که دورتادور ورودیهایش گلهای زیبا نصب کردهاند، نشان میدهد که ساکنانش غم دنیا را ندارند و زندگی را به خوبی و خوشی سپری میکنند. از سوی دیگر خانهای مانند آنچه ادگار آلنپو در «سقوط خاندان آشر» تجسم کرده را در نظر بگیرید: دیوارهای خاکستری غمافزا، پنجرههای بدون حفاظ و ستونهای چوبی بید خورده، سنگ کاریهایی که هر لحظه ممکن است فرو بریزند. چنین تصویری به خودی خود بیش از هر آنچه به ذهن ما بیاید از محیط و آدمهایش سخن میگوید. طینت نابکار خانم ونبال (کاترین هپبورن) در درام روانشناسانهی ناگهان، تابستان گذشته (1959) ساختهی جوزف منکیهویچ در دیدگاه و ذوق هنری او منعکس شده و معماری گروتسک حیاط خانهاش نمودار وجوه شخصیتی اوست.
صحنهپردازی راستنما
یکی از آشکارترین و طبیعیترین کارکردهای صحنهپردازی، ایجاد شباهت تام و تمام به واقعیت است تا به تماشاگران حس زمان و مکان را منتقل سازد و کاری کند که آنها احساس کنند که در چنان محیطی قرار دارند. فیلمسازان به خوبی از اهمیت صحنهپردازی باورپذیر در ایجاد فیلمی باورپذیر در ذهن مخاطبان آگاهند. یک راه اقناعکننده برای انجام چنین امری، واقعیت نمایی دقیق جزییترین عناصر فیلم است. در فیلمی که داستانش در گذشته رخ میدهد، حتی کوچکترین اشتباه تاریخی میتواند تکاندهنده باشد. برخی فیلمها آنچنان عناصر یاد شده را به کار میگیرند که به مهمترین عناصر آنها بدل میشوند و حتی قدرتمندانهتر و به یاد ماندنیتر از شخصیتها یا خط داستانی این فیلمها میشوند. فیلمهایی مانند عنصر پنجم (1997)، بلید رانر (1982)، بخشگویی، نیویورک (2008) نمونههای خوبی از این نوع آثار هستند.
صحنهپردازی و تأثیر بصری محض
زمانی که درونمایه و هدف فیلم اجازه دهند، فیلمساز صحنهپردازیهایی را انتخاب میکند که دارای تأثیر بصری چشمگیری باشند. مثلاً طرح داستانی و ساختار وسترنهایی مانند شین (1953) و شهامت واقعی (1969) باعث میشود تا نیاز چندانی به صحنهپردازی وجود نداشته باشد. درواقع وسترن سازان به این نتیجه رسیدند که زیبایی چشماندازهای صحراها و کوههای پوشیده از برف و صخرههایی با رنگهای متنوع آنچنان اثرگذار هستند که فضا و لحن آثار وسترن را تحتالشعاع قرار ندهند. اما فیلمهایی مانند لورنس عربستان (1962) یا دکتر ژیواگو (1965) درواقع تمام موفقیت خود را مدیون صحنهپردازیهای باشکوه خودشان هستند. بر این قیاس میتوان به فیلمهایی اشاره کرد که همزمان با پیدایش سیستم نمایش سینما اسکوپ و در مواجهه با رشد تلویزیون تلاش کردند که «شکوه» و «عظمت» سینما را در چشماندازهای بسیار بزرگ به نمایش بگذارند. به این ترتیب آثاری مانند بنهور (1959) ال سید (1961)، سقوط امپراتوری روم (1964) تولید شدند که سازندگانشان سعی کردند تأثیر محیط را با صحنهپردازیهای باشکوه به مخاطبان نشان دهند. تأثیر محیط بر داستان و شخصیتها را میتوان در فیلمهایی مانند بیخوابی (2002) ساختهی نولان مشاهده کرد که در آلاسکا فیلمبرداری شد، کما این که نسخهی اصلی فیلم بیخوابی (1997) در نواحی قطبی نروژ فیلمبرداری شده است. در هر دو مورد تغییر فضا مانع میشود تا قهرمان فیلم بتواند خواب راحتی داشته باشد و همین بر روی تصمیمگیریهای او اثرگذارند و تراژدی نهایی را برایش رقم میزنند.
این در حالی است که در برخی فیلمها، برای مثال فیلمهای ژانر وحشت سردی و برف میتواند فضاسازی کند و حس و حالی نافذ و یا حتی عاطفی به وجود بیاورد. تلالؤ (1980) ساختهی کوبریک از این منظر اثر قابل تأملی است. در فیلم کوبریک سرما و برف ارتباط شخصیتها را با دنیای بیرون قطع کرده است. فضای بیرون سرد و سفید است. بیرنگی فضای بیرون در مواجهه با فضای رنگآمیزی شدهی درون از جمله اتاقها، موکت، لباس شخصیتها فضای گرم آن مهمانی خیالی که جک تورنس (جک نیکلسن) در آن شرکت میکند، همه و همه تضادهایی در ذهن تماشاگران ایجاد میکنند که سررشتهی واقعیت را گم کند و نداند که آنچه میبیند واقعیت است یا زاییدهی خیال است. اکنون سرما و برف نخستین قربانیاش را گرفته است که کسی نیست به جز پدر خانواده که قرار است حامی خانوادهی خودش باشد. درواقع هولناکی فضا و صحنهپردازی کوبریک بدون این که غلوآمیز به نظر برسند، به تدریج و در کمال آرامش ما را به سوی وحشت رهنمون میشوند!
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: