ماراتن فیلم دیدن در شبهای جشنواره، که قرار بود با کمتر شدن تعداد فیلمهای هر بخش و کنترل سانسهای متوالی، امسال سبکتر برگزار شود عملاً نفسها را به شماره انداخته و اشتباه فاحش برگزارکنندگان در برنامهریزی و زمانبندی سانسها باعث شده جشنواره برای منتقدان و اهل رسانه به آزمون چابکی و تحمل تبدیل شود. در سالن مرکز همایشهای برج میلاد، فاصلهی بین نمایش دو فیلم، گاه به کمتر از بیست دقیقه میرسد؛ یعنی به محض پایان نمایش یک فیلم و روشن شدن چراغهای سالن، تماشاگران بیست دقیقه فرصت دارند که سالن را ترک کنند و دوباره برای دیدن فیلم بعدی واردش شوند!
به عنوان نمونه، سانس ساعت هشت شب بلافاصله با سانس ساعت ده شب دنبال میشود و چون بعضی فیلمها بیش از 90 دقیقه زمان دارند، و گاه با چند دقیقه تأخیر و قدری مقدمه و مؤخره پخش میشوند، هیچ فرصتی بین دو سانس برای نفس تازه کردن و خوردن غذا و استفاده از سرویسهای بهداشتی باقی نمیماند، چه برسد به اینکه افراد بخواهند وسط این ماراتن نفسگیر، به بحث و تبادل نظر دربارهی فیلمها بپردازند. خبرنگاران مجبورند برای ارسال اخبار و عکسهایشان یا پیش از پایان فیلم از سالن خارج شوند و یا وسط سالن به کار با تلفن همراه مشغول باشند و فیلم را یکچشمی تماشا کنند. عجیب است که این برنامهی فشرده برای سینمای رسانهها و هنرمندان به کار رفته، چون با اندکی تجربه میشد فهمید که بر خلاف سینماهای مردمی، در سالن رسانهها مخاطبان ثابتی حضور دارند که از یک فیلم تا فیلم بعدی تغییر نمیکنند و اینطور نیست که مثلاً در یک سانس گروهی از مردم حضور داشته باشند و بعد سالن را تخلیه کنند و جایشان را به گروه دیگری بدهند که مشتری سانس بعدیاند.
این برنامهی فوق فشرده، باعث شده بعضی فیلمها در سانسهای یک بامداد به نمایش دربیایند که البته تعدادشان زیاد نیست ولی فیلمهای قابل توجهی هستند. نمونهی اخیرشان وارونگی (بهنام بهزادی) بود که نمایشش تا حدود ساعت سه صبح طول کشید و وقتی تمام شد کمتر منتقد و خبرنگاری حال و توان داشت که نقدی روی فیلم بنویسد یا خبری تدارک ببیند. به این ترتیب موج خبری این فیلم با تأخیری قابلدرک به راه خواهد افتاد و این قطعاً روی سرنوشت آن تأثیر منفی میگذارد. شب قبل از آن نمایش فیلم پرسروصدای مسعود دهنمکی هم چنین وضعیتی داشت و کارگردانش که دستبهاعتراضش خوب است سریع رسانهها را دور خودش جمع کرد که نمایش دیروقت رسوایی2 باعث شده بسیاری از تماشاگران سالن را پیش از پایان سانس ترک کنند. دهنمکی که زیر بار ضعف احتمالی فیلمش نمیرود، واکنش سرد منتقدان را به پای ساعت نمایش فیلمش نوشت و خب خیلی سخت میتوان دلیل محکمی آورد که ثابت کند ترک سالن برخی از تماشاگران فیلم، ربطی به ساعت نمایش رسوایی2 نداشته است.
از میان فیلمهای دیگر، بارکد (مصطفی کیایی) و کفشهایم کو؟ (کیومرث پوراحمد) واکنشهای دوگانهای در میان مخاطبان و منتقدان ایجاد کردهاند اما در کل باید به کار این دو فیلمساز نمرهی قبولی داد. بهخصوص پوراحمد که در تولید فیلم تازهاش زیاد هم دستش باز نبوده و امکانات زیادی در اختیار نداشته، اما فیلمی پراحساس ساخته که اشک خیلیها را در سالن درمیآورد. جالب است که هرچه سنوسال تماشاگران کفشهایم کو؟ بالاتر باشد میزان همدلی آنها با فیلم هم بیشتر است! فیلم پوراحمد را باید محبوب کسانی دانست که سنوسالی ازشان گذشته و درد مطرحشده در فیلم (آلزایمر و پیری و فرسودگی) برایشان ملموستر است.
چهارشنبه که فیلم جمعوجور و کمهزینهای است و کارگردان بیادعایی هم دارد، در سانس پیش از بادیگارد حاتمیکیا به نمایش درآمد و تهیهکنندهاش شدیداً شاکی بود که فیلمش زیر سایهی بادیگارد قرار گرفته و سانسی که حقش بوده، با تخلفهای آشکار و به شکلی هولهولکی برگزار شده که سالن زودتر برای نمایش بادیگارد آماده شود. اما به هر حال چهارشنبه در کنار ابد و یک روز، من، خانهای در خیابان چهلویکم و متولد65 جزو فیلماولهای مورد توجه این دوره است و فیلم تأثیر خودش را گذاشته است. از دیگر آثار موفق بخش نگاه نو میتوان به برادرم خسرو (احسان بیگلری)، لاک قرمز (سیدجمال سیدحاتمی) و پل خواب (اکتای براهنی) اشاره کرد که با نمایششان در سالن رسانهها و هنرمندان، باید منتظر موجهای خبری آنها بود.
اما یکی از پدیدههای این دوره قطعاً داکیودرام خوشساخت و متفاوت ایستاده در غبار (محمدحسین مهدویان) است که نظر خیلی از منتقدان را به خود جلب کرده است. فیلم را باید یکی از متفاوتترین آثار سینمای دفاع مقدس دانست که تصویری بس انسانی و باورپذیر از یک فرمانده دوران جنگ ارائه میدهد و ساختار و اجرایی خاص دارد. تا حالا ایستاده در غبار در فهرست بهترینهای مردم و نیز در آرای منتقدان جایگاه قابلقبولی دارد و مسلماً از سازندهاش بیش از اینها خواهیم شنید.
جشنواره در ایستگاههای پایانی به طرز فرسایندهای فشرده و انرژیگیر پیش میرود و انتظار میرود فضای روزهای آینده تحت تأثیر این «جو پرفشار» با تنش و خستگی بیشتری هم همراه باشد. قطعاً با حوصله و خویشتنداری و خوشخلقی، میتوان این چند روز باقیمانده را هم با خوبی و خوشی پشت سر گذاشت و جشنوارهی سیوچهارم را به خاطرهای شیرین و دورهای پربار تبدیل کرد.
متولد65 (مجید توکلی)
درخت عسل!
شاهین شجریکهن
نخستین تجربهی سینمایی مجید توکلی داستان و ایدهای نامتعارف دارد و سر و شکلش بیشتر یادآور نمونههای مشابه فرنگی است تا فیلمی که ریشه در موضوعها و مضامین رایج در سینمای ایران داشته باشد. داستان دربارهی زوج جوان خیالپردازی است که ادای پولدارها را درمیآورند و ملت را سر کار میگذارند. اما دستآخر این دو دلدادهی سرخوش، در چنبرهی دروغهای خودشان گیر میافتند و چیزی که در ابتدا بازی بیخطری به نظر میرسید تبدیل به موقعیتی پردردسر میشود؛ مثل حکایت مشهور خرس تنبل و درخت عسل!
فیلم به ایدهی دوخطیاش متکی است و بر اساس این ایده یک موقعیت ایستا میسازد که کل فیلم واریاسیونهای مختلف همین موقعیت است و به شکلهای مختلف بسط پیدا میکند. یعنی دختر و پسری وارد خانهای میشوند، بازی را شروع میکنند، تخمینشان اشتباه از کار درمیآید، آچمز میشوند و در نهایت به دردسر میافتند تا جان سالم به در ببرند. نکتهی مثبت متولد65 این است که ایدهی اولیهاش را خوب بسط داده و موقعیتهای دراماتیک را در طول فیلم با تناسبی درست تقسیم کرده است. ولی در نهایت فیلمنامه از لحاظ مایههای داستانی چندان غنی نیست و در اجرا هم باید حفظ توازن میان بخشهای مختلف درام در نظر گرفته میشد، وگرنه فیلم از نیمهها دیگر نکتهی تازهای برای ارائه دادن نداشت و از نفس میافتاد.
بخش مهمی از زمان فیلم در فضاهای داخلی میگذرد و عنصر بنیادی فیلمنامه، گفتوگوهای شخصیتها با یکدیگر است. از خلال همین گفتوگوها تماشاگر به اطلاعات قصه پی میبرد و از خصوصیات هر شخصیت و روابطی که بین آنها وجود دارد باخبر میشود. به این ترتیب بافت بصری فیلم تأثیر چندانی در انتقال مفاهیم و احساسات به مخاطب ندارد و به همین دلیل هم ساختاری ساده و خلوت انتخاب شده است. اما انرژی فیلم در همین فضای خلوت هم بالا نگه داشته شده و ریتم کمتر کُند و نامتوازن میشود. فیلم طنز ملایمی هم دارد و از همهی پتانسیلها برای بهرهگیری از ارتباطهای داخلی شخصیتها استفاده شده؛ رابطهی پسر و دختر، کلکلهای زن و شوهر میزبان، بازی بیلیارد و شرطبندی مردها و گپهای خودمانی و البته چندلایهی زنها در آشپزخانه. همینطور تماسهای تلفنی و گفتوگوها و اشارات پنهانی شخصیتها به یکدیگر. به این ترتیب فیلم مدام قلاب میاندازد که مخاطب را روی صندلی نگه دارد و این برای فیلمی که سرتاسرش از یک موقعیت ایستا و آپارتمانی تشکیل شده، امتیاز مثبتی است. اما این مسیر پرپیچوخم با همهی جزییاتی که سر راه تدارک دیده شده، در نهایت به جایی نمیرسد و فیلم با تمام تلاشش برای انتقال مفاهیم اجتماعی و نقدهای اخلاقیاش دربارهی جامعه و خانوادهی امروز، از تأثیرگذاری ماندگار بر عاطفه یا قضاوت تماشاگرش ناتوان است.
متولد65 از آن فیلمهایی است که شاید گره داستانش را بتوان با پرسیدن چند سؤال منطقی باز کرد، بهخصوص که از نیمه به بعد فیلم بیش از حد به عنصر تصادف متکی است و زوج جوان مدام با بدبیاریهای سادهای بیشتر در باتلاق دروغشان فرو میروند. اما همانطور که شخصیتها مشغول بازی و سر کار گذاشتن یکدیگرند، فیلم از مخاطبانش هم دعوت میکند که منطق سختگیرانهی متداول را موقتاً کنار بگذارند و وارد بازی فیلم شوند. و کسانی که این دعوت را قبول کنند، مسلماً از تماشای پیچوخمهای ماجرا لذت خواهند برد.
لانتوری (رضا درمیشیان)
رپخوانی در سینما!
پوریا ذوالفقاری
لانتوری شبیه موسیقی رپ است. ممکن است یک جاهایی قافیه و آهنگ درستی هم نداشته نباشد، ولی از عریانی و صراحت و خشم و حتی آزار مخاطب بهره میبرد. مخاطب را در شرایطی قرار میدهد که نه توان بیخیال شدن مواجهه را در خود مییابد و نه میتواند احساس خود از پیگیری تجربهی اثر را لذت بنامد. فیلم با بیپردگی و خشم و دست گذاشتن روی رخدادهای ملتهب و آدمهای عاصی کارش را پیش میبرد و جذابیتی توأم با دافعه میآفریند. تماشایش یک جور لذت مازوخیستی در خود دارد. آنچه میبینی قابلانکار نیست و حتی جذاب است اما از خودت میپرسی چرا با این میزان خشم و عریانی؟ دقیقاً مثل بحث بیپایان دربارهی بددهنی در ترانههای رپ که عدهای آن را ناشی از عصبیت نهفته در ذات این مدل موسیقی میدانند.
درمیشیان پیشاپیش واکنشهای متفاوت به فیلمش را حدس زده و آنها در اثرش گنجانده است. ساختار فیلم هم بر خلاف نمونههایی که میکوشند با ادا درآوردن متفاوت جلوه کنند، معقول است. شخصیتی داریم که روزنامهنگار و عکاس است. تمهیدهای بصری و ساختاری فیلم هم از همینجا میآیند. همین دو وجه شغل دختر است که ساختار فیلم را موجه نشان میدهد. اگر کارگردان میتوانست بر وسوسهاش برای متلک انداختن به سوژههای نازل و جریانهای متفاوت سیاسی غلبه کند، با فیلمی طرف بودیم که راحتتر میتوانستیم جدی بگیریمش. همین متلکها و طعنهها باعث میشود نکات مثبتی مثل شخصیتپردازی فیلم نادیده بماند. مثلاً رفتار هیجانی پاشا در چاقو زدن به مردی که نمیخواهد کیفش را به زورگیرها بدهد، مقدمهی رفتار عصبی او پس از پاسخ منفی شنیدن از مریم است. تلاشهای باران برای سر درآوردن از زندگی مریم و بعد التماس او به مریم برای بخشش پاشا پرسش برمیانگیزد و در نهایت در سکانس رویارویی پاشا و باران در زندان و در اتاق ملاقات پاسخ میگیرد.
لانتوری با وجود ساختار بهظاهر پریشانش یکی از فیلمهای فکرشدهی این دورهی جشنواره است و تلاشش برای پرداختن به مضامین اجتماعی با رویکردی متفاوت ستودنی است. حتی اگر در رسیدن کامل به هدف ناکام مانده باشد، باز نتیجهی نهاییاش بهمراتب ستودنیتر از فیلمهایی است که با الگو گرفتن از آثار اجتماعی دهههای پیش همان موفقیتهای کوتاه و بازخوردهای مثبت زودگذر را تجربه و به آنها اکتفا میکنند. لانتوری فیلم اجتماعی متعلق به دههی نود است. بهروز بودن را بر خلاف فیلمهای مدعی دیگر نه در استفاده از موبایل و استعمال مخدرهای جدید که در پیشبینیناپذیر بودن آدمهای جامعهای میبیند که هر یک به بشکهی باروتی نیازمند یک جرقه بدل شدهاند.
به همهی آنهایی که دربارهی بیخاصیتترین فیلمها از برچسب «تعهد» و «بیان دردها» و «ارائهی تصویر واقعی از جامعه/ معضلها/ آدمها» و... مدد گرفتند، باید گفت این هم فیلمی متناسب با آن عناوین. اگر تحملش را دارید، به آن بپردازید.
عشق زخمی
محمد شکیبی
لانتوری هم مثل دو فیلم قبلی رضا درمیشیان است که آلیاژ درهمتیندهی عشق و التهاب هستند و ناگزیر پر از تحرک و کنشهای نفسگیری که نه در فضاهای بسته و رمانتیک که در کف کوچه و خیابان و اعماق اجتماع میگذرند و به تعبیری فیلم خیابانی هستند. در چنین انگارهای از فضاسازی سینمایی، صحنههای داخلی و خلوت آدمها نیز به دلیل اینکه در تداوم بلافاصله از یک تنش بیرونی حادث شدهاند، همان حالت ناپایدار و تهی از آرامش را در دل خود دارند. این دو سه فیلم درمیشیان وقتی که از عشق حکایت میکنند، منظورشان تغزل و گلوبلبل و خلوتهای سکرآور دلدادگان نیست و بیشتر به عبور از میدان مین یا کارزار نبردهای گلادیاتوری شبیه است که عاشق و معشوق هریک جداگانه و ناگزیر باید شانس خود را در عبور از این میدانهای پرخطر امتحان کند تا شاید به مقصود برسد. و از قبل پیداست که جان به در بردن از این میدان بدون زخمی و آزرده شدن ممکن نیست.
ضرباهنگ تند و مداوم عکسها و نماهایی که حرف و نظر کارشناسان و نمایندگان گروههای اجتماعی را در مورد لانتوری توضیح میدهند، از همان نخستین نماها تحرک و انرژی جنبشی فیلم را به جان بیننده میریزد. صحنههای آغازینی که در واقع عکسالعملهای پایان داستان فیلم هستند که هشیارانه و با نوعی لاپوشانی برای ایجاد حس تعلیق به اول فیلم منتقل شدهاند. چرا که معلوم نبود در پایان که مخاطبان فیلم ماجرا را تا انتها دنبال کردهاند حوصلهی گوش سپردن به این تحلیل و تفسیرهای مختلف و متفاوت را داشته باشند. شاید در حالت عادی این حس فاصلهگذاری و خروج موقتی از متن داستان و ماجرا در تلقی رایج ضدسینما تعبیر شود و تشریح علتومعلولی عملکرد شخصیتهای یک فیلم و آن هم در خلال کنشهای ادامهدار آنها با شیوههای متداول سینمایی حرفهای یک خودکشی هنری بهحساب بیاید اما در این فیلمِ بهخصوص که عمداً با رویکردی تبلیغی و آگاهیبخش و هشداردهنده ساخته شده و تا حدی ادامهی سینمایی همان کمپینگ مردمی «چهرهی من کو» است، رویکرد بهاصطلاح گلدرشت نیست چرا که کارگردان از همان ابتدا قرارش را را با بینندهاش گذاسته است.
ساختار لانتوری از چهار بخش و چهار شیوهی روایتی تشکیل شده. پس از بخش اولیه که لحنی مستندوار و گزارشی دارد، وارد فصل کنشهای بیرونی اعضای گروه لانتوری میشویم که خود مقدمهی نسبتاً مفصلی است برای رسیدن به مهمترین جرم گروه که اسیدپاشی پاشا بر چهرهی مریم است. جرمی که منجر به ازهمپاشی لانتوری و دستگیری آنها میشود. این قسمت نیز از دو منظرگاه یکی خطی و مستقیم و آمیخته با مستندوارههای اعترافات دوستان پاشا در زندان روایت میشود و بار دوم با فلاشبکی جزئینگرتر از همان واقعه.
در مورد لانتوری این یک نکتهی مهم است که با پیشفرض آموزشی و ترویجی بودن فیلم در موردش داوری کنیم و نه با عبارتهای تحکمآمیزی که میگویند سینما یعنی فلان و بهمان. لانتوری حتی از دید یک اثر تجربهگرا هم تجربهی ناموفقی نیست.
زمناکو(مهدی قربانپور)
این سینمای مظلوم مستند!
محمدسعید محصصی
زمناکو مستندی از مهدی قربانپور است که در جشن خانهی سینما و نهمین جشنوارهی سینماحقیقت خوش درخشید و اندکی پس از خاتمهی جشنوارهی فجر اکران آن در گروه هنر و تجربه آغاز خواهد شد. این فیلم نخستین نمایش خود را در جشنواره تجربه کرد و ازقرار با استقبال خیلی خوب تماشاگران روبهرو شد. طبیعی هم بود. از نظر من که شاهد پیگیر رویدادهای مربوط به این سینما هستم طبیعی هم هست اگر در آغاز دومین سال اکران عمومی و بهعبارت درستتر آغاز اکران رسمی فیلم مستند در سینماها، اگر انواعی از ناملایمتها و نابهسامانیها در این امر وجود داشته باشد. موضوعی که خود قربانپور در مورد اکران امروز این فیلم بر آن انگشت گذاشت اشارهای بود به این نابهسامانیها. این از نگاه من کاملاً طبیعی و عادی است، اما او بهعنوان سازندهی اثر حق دارد از آن دلخور باشد: اینکه مطلب مربوط به فیلمش را در شمارهی ششم روزنامهی جشنواره بدون هر گونه عکسی از خود فیلم و کارگردان کارکنند، اینکه هفت دقیقه پس از شروع نمایش روی پرده درهای سالن اصلی را بگشایند! و او احساس کند گویی عادت شده فیلم او بهعنوان یک فیلم مستند مظلوم واقع شده است. حق اعتراض برای او کاملاً محفوظ است و اصلاً باید پرسیده شود چرا اصولاً سینمای مستند باید تا این اندازه مورد بیمهری قرار گیرد. او حق دارد بپرسد اگر این برخورد با بادیگارد رخ داده بود آیا برخورد کارگردان، تهیهکننده یا اسپانسر این بود که ساده از کنار قضیه عبور کنند؟ (چیزی که شاید گردانندگان این نشریه از قربانپور انتظار دارند) یا باید در این باب عذرخواهی میکردند؟ البته حرف من این است که خوب است این موردها پیش میآید و خوب خواهد بود که گردانندگان جشنواره و بخشهای مرتبط با آن بخواهند این ایرادهای طبیعی –البته از نگاه نگارنده- را بهمرور اما با جدیت بخواهند که برطرف کنند. همه باید باور کنند که سینمای مستند سینمای مادر است. حق مادر را باید داد!
بادیگارد (ابراهیم حاتمیکیا)
کدام تصویر درست است؟
ارسیا تقوا
به نظرم در بررسی تازهترین کار حاتمیکیا اول باید تکلیفمان را با خودمان مشخص کرده باشیم. اگر انتظاراتمان به دنبال روبان قرمز و خاکستر سبز و یا حتی مهاجر است به نظرم بیراهه میرویم. حاتمیکیا طی دههی اخیر نشان داده که دغدغههایی مهمتر از نفس سینما در فیلمسازیاش دارد. چیزهایی مثل صدور بیانیه، ایراد سخنرانی وخطابه اینقدر برای او اهمیت دارند که به نظر میرسد کل داستان را به سمتی میبرد که مجالی برای سخنرانی قهرمان اثرش بیابد. حالا اگر این سخنرانی مناسبتی با کلیت اثر هم نداشت خب نداشت. به گمانم حاتمیکیا طی این ده سال نشان داده حرفهای زیادی برای گفتن دارد و فرصت و مجال و حوصلهای برای قصهپردازی و حشو و اضافات فیلمسازی ندارد.
با این توضیح از دیدن بادیگارد ممکن است خسته نشوید و حتی زمانهایی با یادآوری دوران باشکوه حاتمیکیا از قاببندیهای محمود کلاری لذت ببرید، تحت تأثیر موسیقی کارن همایونفر قرار بگیرید، بارها در طول فیلم دلتان بلرزد و حتی نم اشکی هم بریزید. اما اگر منتظرید حیدری/ پرستوییای ببینید که تکلیفتان با قصهپردازی و شخصیتپردازیاش را در انتها بدانید، در اشتباهید. او بادیگاردی است که در ادامهی شغلش برای حفاظت از سیاسیون مردد است و این تردید میان حفاظت کردن یا عافیتطلبی او را بیقرار ساخته است. از ابتدا و زمانی که اشتیاق او را در فلاشبکی که محافظ شهید رجایی بود میبینیم و بعد عمق احساس غبن امروز او را شاهدیم، دلمان را صابون میزنیم و به خود میگوییم روایت با چه پارادوکس و نقطهی عزیمت قشنگی شروع شده است. اما متأسفانه انتظار اولیه نتیجهی دلخواه به دنبال ندارد.
حیدر ظاهراً طلبی از کسی ندارد ولی در طول فیلم نمیفهمیم چرا این اندازه از عالم و آدم طلبکار است. خود را سرباز معرفی میکند اما به اندازهی یک ژنرال حرف و نظر دارد. خود را خیبری معرفی میکند اما از او چیز دیگری میبینیم. و این میشود که دوگانگی در شخصیتپردازی حیدر به دوپارگی در ساختار اثر تبدیل میشود. حیدر در این فیلم خیلی شبیه حاج کاظم در آژانس شیشهای است. حاج کاظم هم باورهایی داشت که در راه آنها عدهای را گروگان گرفت و اسمشان را هم شاهد گذاشت و ما هم آن را باور کردیم و تا پایان همراهش شدیم و پذیرفتیم که عباس اینقدر ارزش دارد که حاج کاظم برایش این هرج و مرج را برپا کند و شهر را به هم بریزد. اما متأسفانه بادیگارد جوری است که دعوای حیدر برای دفاع از ناموسش در پارک به دل نمینشیند. هرچه فاطمه فاطمه گفتن حاج کاظم مفهوم بود این رابطهی عاشقانهی حیدر با همسرش/ مریلا زارعی درک نمیشود.
بگذریم... حاتمیکیا برای ما فقط یک فیلمساز نیست او به جایگاهی رسیده که اسمش امروز یک برند است و هر حرف و بیانیه و واکنش و فیلمش توجهآفرین است. حالا اگر ما بیشتر دوست داریم او را کسی ببینیم که قصه بگوید و «فیلم بسازد»، این مشکل ماست.
نیمهشب اتفاق افتاد (تینا پاکروان)
بحران بیپشتوانه
مهرزاد دانش
مشکل اصلی نیمهشب اتفاق افتاد همان است که در فیلم قبلی سازندهاش هم مشهود است: احساساتی شدن خود فیلمساز در قبال اثرش. فیلم بافت کلی داستانی کموبیش خوبی دارد و از آن مهمتر، تمرکزش بر شخصیتهایی است که تا به حال سابقهای در سینمای ایران نداشتهاند: گروهی که کارشان برگزاری مراسم جشن و یا سوگواری در زمینههای برپایی مجلس، پذیرایی، خوانندگی، و... است. همین که مخاطب با شمایلی نوین در این سینما مواجه میشود که اغلبشان در محیطهای باز و در لوکیشنهایی با افق و پسزمینهی گسترده حضور دارند، خوب است. اما ای کاش این امتیاز با سانتیمانتال بازیهایی که بهویژه در بعد موسیقی متن جریان دارد مخدوش نمیشد. اینکه مثلاً در سکانسی زنی آشپز دارد از محل کارش با اتوبوس به خانه برمیگردد، چرا باید از آوای همهخوانی پرسروصدایی به عنوان موسیقی متن آن فصل استفاده شود؟ چرا صحنهای که شخصیت اصلی مرد با پیشهی خوانندگی در حال اجرای یک آواز است، باید موسیقیای رویش سوار شود که هیچ ربطی به موقعیت آن آواز و خوانندهاش ندارد؟
مشکل دوم فیلم، انحراف از موتیف اصلی درام در میانهی کار است. فیلم دربارهی دلدادگی پسری جوان به زنی میانسال است و مشکلات پیش رو هم بابت همین اختلاف سنی نامتعارف با عرف جامعه شکل میگیرد. اما یکدفعه وسط درگیریهای ناشی از این موقعیت، نکتهی دیگری هم به فیلم اضافه میشود و آن اینکه شوهر سابق زن، قاتل بوده و حالا احتمال میرود که این ویژگی به فرزندش هم به ارث رسیده باشد و... این ایدهی دوم، عملاً فیلم را به فازهای دیگری میکشاند که نافی انسجام دراماتیک و موقعیتی اثر است. اینکه ناگهان بر بحران اصلی درام، بحران دیگری که فاقد عنصر سببیت است اضافه شود، نوعی روند تحمیلی است و حتی اگر پایان فیلم را هم بر مبنای همان بحران دوم پیریزی کنیم، باز مشکل حل نمیشود. ای کاش داستان عشق خوانندهی جوان و آشپز میانسال، با همان بحران نخست، صیقل پیدا میکرد و به فرجام میرسید.
جشن تولد (عباس لاجوردی)
تصاویر ذهنی متفاوت
محسن بیگآقا
فیلم جشن تولد البته که دربارهی جشن تولد نیست. ماجرای جشن تولد فیلم همان دقایق ابتدایی تمام میشود و میماند تشریح وضعیت فعلی سوریه. اما تصویری که فیلم از سوریه ارائه میدهد، با تصویری که ما در رسانهها دیدهایم متفاوت است. تصویر ذهنی ما این بوده که مخالفان دولت سوریه در اعتراض به نتیجهی انتخابات ریاست جمهوری تظاهرات کردهاند و اعتراضها تبدیل به نبرد مسلحانه شدهاند. در تصاویر رسانهها نبرد گروهها، خیابانی بوده و به جنگ شهری تبدیل شده است. اما آنچه در جشن تولد میبینیم بیشتر شبیه صحنههای بمباران بغداد قبل از حمله به عراق، توسط آمریکاست؛ یعنی بمباران و هدف قرار دادن شهر در سطحی وسیع.
حال اگر فیلمساز قرار است تصویر ذهنی ما را اصلاح کند و اصلاً میخواهد مقطع خاص دیگری را از نبرد در سوریه به نمایش بگذارد، باید تعریف تازهای از آن ارائه کند. یعنی از ابتدا منطقه را معرفی کند، بعد زمان را به اطلاع تماشاگر برساند و در نهایت اطلاعات کافی را به هر شکل که گمان میکند مناسبتر است، در اختیار تماشاگر قرار دهد؛ یا متنی را بعد از تیتراژ بگذارد، و یا شخصیتها ماجرا را تعریف کنند. اگرنه، تماشاگر به فیلم ملحق نخواهد شد و ماجرا را به دلیل توجیه نشدن، تعقیب نخواهد کرد.