ساعت صدایم میزند
برخیز مرد!
کجای جهان ماندهای؟
برای ماندن دیر است
اندیشههایت را بردار، شعرهایت را
با کسی تماس بگیر
بگو میمانم و
برو...!
«محمدعلی سپانلو، شاعر و مترجم سرشناس، در 75 سالگی بر اثر بیماری ریوی درگذشت.» خبر، کوتاه است و بیرحم. و حتی قدری بیتفاوت. مثل نامهایی که روی فهرستها و اعلانهای بهشت زهرا زیر هم ردیف میشوند. فرقی نمیکند که چهکسی باشی و چهکاری کرده باشی، در این فهرست شوم، کل موجودیت تو چند حرف پراکنده است که اسمت را میسازد. فهرست راهنمای اموات جای مناسبی برای بازگفتن افتخارات و فضایل آدمی نیست، اما اگر خوششانس باشی شاید متن مفصلتری در ذهن و خاطرهی مردم از تو به یادگار بماند. چیزی شبیه این:
سپانلو یکی از آخرین بازماندههای غولهای قدیمی ادبیات بود. مرد خوشچهره و خوشقامتی که سینهاش صندوقچهی شعر و حکایت بود و همهی عمرش به سرگشتگی با کلمه و تعبیر و خیال و فکر گذشت. در سالهای سخت، همهی فکر و ذکرش این بود که کتاب دربیاورد و شعر بخواند و ترجمههایش را "سالم" به دست ناشر برساند. فیلم هم بازی کرد و نقش اول هم داشت و بد هم نبود. اصلاً همهی زندگیاش با سینما آمیخته بود. جز اینکه بازیگر چند فیلم سینمایی بود و مستندهایی دربارهاش ساخته شد، فیلمبین عاشقی هم بود و با حرارت دربارهی سینمای مورد علاقهاش حرف میزد. با سینماییها معاشرت داشت و بر خلاف خیلی از اهل ادبیات که روی حوزهی تخصصیشان تعصب دارند و در محفل ادبیشان جز کلام از چیزی نمیگویند سپانلو دلبستهی تصویر بود و همیشه چشمی به سوی سینما داشت.
بیش از چهل سال پیش در فیلم تحسینشدهی آرامش در حضور دیگران (ناصر تقوایی) بازی کرد و در همان سال برای علی حاتمی در ستار خان جلوی دوربین رفت. شمایل جذاب و چهرهی سینماییاش باعث شد بعد از انقلاب هم در مرکز توجه باشد و در دورانی که ستارههای قدیمی ممنوع بودند و ستارههای جدید در راه، سپانلو نقش اصلی شناسایی (محمدرضا اعلامی) را بازی کرد و اگر تمرکزش را روی بازیگری در سینما میگذاشت شاید در این عرصه پرکارتر هم میشد. اما فعالیت پردامنهی او در کانون نویسندگان آن سالها و نقش اجتماعی و سیاسیاش در فضای پرالتهاب دههی شصت از سینما دورش کرد تا بیش از یک دههی بعد که در رخساره (امیر قویدل) نقش شاعری سالخورده و عاشقپیشه را بر عهده گرفت. فیلم حالوهوایی نوستالژیک و شاعرانه داشت و حضور سپانلو در محور داستان، رنگی از عاشقانگی به صحنهها میداد. طوری که هنوز هم رخساره طرفدارانی دارد که با تصویر شاعر محبوبشان در این فیلم احساس نزدیکی میکنند. سپانلو در مستندهایی هم مشارکت داشت؛ چه به عنوان راوی و گوینده و چه در قالب مشاور و نویسندهی بخشهایی از متن. با خدایار قاقانی مستند خونه را داشت که سفری به تهران قدیم بود؛ شهر دلخواه سپانلو که تمام عمر با کوچهها و پسکوچهها و عمارتهای قدیمیاش خاطرهبازی میکرد. او بهتر از هر شاعر دیگری تهران را میشناخت و عاشقش بود.
تهران بدون او کمی خلوتتر است؛ و کمی خالیتر. یکی دیگر از شاعران فرهیختهای که میتوانستند از شاملو و فروغ خاطره نقل کنند و مو لای درز روایتشان هم نرود، حالا از تهران رفته و آنها که ماندهاند هم سر به لاک سکوت دارند. این چه شهری است که بزرگانش روزبهروز کمتر میشوند؟ سایههایش کوتاهتر، درختهایش کمبارتر، آدمهایش عجولتر و کتابهایش نازکتر و بیبرگتر... با رفتن سپانلو یک برگ دیگر از کتاب ادبیات این سرزمین کنده شد و لابد تیراژش هم صد صدوپنجاه تایی پایینتر میآید.
رفتن او در ایام برپایی نمایشگاه کتاب تهران، خود اشارتی است. چند شاعر، چند نویسندهی دیگر داریم که اسمشان پشت جلد یک کتاب، حتی در این دورهی بیرونقی و کسادی مرگبار بازار نشر هم، نشان موفقیت باشد؟ سپانلو یکی از بزرگانی بود که اگر هیچ کاری هم نمیکردند، همین که بودند، همین که وزن حضورشان و سایهی بلندشان با ادبیات ایران بود، خودش موهبتی به حساب میآمد. یکی از نسل نامهایی که به قول مسعود کیمیایی «وقتی راه میروند پشت زمین میلرزد؛ بس که سنگین و عمیقاند و بس که خواندهها و دانستهها و دیدههایشان طنین دارد.» یکی مثل استاد شفیعیکدکنی، مثل هوشنگ ابتهاج، احمدرضا احمدی، دولتآبادی و چندین بزرگمرد دیگر که عمرشان دراز باد و سایهشان مستدام. از آن مردانی که تا هستند، ادبیات هست، شعر هست، نقاشی و موسیقی هست، حتی اگر کاری نکنند. از آن مردانی که تا هستند، تصنیفهای تازه سروده میشود و شجریان به آواز خوش میخواند. از آن مردانی که تا هستند، نقاشی روی دیوار میرود و کتاب درمیآید و شهر از غلغلهی مجسمههای خوب پرمیشود. و تازه سپانلو مرد برجا نشستن نبود و برایش کافی نبود که فقط «باشد». مدام کار میکرد، مینوشت، ترجمه میکرد، حرف میزد و جلسه میگذاشت. و از همه مهمتر کتاب درمیآورد. حالا تا سالها پس از مرگش با نام و قلم او کتاب در خواهد آمد و مصاحبهی منتشرنشده چاپ خواهد شد و کارهای بایگانیشدهاش راهی بازار خواهد شد. چه خوب. پس سپانلو حالاحالاها فعال خواهد بود و شاید هرازگاهی چشممان به دیدن دوبارهی اسمش پشت جلد کتابی روشن شود. پس چه رفتنی؟ چه مرگی؟
کسی منتظر مرگ سپانلو نبود. کسی منتظر مرگ هیچکس نیست، اما بعضی نامها وقتی میروند داغی به دل آدم میگذارند که بخشی از آن ناشی از نامنتظر بودن مرگشان است و سپانلو یکی از آن نامها بود. این سالهای اخیر مریض بود، اما نه طوری که کسی گمان کند رفتنی است. شاید هم هیبت و قامت و صلابت چهرهاش باعث میشد کسی به فکرش نرسد که پشت این سینهی ستبر، ریههایی افسرده در حال خسخساند و آخرین نفسها را میکشند. شاید همین تصویر باصلابت است که باعث میشود خبر رفتن سپانلو در کام دوستداران ادبیات ایران چنین تلخ بنشیند. در آخرین عکسهایش هنوز خطوط محکم چهرهاش مثل قدیم صلابت دارد و لبخندش آرام است و چهار ستون بدنش استوار. اما انگار فرمان کوچ ابدی که بیاید دیگر به این چیزها کاری ندارد و مسافر را خواهی نخواهی با خود میبرد. غصهی رفتنش را لابد کسانی خواهند خورد که میدانند کم شدن یکی مثل سپانلو از قافلهی مردان این سرزمین یعنی چه.
یادش گرامی و روانش از بند دشواریهای دنیا آزاد باد که از او جز شعر شیرین و نثر شاهانه و خاطرهی خوب به یاد نداریم.