مروری بر درگذشتگان سینمای ایران در سال 92 از واقعیتی تلخ خبر میدهد که شاید باورش برای خیلی از دوستداران سینما سخت باشد؛ اینکه اغلب سینماگران ایرانی غریبانه و بیسروصدا از دنیا میروند و بهخصوص دربارهی هنرمندان قدیمی و بازنشسته، اغلب جز خبرهایی کوتاه و گذرا، واکنش خاصی ایجاد نمیشود. حتی تعدادی از بازیگران هم (به عنوان هنرمندانی که مستمرترین و به اصطلاح «تویچشمترین» ارتباط را با تودهی مردم دارند)، در سکوت از دنیا میروند و خبر درگذشتشان جایی منعکس نمیشود. مثلاً سال گذشته و از سر اتفاق، در ایامی که کوی و برزن را برای یافتن یک منزل جدید برای سکونت طی میکردم، با اعلامیهی فوت و مجلس ترحیم زندهیاد منوچهر لاریجانی رویارو شدم. بازیگری که زمانی یک چهرهی تلویزیونی پرکار و آشنا بود و شوربختانه خبر کوچ همیشگیاش فقط در ماهنامهی «فیلم» چاپ شد. بگذریم که در موردی همچون درگشت علی ثابت (ثابتفر) که جزو بازیگران نسبتاً مشهور سینمای تجاری دههی شصت بود، مجلهی فیلم حتی به درج یک خبر چندخطی هم مبادرت نکرد. در مورد دیگری مثل فوت جمشید صداقتنژاد که جدای از سوابقش در رماننویسی و نگارش چند فیلمنامه، منتقد قدیمی سینما و روزنامهنگار هم بود، حتی خبرگزاری مهر که معمولاً با نوعی مداومتْ اخبار درگذشت بیشتر هنرمندان و فرهیختگان را پوشش میدهد، بدون عکس و فقط با یک طرح گرافیکی حاوی آیهی قرآنی «انا لله و انا الیه راجعون» خبر کوچ همیشگی صداقتنژاد را منتشر کرد و در سایتها، وبلاگها و خبرگزاریهای دیگر نیز به غیر از یک تصویر کوچک و همان چند خط، چیز بیشتری دربارهی این نویسنده و سینماگرِ باسابقه دیده نمیشد.
لابد در میانهی اخبار مربوط به درگذشت زندهیاد محرم بسیم نیز خواندید و شنیدید که از مرگ آن عزیز، سه روز در تنهاییاش گذشته بود و کسی این موضوع را نمیدانست، تا آنکه آشنایی از سر نگرانی به در خانهاش مراجعه میکند و آشکار میشود غم واپسینی که بر این بازیگر بیادعا و آرام رفته بود.
اما بهار 92 با مرگ نابههنگام عسل بدیعی آغاز شد که با توجه به جوانیاش و نوع درگذشتش توجه طیف وسیعی از مردم را جلب کرد؛ حتی کسانی که پیگیر سینما نبودند. همزمان هوشنگ کاوسی منتقد و تاریخنگار سینما هم از دنیا رفت که فقدان او هم بازتاب گستردهای در مطبوعات داشت. اما در طول این سال این وضعیت جز برای چند سینماگر، تکرار نشد و اغلب چهرههای سینمایی بهخصوص قدیمیترها در سکوت و انزوا به منزلگاه ابدی کوچ کردند. از مطالعهی واکنشهای عمومی به خبر درگذشت هنرمندان نمیتوان به الگوی ثابتی رسید، اما دو نکته قابلتوجه است؛ یکی اینکه عادت اجتماعی «پهلوان زنده را عشق است...» در میان عموم مردم رواج دارد و چهرههای قدیمی خیلی زود از حافظهی جمعی محو میشوند. دوم اینکه میزان تأثیرپذیری جامعه از درگذشت چهرههای هنری ربط چندانی به کارنامه و میزان فعالیت آنها ندارد؛ چنان که چند بازیگر باتجربه و قدیمی با کولهباری از نقشهای قابلاعتنا در سال گذشته از دنیا رفتند و مرگشان جز در حد خبرهایی دوسطری در رسانهها، واکنشی برنینگیخت، اما درگذشت زندهیاد عسل بدیعی با وجود کمکاریاش در سالهای اخیر خیلی زود به تیتر یک اغلب رسانهها تبدیل شد. ظاهراً عوامل مختلف اجتماعی و سیاسی و فرهنگی در نوع تأثیرپذیری مردم از درگذشت هنرمندان مؤثر است.
پاییز و زمستان 92 با خبرهای تلخی همراه بود که هر یک حکایت از کوچ ابدی یک هنرمند آشنا داشتند. از جوان خوشچهرهای مثل سعید امینی که با بازی در تکفیلم کارنامهاش (نفس عمیق) در یاد دوستداران سینما جاودانه شد تا محمدتقی شریفی سالخورده که بازیاش در سریالهای تاریخی/ مذهبی به این زودیها فراموش نخواهد شد. ژیلا مهرجویی طراح صحنه و لباس، مازیار پرتو فیلمبردار صاحب سبک و جهانگیر جهانگیری کارگردان پرکار سینمای ایران از جمله درگذشتگان سال گذشته بودند که خبر وفاتشان توجه زیاد برانگیخت، اما رضا کریمی که زمانی بازیگر مشهوری بود و به عنوان کارگردان هم چندین فیلم سینمایی در کارنامه داشت بیسروصدا از دنیا رفت و خبر درگذشتش هم با تأخیر منتشر شد. غمانگیز است که دربارهی بسیاری از هنرمندان درگذشته، پرسشهایی در شبکههای اجتماعی و سایتها و خبرگزاریها مطرح میشد که نشان از ناآشنایی کامل مخاطبان این رسانهها با فرد درگذشته داشت. مثلاً عدهای زیر خبر درگذشت رامین نعمتی (که بیش از پنجاه سریال تلویزیونی بازی کرده بود) کامنتهایی نوشته بودند که این شخص اصلاً کیست و چرا عکسی از او وجود ندارد؟!
برای مطبوعاتیها و نویسندگان سینمایی هم سال 92 موسم وداع با چند همکار قدیمی و فعال بود. گذشته از استاد کاوسی، حسن سراجزاهدی و پرتو مهتدی هم پس از مبارزه با بیماری جان به جانآفرین تسلیم کردند. سراجزاهدی مترجم فعال و معتبری بود و مهتدی هم سالها در زمینهی کتابها و مقالههای سینمایی فعالیت کرده بود. خبر درگذشت آنها (چنان که قابلدرک است) در میان مردم کمتر بازتابی داشت، اما اهل سینما و مطبوعات بزرگداشتهایی برای همکاران باتجربهشان برگزار کردند و مطالب زیادی دربارهی آنها نوشته شد. اتفاقی که شاید یکی از انگیزههای انجمن منتقدان و نویسندگان سینمایی برای برگزاری بزرگداشتهایی برای چند سینمایینویس زنده و فعال، در حاشیهی جشن سال گذشته بود. حرکت مثبت و امیدبخشی که اتهام مردهپرستی را هم تا حدی کمرنگ میکند و باعث دلگرمی نویسندگان و محققان فعال در حوزهی سینما خواهد بود.
در سال گذشته تئاتر ایران هم چند چهرهی باارزش خود را از دست داد؛ از جمله محمود استادمحمد، رضا خمسهای، رضا رضامندی و سعدی افشار که همگی جزو قدیمیهای رشتهی خودشان محسوب میشدند و چه بسا که با رفتنشان بعضی از شگردها و قابلیتهای حرفهای را زیر خاک برده باشند. همان طور که درگذشت هوشنگ کاوه، سینمادار و مدیر بادانش سینما عصر جدید، یادآور کمبود مدیران سینماشناسی از نوع او بود و بهانهای شد برای مرور بر آداب سینماداری و تشکیل پاتوقهای فرهنگی در سه دههی اخیر. از دست دادن آدمهای دلسوز و عاشق سینما مثل هوشنگ کاوه، برای جامعهی آسیبپذیر سینمای ایران فقدان بزرگی است. عاشقانی که با شور و علاقهی شخصیشان چراغ سینماها را روشن نگه میدارند و مانع از فراموشی فیلمهای باارزش تاریخ سینمای میشوند. نظیر همین تلاش را درگذشتهی دیگر سال 92، احمد جورقانیان در طول حیات پرفرازونشیبش به خرج داد تا امکان نمایش فیلمهای مهم را برای طیف گستردهای از مخاطبان فراهم کند. آیا با رفتن این عاشقان سختکوش، کسانی پیدا میشوند که جای خالی آنها را پر کنند؟
*
شیوه یا (اگر بتوان گفت) کیفیتِ درگذشت هنرمندان به طور کلی و بهویژه سینماگران، از لحاظ شرایط قبل و بعد از وداع با زندگی و متن و حاشیههای مربوط به آنها، در سالهای اخیر، تفاوتهای زیادی با گذشته کرده است. دشوار شدن شرایط زیستی و معیشتی، بالا رفتن سن هنرمندان (که تابعی است از رشد میزان عمر در کشور و رو به پیری بودن تدریجی بافت جمعیتی و نیز آنچه به عنوان «امید به زندگی» نامیده میشود) از سویی و از سوی دیگر آن دسته از عوارض جدید روحی و جسمیای که تحت تأثیر فرایند مدرنیزاسیون و میل به «توسعهیافتگی» و بهرهمندی از مظاهر دنیای مدرنْ دامنگیر افراد پیر و جوان و میانسال این دیار شده، جملگی دست به دست هم داده و آسیبهای جدیدی را با خود به همراه آورده است. کافی است روزی از سر تفنن یا با هدف آمادگی جسمانی – اگر هنوز خودمان مثلاً به دیسک کمر یا آرتروز گردن و زانو مبتلا نشدهایم و به شکل جدی نیاز به آبدرمانی نداریم – در همین تهران به یک استخر عمومی برویم و خیل جوانان 25 تا 35 سالهای را ببینیم که دچار انواع بیماریهای مفصلی و ستون مهرهها شدهاند. بماند که با کاهش سن ابتلا به پوکی استخوان در کشورمان در سالهای آینده (و اصلاً از همین حالا) برخی جوانترها نیز به صف این بیماران افزوده میشوند.
در این شرایط شنیدن اخباری دربارهی هزینهی بالا و کمرشکن آمپولهای مربوط به بیماران دچار پوکی استخوان که زندهیاد سعدی افشار در ماهها و سالهای آخر عمر از تأمین آن عاجز بود و درد دوچندان (و حتی کمرشکنتری نسبت به عوارض بیماری اصلی) را بابت همین عسرت و تنگدستی تحمل میکرد بس ناگوار است. زندهیاد محمود استادمحمد نیز وضعیت بهتری نسبت به سعدی افشار و بقیه نداشت. بدین ترتیب میبینیم هنرمندانی که مردمْ عمری با نام، چهره و آثار آنها «زندگی» کردهاند، در وضع بد و گاه بسیار اسفناک و تحملناپذیری زندگی را به پایان نزدیک میکنند و بدرود حیات میگویند.
از سوی دیگر از حدود یک دهه خیر به این طرف، با رواج شگفتانگیز و بیش از پیشِ پدیدههایی همچون اینترنت، موبایل، ماهواره و نیز در سرعت و بهویژه شتابِ جنونآمیزی که زندگی در دوران جدید به خود گرفته، میبینیم که آدمها هم، به تبع گرفتوگیرهای جدیدشان، میکوشند بسیاری از آیینها و سنتها را به شکل «مجازی» و در همان «دنیای مجازی»برگزار کنند؛ سنتها و آیینهایی که برخی از آنها حتی با تعاریف مدرنیستی و پستمدرنیستی از زندگی و روابط انسانی زیبا، لازم و دوامپذیر به نظر میرسند. نمونهاش فروکاستن رسم نسبتاً دیرینه و دلپذیر اهدای کارتهای تبریک نوروزی بین دوستان و آشنایان است که در سالهای اخیر به تبریکهای بیروح و «ازسرواکنی» پیامکی فروکاسته شده است؛ آنهم پیامکهایی در تیراژهای کلی که تنها بهرهاش را شرکتهای تلفن همراه میبرند. در همین بستر اخبار مربوط به درگذشت هنرمندان نیز بهتازگی با کمتوجهی و گاه بیتوجهی مطلق افراد و نهادهای اجتماعی و دولتی روبهرو میشود. نهایتش این است که فرد یا گروهی در وبلاگ یا صفحهی فیسبوکش یادی از بازیگر یا کارگردان تازهدرگذشته بکند و بگذرد. اتفاقاً نگارنده خود کسی است که همواره با مردهپرستی و تکریم بیش از حد مردگان در این دیار همواره مخالف بوده و مخالفت خود را نشان داده است. در این چند صباحی هم که بخشی از بار صفحهی «درگذشتگان سینمای ایران» را به دوش گرفتهام همواره و در حد توان کوشیدهام تا در همان محدودهی کوچکْ یک ستایشنامهنویس صرف نباشم و از دیدگاههای مختلفْ زندگی هر هنرمند را واکاوی کنم. اما راستش را بخواهید مدتی است دچار یک نوستالژی شدهام، چرا که با وجود نسبتهای (در اکثر موارد) درستی که به ایرانیان داده میشد (و میتوان نامش را نوستالژی مردهپرستی گذاشت)، فکر میکنم حق هنرمندان این سرزمین نیست که چنین غریبانه دیار فانی را ترک کنند [به قول شاعر «تو گویی که بهرام هرگز نبود»...!].
*
سینماگران و بهویژه بازیگران جزو محبوبترین هنرمندان این دیارند. صرفنظر از ستارهها که فقدان آنها جامعهای را دچار غمآلودگی و حتی افسردگی میکند، هر یک از بازیگران در ردههای مختلف کیفی و هنری و البته با درجههای متفاوتی که نقشها و جایگاه آنها را در حافظه اجتماعی ثبت میکند، در ذهن و عواطف بخش یا بخشهایی از جامعه جا میگیرند و خوش مینشینند. در دهههای اخیر با کیفیتر شدن سینما و بخشهایی از آثار تلویزیونی در ایران، تعداد دیگری از هنرمندان این دو عرصه (مانند کارگردانان سینما و مجریان تلویزیون) به جایگاههای شبهستارگی نزدیک شدهاند. در مواردی هم گروهی از این هنرمندان اگر نه به صورت عام اما به شکلهای محدودتر (مثلاً در قالب جزیرههای جمعیتی در میان نقاط یا قشرهایی از ایرانیان) دارای محبوبیت و سمپاتی هستند. بسیاری از مردم این گروه را دوست دارند و هر از گاه از دیدار آنها و آثارشان به رضایتی دست مییابند که نظیر آن را حتی در برخوردهای واقعی (و نه مثل سینما و تلویزیون به شکل مجازی) تجربه نمیکنند. این علاقه باعث میشود تا تودههای مردم، این هنرمندان را دورادور همچون یکی از خویشان و آشنایان خود عزیز بدارند و به همین نسبت در مرگ آنها اگر نه عزادار که دستکم تا مدتی اندوهگین شوند. بگذریم که در مواجهه با فقدان زندهیاد محمدعلی فردین، مراسم سوگواری و تشییع جنازهای که مردم برای او برگزار کردند، از نظر گستردگی و میزان تأثیرگذاری برای بسیاری شگفتانگیز و نامنتظره بود. در ادامه نیز تا مدتها شاهد بودیم که تصویری درشت و واضح از روزهای جوانی و شادابی فردین (روزهای اوج او) بر پیراهن جوانان در نیمهی دوم دههی هفتاد نقش بست که آنهم در نوع خود حامل پیامی بود.
به قولی، افتادن تدریجی برگها چشمهای همیشهنگرانْ به باغ را، داغدارتر میکند...