پسر عزیزم. ساعت ده شب است. میخواهم نامهای برایت بنویسم تا حرفهایی را که به وقت مکالمه به نظر نصیحتآمیز و پندآلود میآید – و به دل میگیری و بیحوصله میشوی و گوش نمیدهی – راحتتر بگویم.
(ساعت ده شب است و صدای تو را از اتاقت میشنوم. صدای تو را که نه؛ صدای ورق زدن کتابی را که داری میخوانی. اما همین صدا نشانهی حضور آدمی است در جستوجوی معنایی که در هر ورق زدنی، افزون میشود. پس به احترام پسر جوانی که تا دیروقت کتاب میخواند و صدای ورق خوردن کتابش جایگزین ضربان نبض و نواخت نفس او شده، این چند کلمه را ادامه میدهم.)
*
تا به حال نامهای برایت ننوشتهام، چون شکر خدا از تو دور نماندهام. و چه خوشم از اینکه همیشه در جوارت بودهام. اما وقتی که، درست به سنوسال تو، یازده ساله بودم، در سال هزاروسیصدوسی، پدرم یک سالی از ما دور ماند. من و مادرم در رشت مانده بودیم و او در تهران بود و بیمار بود و بستری و در همان سال بود که درگذشت و تنهایما ن گذاشت؛ در چهارده آبان هزاروسیصدوسی. همین دوری یکساله باعث شد تا برایم نامه بنویسد؛ نامههایی متعدد و طولانی و سراسر پند و مزاح. آخرین نامههایش را پیش از مرگش و در روز تولدم، هشتم آبان، دریافت کردم. مثل اینکه میدانست دیر است و سه نامهی پیاپی برایم نوشت و همراه نامهها، سه جلد کتاب برایم فرستاد: «ده نفر قزلباش» حسین مسرور «افسانههای کهن» صبحی مهتدی و «الفالنهار» یا «هزار روز». (نامه را رها میکنم تا کتاب «الفالنهار» را به یاری فهرست کتابخانهام بیابم – همچنان صدای ورق خوردن کتاب از اتاقت میآید، پس هنوز بیداری - و کتاب را مییابم که از همان زمان نگاهش داشتهام، با جلد چرمی قهوهایرنگ و صفحات زردِ خشکشدهاش، بازش میکنم و ورق میزنم؛ صفحات اول و دومش کنده شده و بیهوده دنبال نام مؤلفش میگردم. اما در صفحهی سوم میخوانم که «به بیمقدار محمدحسن میرزا کمالالدوله، محمدکریم خان قاجار مفوض و موکول فرمودند که هم خاطر خوانندگان به مشغلهی آن خرسند و هم حتماً مواعظ و پند گیرند... این کتاب را که حاوی احسن قصص و حکایات و اعظم تواریخ و روایت است... مطابق تحتاللفظ فرانسهی ادیبانه و منشیانه به فارسی ترجمه نمود...»).
مترجمها از ادبای زمان مظفرالدین شاه قاجار بودهاند و چه نثر دور و گمشدهای دارند. من چهطور این نثر را میخواندم؟ اصلاً میتوانستم؟ یادم میآید که با چه دشواری و ولعی سعی میکردم این نثر پیچیده و غریب – و به قول خودشان ادیبانه و منشیانه – را بخوانم و دریابم و گاه میشد که صفحهای را تا ده بار مرور میکردم (کتاب را وق میزنم، صفحههای پارهشده را با نوارچسبهایی تعمیر کردهام و در گذشت سی سال، روی کاغذ شکری رنگ، جای قهوهای انداختهاند و چسبشان رفته است و در هر ورق زدنی پراکنده میشوند و میریزند). قصهی «عذرای دلآرا» را شروع میکنم به خواندن: «...گفت در سنوات قبل تاجر پیری بود در ولایت دمشق و خانهی قشنگی در خارج حصار و در حول شهر، با زن جوانی که در حسن و وجاهت بینظیر، مأنوس و محشور»... ورق میزنم؛ چه قصههای شگفتانگیزی: قصهی «کولوف و دلآرای خوشسیما»، «عطاالملک وزیر غمگین»، «بدرالدین لؤلؤ»، «ابوالفوراس سیاح اعظم»، «پادشاه بیغم»...
کتاب را که باز میکردم، در دنیای کوچک محلهی «آفخرا»ی رشت، با دیوارها و بامهای سفالپوش و خانههای گچکاریشده و زمین همیشه گل و سنگفرش سراسر خیس و براق و آسمان همیشه ابریاش، بسته میشد و دروازههای عظیم سرزمینهای دوردست و ناشناختهای گشوده میشد که نامهایی عجیب داشتند، شهرها و جزیرهها و کشورهای پهناوری چون «قبچاق» و «سیرکاسین» و «خجند» و «باتاویا» و «ویزاپور» و «جاوه» و «کاکار»... و دیگر تنها نمیماندم.
این طور شد که تمامی یازده سالگیام را با این کتاب گذراندم و تلخی یتیمی و فقر و فردای نامعلوم را به چیزی نگرفتم. نقاشیهای این کتاب، آن حکاکیهای ظریف غنایی زیبای قرن نوزده فرانسه، الگوی نقاشیهایم شدند و خواندن به جای کندن نثر قدیمیاش، با فرهنگ گذشته آشنایم کرد، و قصهها گریزگاه و پناهگاهم شدند و به ملازمت «ابوالفوارس سیاح اعظم»در کشتی نشستیم و بادبان کشیدیم و او زندگی پرمخاطره و پرماجرایش را برایم حکایت کرد که «...در تمام مسافرتها ملازم خدمت پدرم بودم و هنگام مسافرت به دریای هند، در «بصره» به کشتی نشستم برای آنکه به شهر «سورت» بروم و به جزیرهی «سرندیب»، و به سن یازده سالگی بودم...» مثل من و به سن من، که نه با کشتی بادبانی، که در ماشین شوهرخالهام که به سرپرستی ما آمده بود، به تهران روانه شدیم و تهران، همانقدر دور و بزرگ و ترسناک و مجهور بود که «سرندیب».
(باز نامه را رها میکنم. بستهی نامههای پدرم را از کشو بیرون میآورم و باز میکنم. نامهها را روی کاغذ خطدار خشنی، با جوهر سبز و قلم فلزی نوشته است. آخرین نامهاش را پیدا میکنم؛ تاریخ هفتم آبان هزاروسیصدوسی را دارد. نوشته است: «تولدت را از صمیم قلب تبریک میگویم و خوشبختی و آیندهای روشن و عالی را برایت خواهانم... خداوند تعالی این دعای بنده را به خاطر پیری و بیماریام قبول کند. فرزندم میدانی چهقدر آرزو داشتم روز تولدت کنار تو باشم و جشن مفصلی بگیریم. چه کنم که نشد. انشاالله سال آینده» - و سال آینده را ندید و یک هفته بعد درگذشت – و نامه را این طور تمام میکند که: «... خب، دیگر خسته شدم. تو را به سینه میفشارم و میبوسم. امروز که هفتم آبان است یک سال تمام است که از رشت حرکت کردهام و از شماها جدا شدهام. قربانت محمد».
اما آدمها، پسرم، تکین عزیزم، بهسادگی نمیمیرند و بهآسانی فراموش نمیشوند و هرچند مزار پدرم را دیگر در امامزاده عبدالله نمیشود پیدا کرد، اما کتاب «الفالنهار» هنوز بوی او را در لابهلای صفحات ویرانشدهاش دارد و هر قصهی آن را که میخوانم – دوباره شروع کردهام به خواندنش – میدانم او هم همان را چهل سال پیش خوانده است، و هر تصویرش را که میبینم، او هم تماشا کرده است. هر قصهاش را که آغاز میکنم انگار رمزی گشوده میشود که درجا مرا به او بازمیرساند و وصل میکند. هر سطرش بندیست از عهد و میثاقی که به نحوی مرموز و وهمآلود، ادامهی حیات پدرم را در من را تذکر میدهد و تأکید میکند.
*
پیمانی که با «الفالنهار» بسته شده، همچنان تا امروز معتبر مانده و بار امانتی را که بر عهدهام گذاشته به دشواری، اما به صبر و تحمل، حمل کردهام، و میبینی فرزندم، که من هم، همان پیمان را با تو، از راه هدیه کردن کتاب (همین کتابی که صدای خشخش صفحاتش از اتاق تو میآید و نمیدانم کدام کتاب است، ولی میدانم که هنوز بیداری و داری میخوانیاش)، پیمانم را از راه هدیه کردن کتاب تجدید میکنم. پیمانی که تداوم معرفت و امتداد یافتن ذهن مشتاق را تعهد میکند: در نسلی پی نسلی، در کتابی به دنبال کتابی. اینطور است که مردهها نمیمیرند و در ما میمانند و رسوب میکنند و زندگیشان ادامه مییابد. انگار در آسمان گستردهی پرستارهای تیری را پرتاب کنند که تا دو سه نسل، قوس خط سیرش قابل تماشا و شناسایی باشد. مردهها قصهای را میگویند که هر بار نقل شود، نه قصه، که یاد راویاش دوباره زنده شود. میراثی به جا میگذارند که در روح و ذهن میماند و اگر درست به جایش بیاوری، میماند و گسترده میشود. بار معنا از این راه است که حمل میشود و انتقال مییابد؛ از والدین به فرزندان، و از فرزندان به فرزندانشان و از معلمان به شاگردان... اگر هم آن تیر شعلهور پرتاب شده از دوردستهای گذشته دیگر به چشم نیاید، رد رنگینکماناش تداوم انتقال را بشارت خواهد داد.
(صدای ورق خوردن کتاب دیگر نمیآید. نور چراغ کنار رختخواب از تیغهی باریکِ درِ نیمهباز اتاق، تا انتهای راهرو را شکافته است. به بالای سرت میآیم که دیگر خوابیدهای. سایهی مژههای بلندت گونههایت را هاشور زده و برق دندانهای درشتت از لای لبان نیمهبازت پیداست. کتاب بستهشده را از لای انگشتانت بیرون میکشم و عنوانش را میخوانم: «مرد مصور» اثر ری برادبری).
*
میدانم که دیگر به قصههای پیش از خفتن نیازی نداری. پس قصهام را حالا که خوابیدهای مینویسم، چرا که بیقصه مشکل میشود دوام آورد:
در فصل پایانی فیلم فارنهایت 451 کار فرانسوا تروفو – و ری برادبری – قهرمان فیلم به آدمهای گریختهی در حال تعقیبی ملحق میشود که از تهاجم جهانی سرکوبکننده و بیرحم – که در آن کتاب خواندن جرمی عظیم و نابخشودنی است – به جنگلی متروک و پرت پناه آوردهاند. اما این آدمها، کتابهای زندهاند، چرا که هر کدامشان کتاب عمدهای را از بر کردهاند تا در خود حفظشان کنند و نگذارند از یادها برود. یکی «ایلیاد» هومر شده، یکی «مادام بواری» گوستاو فلوبر و یکی «جنایت و مکافات» داستایفسکی.
سرگردان و سرگشته در جنگل راه میروند و کتاب ذهنشان را بلندبلند تکرار میکنند تا یادشان بماند و هر کدام، به اسم کتابی که هستند نامیده میشوند. مغرور و مفتخر بار امانتیاند که در سینه دارند و با تواضع و احترام، تازهواردها را پذیرا میشوند.
در صفحهی آخر، وقتی که قهرمان فیلم تنها و درمانده، با نومیدی به انتهای جنگل نگاه میکند، پیرمردی را میبیند که در انتظار مرگ، بر بستری از برگها دراز کشیده، آهسته و مداوم، دارد کتابی را که حفظ کرده در گوش پسرکی جوان میخواند و جوان، که به احترام و دقت خم شده و سر به گوش پیرمرد نهاده، هرچه را که میشنود تکرار میکند و به خاطر میسپارد؛ جانی به جانی منتقل میشود و در این جا بهجایی، معنا و ارزشی که ارزش ماندن دارد، تداوم مییابد.
نسل من اگر نه خطاهایش را، که ارزشهای ماندگارش را، به نسل بعدی انتقال دهد و قصههای حاصل عمرش را بتواند به درستی و به امانت برای فرزندانش بازگو کند و سربههوایی و بازیگوشیشان را – که گاه باعث میشود فصلی از قصهای را یکسره بیندازند و از یاد ببرند – به دل نگیرد، آنوقت میتواند این مژده را بدهد که در پی هر مرگی ولادتی هست و در پی هر ولادتی، قصهای، با حذف وافزودههایی، دوباره بازگو میشود. دوباره زنده میشود. و میماند.
آنوقت آسودهخاطر میشویم که زیستنمان معنایی داشته است و بار امانتمان را – که شاید حجمی داشته است لایق نامش – به نسل بعدی میسپاریم و میگذریم. و نمیمانیم.
*
فردا، هرچند که شب دیر خوابیدهای و صبح زود برخاستهای، سر میز صبحانه این نامه را برایت خواهم خواند و عیبی هم ندارد اگر دیرتر به مدرسهات برسی.
(نقل از: ماهنامهی «فیلم»، شمارهی 156، فروردین 1373)