در ماهی که گذشت، سینمای ایران بار دیگر در مرکز توجه مردم قرار گرفت اما این بار نه به خاطر زندگان این هنر که به واسطه مرگ هنرمند و بازیگری که فقط بخشی از خاطره سینما نبود که بخشی از حافظه سینمایی و بصری مخاطبانی بود که پس از چهل سال نهتنها او و فیلمهایش را فراموش نکردند که عاشقتر از گذشته، وفادارانه او را با عزت و شکوه به خاک سپردند و در فراقش گریستند.
واقعیت این است که مرگ گاهی «فرمان» میچیند! فرمان نهفقط یک نقش و شخصیت سینمایی که شمایل و نمادی از جوانمردی بود که در فرهنگ عامه ایرانی، جایگاه و اعتبار ویژهای داشت. این شمایل با وجود تغییر و تحولات گسترده و پیچیدهای که در این چهل سال رخ داده است دستکم در کسوت شخصی مثل ناصر ملکمطیعی، اعتبارش را از دست نداده و چهبسا به اعتبار او مورد احترام است. اما مرگ ملکمطیعی مرگ یک بازیگر معروف و محبوب در سینما نبود، واکنشها و حاشیهها و پیش از آن بیمهریهایی که درباره او رخ داد، این رخداد تلخ را به یک پدیده یا مورد ویژه فرهنگی-سینمایی بدل کرد که با خوانش آن میتوان به واقعیتهایی درباره سینمای ایران و مسائل آن رسید و همه آنها را حول مرگ این قهرمان صورتبندی کرد. قصد این یادداشت مرثیهسرای یا سوگوارهنویسی درباره ناصر ملکمطیعی نیست بلکه میخواهد با بازخوانی تحلیلی این اتفاق به برخی واقعیتهای متنی و فرامتنی سینمای ایران و مخاطبانش دست یابد و از این طریق به تصویر روشنتری از وضعیت سینمای ایران در شرایط کنونی برسد.
ناصر ملکمطیعی یک بار پیش از مرگش به تیتر یک بسیاری از رسانهها بهویژه در شبکههای اجتماعی بدل شد؛ زمانی که گفتوگویش با برنامه «دورهمی» که برای شب یلدا قرار بود از شبکه «نسیم» پخش شود، حذف شد و بار دیگر او ممنوعالتصویری را به شکل دیگری تجربه کرد؛ تجربه تلخی که قلبش را بیش از گذشته شکست و چهبسا همین اتفاق تلخ در بدتر شدن اوضاع جسمیاش بیتأثیر نبوده باشد؛ اتفاقی که با واکنشها و اعتراضات تندوتیزی، هم از سوی اهالی سینما و هم علاقهمندان این بازیگر همراه شد. وقتی این اتفاق را در کنار مرگ این بازیگر و بدرقه باشکوه مردم در زمان خاکسپاری میگذاریم معلوم میشود که محبوبیت در هنر و بهویژه سینما که با خاطرهسازی تصویری گره خورده است، امری نیست که با حذف و سانسور و ممنوعالتصویری از بین برود. چنان که مرحوم فردین نیز هیچگاه از ذهن و قلب مردم فراموش نشد. سینما واجد قدرت جاذبه جادوگرانهای است که ممکن است قهرمانهایش زخمی و مصدوم شوند، حذف و سانسور شوند یا مشمول ممنوعالتصویری و ممنوعالکاری اما ممنوعالقلوب نمیشوند و این گزاره که «از دل برود هر آن که از دیده رود» درباره آنها صدق نمیکند. این واقعیت باید سیاستگذاران فرهنگی و سینمایی را متوجه این اصل کند که این خود سینما و مخاطبانش هستند که قهرمانهایشان را میسازند و ستایش میکنند و قهرمانهای واقعی سینما کسانی هستند که بیرون از پرده سینما و کسوت و قالب نقشها، در دل و ذهن مخاطب نفوذ میکنند؛ و این یعنی نباید و نمیتوان سینما را به سیاست گره زد و با عینک ایدئولوژیک به آن نگریست. از سوی دیگر باید به این اندیشید که رمز و راز این قصه چیست که بازیگری همچون ناصر ملکمطیعی و محمدعلی فردین بعد از این همه سال دوری و دور نگه داشته شدن از سینما چنین در یاد و خاطره مردم ماندگار شدهاند و هنوز محبوبیت آنها بیش از بازیگران بعد از انقلاب و معاصر است. مصداق کوچکی از این مدعا را میتوان در قطعه هنرمندان بهشت زهرا ردیابی کرد؛ شلوغترین مزار که مردم همیشه دورش جمع میشوند و شمع روشن میکنند، برای مرحوم فردین است. ماندگار و محبوب بودن را گاهی باید در گورستان جستوجو کرد نه در بوستانها و پردیسهای سینمایی و پشت میزهای وسوسهبرانگیزی که برای این مردم و سینما تصمیمگیری میکند!
مرگ ملکمطیعی بار دیگر اختلافات مدیران سینمایی دو جناح را زنده کرد و چالش بر سر اینکه چه کسی و کسانی مانع از فعالیت او در سینما شدند به کانون مناقشات لفظی و رسانهای بدل شد. فارغ از اینکه حق با کدام گروه است این بحث به شکل شفافتری مطرح و مورد قضاوت مجدد قرار گرفت که باید با پیشکسوتان عرصه هنر و سینما چهگونه رفتار کرد؟ بسیاری از آنها که خود مانع فعالیت این پیشکسوتان بودند امروز ابراز پشیمانی کرده و این گزاره اخلاقی مورد تأیید و تشویق قرار گرفته که باید سیاست مهرورزانهتری در قبال هنرمندان پیشکسوت داشت؛ به طوری که پیشنهاد بازگشت بهروز وثوقی به ایران نیز مطرح شد. در واقع مرگ ملکمطیعی به چالش کشیدن بسیاری از سیاستهای غلط سینمایی بود و بازاندیشی درباره آنها.
واکنش به مرگ ملکمطیعی هنوز ادامه داشت که خبر پخش گفتوگوی او با برنامه «دورهمی» از سوی یکی از شبکههای ماهوارهای مطرح شد. این فیلم که توسط یکی از شرکتکنندگان در این برنامه از طریق دوربین گوشی همراه فیلمبرداری شده بود به دست علیرضا امیرقاسمی مدیر شبکه «طپش» رسید که پخش آن داغ عدم پخش این برنامه از رسانه ملی را زنده کرد و بار دیگر نوک پیکان نقدها به سمت «صداوسیما» نشانه رفت که مگر ملکمطیعی چه گفته بود که آن را پخش نکردید؟ پارادوکس شگفتانگیزی است. رسانهای که چهل سال از پخش تصویر این بازیگر جلوگیری کرده بود حالا با مرگش دچار چالش و در معرض نقدها و سرزنشهای تندوتیز افراد و گروههای مختلف قرار گرفت و این شاید بازی روزگار باشد که فردی را عزیز و محترم میکند که برخی تمام تلاش خود را کرده بودند تا این اتفاق نیفتد؛ اتفاقی که واجد این درس بود که خودسانسوری و خطقرمزهای فرضی که ایجاد میشود نهتنها به تحقق سیاستهای مورد نظر منجر نمیشود که شکست سنگینتر آن را رقم میزند.
از دیگر تناقضهای عجیب فرهنگ ما که با مرگ ملکمطیعی رقم خورد، اتفاقی بود که در خانه آن مرحوم رخ داد. دزدیده شدن تندیس جشن سپاس از خانه این بازیگر نشان میدهد که نه سینمای ما که اخلاق ما در بحرانیترین شرایط خود و در آستانه یک سقوط دردناک قرار گرفته است. این عمل، ناجوانمردانهترین رفتاری بود که در خانه بازیگری رخ داد که نماد مردانگی و لوطیگری بود!
مرگ ناصر ملکمطیعی و حواشی آن فرصتی برای مردم و مسئولان بود تا به بازنگری سیاستها، منشها و تنشها و رفتارهای گذشته و امروز خود بیندیشند و سینما و سینماگران را چنان که هست و باید، بپذیرند. بیهوده نیست که میگویند پهلوانان هرگز نمیمیرند. مرگ ناصر ملکمطیعی نشان داد که او نهفقط قهرمان سینمایی که یک قهرمان ملی بود؛ قهرمانی که پس از مرگش بار دیگر ظهور کرد!