جمعهشب که خبر درگذشت ناصر خان ملکمطیعی در فضای مجازی دست به دست میشد، واکنشها شبیه داغدیدگانی بود که خبر مرگ جوانی رعنا را شنیده باشند. در آستانهی نود سالگی مرگ او همچنان خبری ناباور است و عقل آدمی دنبال گریزگاهی میگردد که از زیرش در برود. مگر میشود آن شمایل بزرگواری و جوانمردی، آن شاخ شمشاد، مرکز ثقل دهها فیلم فراموشنشدنی تاریخ سینمای ایران، به همین راحتی نیست و نابود شود؟ اصلاً وقتی به آدمهایی مثل ناصر ملکمطیعی، مثل عباس کیارستمی، مثل ایرج کریمی میرسد، مرگ چه معنایی دارد؟ نامهایی که در آثارشان زندهاند، امروز همانقدر «هستند» که دیروز «بودند». هنوز هم وقتی قیصر و طعم گیلاس میبینیم با ملکمطیعی و کیارستمی چشم تو چشم میشویم؛ حالا چه فرقی میکند که جسم خاکیشان در خانهی ولنجک است یا گورستان توک مزرعه در لواسان؟ ما با آنها همان ارتباطی را داریم که ده سال پیش و چهل سال پیش داشتیم؛ اگر عمرمان قد بدهد البته...
ناصر ملکمطیعی هم مثل خیلی از همدورهها و رفقایش حسرت به دل و ناکام از دنیا رفت. حسرت بازگشت به سینما توی دلش ماند، چون بلد نبود برای رسیدن به آرزویش دلبری کند و چراغ سبز نشان بدهد و پای توبهنامهها و تعهدنامهها امضای شیش در چهار بیندازد. در همان اولین سالهای پس از پیروزی انقلاب، میتوانست زیر بار این جدایی نرود و در میدان گلوگشاد سینما، جایی برای خودش دستوپا کند، اما روحیهاش طوری نبود که زیر بار حرف زور برود. سی سال خانهنشینیاش حاصل همین روحیه بود که خوش نداشت مثل بعضی از همنسلانش «پیگیر کارش» شود. نه اینکه الان ایرج قادری کشتنی باشد، ولی به روحیهی ملکمطیعی نمیخورد که آنگونه رفتار کند. همین شد که قید کار کردن را یکباره زد و خانهنشین شد.
اما این خانهنشینی اجباری و طولانی، لطمهای به افسانهی سینمایی ناصر خان نزد. سینما به طرزی غریب در تار و پود این مرد تنیده شده بود و گذر زمان هم تأثیری بر شمایل سینماییاش نداشت. تا آخرین ساعت زندگیاش هنوز فیگورهای ستارهوار داشت و جلوی دوربین پشت سر هم ژست عوض میکرد. بدون اینکه نیازی به دخالت عکاس باشد میدانست چهطور بنشیند و سرش را در چه زاویهای نگه دارد که عکسش خوب دربیاید. سلوک و رفتارش سینمایی بود، نیازی به کلاکت و دوربین و سه دو یک نداشت. شاید به همین دلیل بود که برای چند نسل از مردم این سرزمین، ناصر خان سینماییترین شمایل سینما بود و از بین هزاران بازیگر قدیمی و جدید که آمده و رفتهاند و هر یک در دورهای درخشیدهاند، فقط او و فردین و بهروز، این کیفیت شمایلگونه را داشتهاند که شمایل سینماییشان نماد سینما باشد. خود سینما باشد.
بازی نکردن ملکمطیعی در طول چهار دهه مهمترین نکته در شکلگیری این شمایل بود. همین غیبت طولانی باعث شد ملکمطیعی در چهارچوب سینمای کلاسیک ایران به یاد آورده شود و بخشی از ماهیت رؤیاگونهی آن سینما باشد. بهمرور با کشف ارزشهای پنهان جریان اصلی سینمای ایران در دهههای سی تا پنجاه، و تجدید نظر در برداشتهای افراطی در تقبیح قواعد و مؤلفههای بنیادی آن سینما، ارزش و اهمیت بازیگران قدیمی هم بالا رفت و خیلیها با جدیت به تحلیل شیوههای بازیگری کسانی مثل بیکایمانوردی و میری نشستند و دلایل محبوبیت آنها را آنالیز کردند. در حالی که تا ده سال پیش هیچ منتقدی جرات نمیکرد فیلمفارسی را جدی بگیرد و ستارههایش را بازیگر بخواند. این موج، ناگزیر، نتیجهی مستقیمش بزرگ داشتن جوان اول آن سینما، ناصر ملکمطیعی بود و از همینجا بازی نکردن او در سینمای پس از انقلاب فایدهاش را آشکار میکند: او یا فرمان بود یا مهدی مشکی. تصویر دیگری ازش وجود نداشت و ندارد که پرسونای مقتدرش در نقش جوان اول فیلمهای پیش از انقلاب را مخدوش کند. کاری که ایرج قادری با خودش کرد، ناصر نکرد. با اینکه همهی عشق و زندگیاش سینما بود حتی در عصر اصلاحات و در دوران باز شدن نسبی فضای فرهنگی هم به این در و آن در نزد که نقش بگیرد و وارد سینما شود. سرِ سنگینی خودش نشست و از خاطرهی دوران اوجش مراقبت کرد. کار آسانی نیست.
ستارههایی که پس از دوران اوجشان وقفهای طولانی را به خانهنشینی گذراندهاند و دوباره فعال شدهاند عموماً دستاورد تازهای به کارنامهشان اضافه نکردهاند و فقط از اوج افسانهوارشان به زمین واقعیت سقوط کردهاند. خوانندهای که اسطوره انگاشته میشود و بعد از بیست سال دوباره روی صحنه میرود از دو سه آلبوم جدید چه عایدش میشود؟ بازیگری که زمانی جوان اول بوده و عکسش را از روی جلد مجلهی جوانان میبریدند و به دیوار میزدند، با تن دادن به نقش فرعی برای مجوز گرفتن و ماندن به هر قیمتی به کجا میرسد؟ گاهی سکوت، افسانه میسازد.
دربارهی بازیاش در قیصر کیمیایی و احیای دوبارهی پرسونای سینماییاش با نقش فرمان، بسیار گفته و نوشتهاند. قطعاً نقش فرمان نمونهی کمنظیری از «شاهنقش کوتاه» در سینمای ایران است و یکی از آشکارترین قالبهای تیپیک کارنامهی ملکمطیعی؛ از آن نقشهایی که شمایل خاص او را تثبیت کرد. اما نقطهی اوج او در سینمای ایران با فرمان و سایر نقشهای جاهل کلاهمخملی بعد از آن، رقم نخورد. ناصر اگر نماد جوانمردی بود، اگر بروز قوای مردانه را نمایندگی میکرد، اگر لوطی و ضعیفنواز بود یا هر چیز دیگر، تأثیری عمیقتر از اینها باقی گذاشت که از همگنانش برنمیآمد. فردین هم جوانمرد بود، بهروز هم زیر بار حرف زور نمیرفت، بیک هم سرخوشی معنوی ناشی از نفی ثروت را تبلیغ میکرد، شاید هم هر یک از اینها در زمینه و فضای فعالیت و ظهورشان بسیار بهتر از او بودند. اما او در فیلمهای مردمپسند زمان خودش محدودههای عملکرد مرد ایرانی را نشان میداد. شاید ناخواسته، شاید ناخودآگاه. ولی این کار را میکرد.
مواجههی او با مفاهیمی مثل فقر و ثروت، قدرت و زبونی، افتخار و سرشکستگی و در نهایت خانواده و بستگیهای عاطفی، راهنمای عملی هزاران تماشاگری بود که به رفتار و گفتارش چشم دوخته بودند. فردین با تمام محبوبیتش از ابتدا پسر خوشقیافه و بامزهی خانواده بود که چشمهایش برق میزد و خنده از لبش نمیافتاد؛ باید هم با فروزان رمانس میداشت. بهروز شمایل چریک معترضی بود که نهادهای تثبیتشدهی اجتماعی را از بیخ قبول نداشت و حاکمیتشان را نفی میکرد؛ چنان که نفی ارزشهای حاکم و زیر سؤال بردن پلیس و دادگاه شاه، مُد روز بود. ولی ناصر - بهخصوص در نیمهی دوم کارنامهاش - نماد مرد ایرانی بود؛ مردی که هم پدر است و باید حرمتهای پدرانه را حفظ کند و هم قابلیت دل باختن و ورود به یک عاشقانهی پرشور را دارد، اما شرم و خودداریاش چراغ اخلاقیات ملی - مذهبی رایج در فضای کلی جامعه را نیز روشن نگه میدارد. چشم برگرداندن او از زنان زیبا و ژست مردانهاش در کافه و کاباره، در واقع الگویی عملی پیش پای مردان طبقهی کارگر میگذاشت که چگونه با حفظ ارزشهای سنتی، در محیط مدرنشدهی اطرافشان متحجر و دهاتی جلوه نکنند. ناصر با رفتارش باعث میشد پرچم سنت در اوج هجوم مدرنیتهی وارداتی، همچنان بالا باشد. در قیصر نوع کشته شدن و حضور بیسلاحش در مقام مردی قدرتمند و دشمنکش که توبه کرده و به همین دلیل دستوپایش بسته است دقیقاً معادل موقعیت شیر بود در محاصرهی کفتارها. این صحنه با اجرای آیینیاش بسیار عمیقتر از حتی گوزنها و آن دیالوگهای قصار و صحنهآراییهای استعاری پرطمطراق، در ضمیر ناخودآگاه مخاطب زمانهی خودش نفوذ میکرد و تطهیر مفهوم «از پا افتادن در عین سرفرازی» بود؛ مثل مبارزان و عدالتخواهانی که در حالوهوای پرتبوتاب دهههای چهل و پنجاه به خاک میافتادند و فریاد انتقامخواهیشان در گوش زمان ثبت میشد؛ زمانی که نهفقط ایران، که جهان، در تب مبارزه با ظلم میسوخت و چریک عدالتخواه، قهرمان مردم بود.
بعدها در دوران خانهنشینی و دوری از سینما، شمایل مردانهی او در یادها پررنگتر شد و نقشهای دیگر به فراموشخانه فرستاده شدند. مردم عموماً او را با خاطرهی فرمون خان بزرگ میداشتند و دیگر برایشان مهم نبود که او زمانی هم نقش کاسب میانسالی را بازی کرده که با مادرزنش درگیریهایی کمیک دارد. خانهنشینی و پرهیز طولانیاش هم تکملهای بود بر همان شمایل مردانه؛ حرکتی به سبک ناصر ملکمطیعی. و چه طنز تلخ و گزندهایست که رفتار صداوسیما با این شیر پیر، باید آنقدر زشت و شرمآور باشد که اکنون با رفتنش همگان برای کسانی که تصمیم به حذف دوبارهی ملکمطیعی گرفتند سر تکان دهند و این ممانعت بیمعنا را نکوهش کنند. با ممنوع کردن او در این سن وسال، بار دیگر ثابت شد که سیاستسازان فرهنگی این سرزمین در تصمیمگیریهای پرهزینهشان نه انصاف را در نظر میگیرند و نه خردمند و آیندهنگر رفتار میکنند. رفتاری که تلویزیون با ملکمطیعی کرد تأثیر وارونه داشت: نه باعث فراموشی این افسانهی زنده شد و نه صدایش را برید، بلکه نشان داد او پس از چهار دهه خانهنشینی هنوز آنچنان محبوب و مهم است که کسانی از حضورش در رسانه بیم دارند و نگران تأثیرات احتمالیاش هستند. البته این جفا هم شاید یک ضرورت تاریخی بود؛ که ثابت کند مدیریت فرهنگی ما در مواجهه با بزرگانی چون ناصر ملکمطیعی همچنان همان نگاه و رویهای را دارد که چهل سال پیش داشت و هیچ تغییر و تکاملی در این زمینه اتفاق نیفتاده است.
افسانهی ناصر ملکمطیعی هنوز جوان است. اگر ممکن باشد که رستم شاهنامه روزی رنگ ببازد و خاطره و میراثش نابود شود، احتمال خاموشی و فراموشی این افسانه هم هست. او یک اسطورهی زنده است که میراثش برای سینمای ایران هنوز به طرزی که باید واکاوی نشده و تأثیراتش ادامه دارد. ما چندمین نسلی هستیم که به تماشای حضور نفسگیرش در برخی از بهترین فیلمهای جریان اصلی سینمای ایران نشستهایم و مثل پدرانمان مجذوب ابهت و سنگینیاش شدهایم؟ ما آن اخم معروف را روی نوارهای ویاچاس دیدیم و شیفتهاش شدیم، نسل امروز روی دیویدی با آن اخم آشنا شدند و نسل بعدی احتمالاً به شیوهای که برای ما قابلتصور نیست تجربهی ما را تکرار خواهند کرد. ملکمطیعی هنوز سالهای پربار زیادی پیش رو دارد.