در یکی از دورههایی که ویترین جشنواره با انبوهی فیلم ملالآور و خستهکننده پر شده و هر فیلم خوب و سرحال و خوشساختی بیش از حد معمول تحویل گرفته میشود، خندیدن به بعضی اظهار نظرها به سرگرمی آخر شب فیلمبینهای خسته و ملول تبدیل شده است. نمیدانم اگر این تیترهای عجیبوغریب و مصاحبههای سرپایی نبودند چگونه میشد این حجم از تلخی و تیرگی و ملال را در فیلمهای امسال تحمل کرد. خلاصه اینکه آنچه باید در شرایطی طبیعی و در فضایی سالم، قبیح و ناخوشایند و نگرانکننده جلوه کند، اکنون به اسباب تفریح و روزنهی امید تبدیل شده و کارکردی غریب پیدا کرده است.
رابطهی فیلمساز و منتقد در سرزمین ما هیچوقت خوب نبوده، اما هیچوقت هم از این بدتر نبوده است. جامعهای که فعالان حرفههای مختلفش را از مسیر درست و استاندارد تربیت نمیکند و مدارج مشخصی برای پیش رفتن و به تعادل رسیدن برای تازهواردهای هر عرصه وجود ندارد، ناگزیر به اینجا میرسد که هر کس از روزنهای وارد مجرای اصلی شده و حالا مدعی ایستادن در اوج است و جز خودش نه کسی را قبول دارد و نه خط کسی را میخواند. منتقد خودخواندهی نورسیدهای که سرجمع ده مطلب بهیادماندنی و قابلارجاع در کارنامهاش ندارد ناگهان خود را در جایگاه زئوس مییابد و زمین و زمان را به چوب قضاوت میراند و به همه طعنه میزند و از کار همه ایراد میگیرد، از آن سو فیلمسازی که کلاً چهار فیلم (معلوم نیست با بودجهی کجا و حمایت کی) ساخته که فقط دوتایشان اکران شدهاند و فروش مجموعشان هم به یک میلیارد نمیرسد احساس «خودکیشلفسکیپنداری» دارد و همه را بیخرد و ناچیز و نادان میانگارد. در چنین بلبشویی آنچه سال به سال کمرنگتر میشود چرخهی سالم فیلم دیدن و نقد نوشتن و بحث و گفتوگوست که مثلاً قرار بوده علت وجودی جشنوارهای چون جشنوارهی فیلم فجر باشد. جماعت مخاطب هم به طور طبیعی رفتهرفته بیحوصلهتر میشود و به عادت چشتهخوری، به جای وقت صرف کردن برای خواندن نقدهای جدی و معنادار، به سراغ همان تیترهای کوتاه پرحرفوحدیث میرود که دو دقیقهای خوراک چند روز جدل و حاشیه را فراهم میکند و ملالشکن فوری است.
این وضعیت تقریباً همیشه وجود داشته و برای فهم ریشهها و دلایلش باید به تحلیلی عمیق و پردامنه متوسل شد که وجوه مختلف رابطهی فیلمساز و منتقد را واکاوی کند. اما امسال آش از همیشه شورتر است و نمودهای حاشیه از در و دیوار میبارد. کسی که خود را منتقد معرفی میکند در صفحهی شخصیاش بد و بیراه مینویسد و به فیلمی صفات مطلق و تحقیرآمیز میدهد، سازندهی آن فیلم هم تیغ را برمیدارد و میکشد به صورت هرچه منتقد است؛ دوغ و دوشاب هم برایش فرقی نمیکند. رفتاری که از هر دو سو مخرب و پرخاشجویانه است و نگرانکننده اینجاست که با گذشت زمان و تعدد موارد، کینهها عمیق و کهنه میشود و دیگر پر کردن فاصلهها ناممکن خواهد بود. این میزانسن معیوب، ناخودآگاه موش و گربهی عبید را به یاد میآورد و خصومتی نهفته میان دو گروه که هرگز قرار نیست همشانه و همراه باشند و حرمت یکدیگر را به رسمیت بشناسند.
فیلمساز مدعی و ازخودراضی در واکنش به برخورد تند تماشاگران و اهل رسانه در مواجهه با فیلمش، مدعی میشود که زمان دربارهی اثرش قضاوت خواهد کرد و متوسط فهم عمومی در دوران معاصر برای درک ارزشهای فیلمش کافی نیست؛ کسی هم نیست به این فیلمساز محترم یادآوری کند که وقتی فیلم قبلیاش بعد از اکران دهروزهاش هرگز به یاد آورده نشده، از کجا معلوم که فیلم جدیدش سالها بعد محل بازخوانی و فهم مجدد باشد؟ و فیلمی که امروز این همه دایرهی سیاه میگیرد، چرا فردا باید ستارههای طلایی به پایش ریخته شود؟ قرار است گونهی جدیدی از انسان کشف شود؟ قرار است فهم بشر ناگهان در پی انفجاری اتمی، تصاعدی بالا برود و نکتههای باریکتر از مو را دریابد؟ اصلاً فیلمی چنین بیدروپیکر کجایش نیاز به بازخوانی و گذر زمان دارد؟
فیلمساز خودبسندهی دیگری که فیلمش در سالن رسانهها «هو» شده و سالنهای مردمی هم موقع نمایش فیلمش از دقایق میانی خالی شدهاند با عصبانیت منتقدان را مینوازد که یک مشت «شبهروشنفکر کمسواد» هستند و اتفاقاً هرچه بیشتر فیلمش را مسخره کنند او بیشتر مطمئن میشود که راهش را درست آمده است. کدام راه؟ کدام اطمینان؟ فیلمی که نه منتقد قبولش دارد و نه مردم تماشایش را تاب میآورند، چگونه و با چه استدلالی پرچمدار پیش بودن از زمانهی خود و معدن آوانگاردیسم و فلسفهی مدرن شده؟ فیلمسازی که علیه منتقدانش فایل صوتی منتشر میکند و ردیفی از ناسزا و توهین و تحقیر را از روی نوشته میخواند، منتظر چه واکنشی است؟ تطهیر خودش و فیلمش؟ اینکه همه دربست قبول کنند که آن منتقدان مخالف، جملگی کمسواد و مزدور و عوضی بودهاند و فیلم او آن چیزی نیست که هست، بلکه آن چیزیست که خود او میگوید؟ خب وقتی فیلمی خود رأساً توانایی انتقال این حقانیت را ندارد، بیانیه و توهیننامه کجای معادله را عوض میکند؟
فیلمساز دیگری در نشست خبری، پرسشگری را که نقدی به فیلمش وارد کرده به بازبینی فیلم و دقت بیشتر حواله میدهد و میگوید کسانی که علیه فیلمش موضع گرفتهاند جملگی گرایش حزبی دارند و ندیده فیلم را میکوبند. در جای دیگری کارگردان قدیمی میگوید دلیل واکنشهای منفی این است که مخالفان «تحمل نقد اجتماعی او را ندارند و از اینکه خود را مشابه شخصیتهای منفی فیلم مییابند دردشان آمده»... دیگری میگوید هر کس دوست ندارد فیلمم را نبیند؛ من این فیلم را برای مخاطبانی خاص و بلکه بسیار خاص ساختهام. گویی تماشای یک فیلم و فهم قصهاش فینفسه فضیلتیست که باید شایستهی رسیدن به آن بود و فقط نصیب ازمابهتران میشود. شرمآور و دردناک است، اما آدم به یاد آن ویدئوی کوتاه سخیف و زننده میافتد که از فرط مضحک بودن مدتی دست به دست میشد و در آن شخصیتی معلومالحال به مخاطبان صفحهی اینستاگرامش هشدار میداد که بدون داشتن فضایلی مشخص، وارد صفحهی او نشوند: مرسی... اَه!
این همه بدبینی و خودرأیی از کجا میآید؟ ریشهی این برخوردهای خصمانه و صفر و صدی در چیست؟ کی فیلمساز ما به این برداشت رسید که منتقدان – از دم و بدون استثنا – یا نمیفهمند و یا موضع جناحی دارند؟ و کی منتقد خود را در این جایگاه یافت که فیلمساز و محصول تلاش و ذوقش را از زاویهی خدایگان بنگرد و چنین آبنکشیده لیچار نثارش کند؟ ادامهی این وضع سینمای ایران را به کجا خواهد رساند؟ قرار است در جشنوارهی آینده دو دسته شویم و شمشیر را از رو ببندیم؛ هر طرف که هتاکتر و تندتر و نخراشیدهتر، او برنده؟
ارتباط منتقد و فیلمساز ارتباطی حرفهای و بدون تعارف و محترمانه است. ارتباطی جدی که گاه سرنوشت چندین میلیون سرمایه و ساعتها ساعت کار را روشن میکند و مسیر فیلمی را تغییر میدهد، و گاه فیلمسازی میانمایه را به مؤلفی پخته و آزموده تبدیل میکند. تا ما به یاد داریم جشنواره محملی بوده برای اینکه نخبگان و باتجربههای عرصهی تئوری، حاصل کار عملی سینماگران را ببیند و نکتهها و برداشتهایشان را گوشزد کنند. حاصل این تعامل، ارتقای سطح کیفی فیلمها و کاهش خطاها و کاستیهاست. سالها پیش از آنکه هیولای همهچیزخوار و کمحافظهای به اسم «فضای مجازی» بر تمام مناسبات و شئون زندگیمان سایه افکند، چیزی به اسم نقد وجود داشت و چیزی به اسم سینما. این دو ملازم یکدیگر بودند و با همهی تنشها و برخوردهای گاه و بیگاه (که اصلاً تنش در ذات این همراهی است) در نهایت قدر و قیمت یکدیگر را پایین نمیآوردند و پنجه به صورت هم نمیکشیدند. آیا اکنون به جای پیشتر رفتن و روزآمد شدن با کمک محیط ارزان و سریع اینترنت، باید در چالهای بیفتیم هزار مرتبه هولناکتر از چاه شغاد؟
دریغا که پایان سینما و نقد در این سرزمین چنین تلخ و نامحترم باشد...
بررسی و حواشی پنج فیلم از روز هفتم
گورستان اختصاصی لحظهها
رضا حسینی
هفتمین روز نمایش فیلمها در برج میلاد با مستند عجیب و گاه هراسانگیز ناپدید (فرحناز شریفی) آغاز شد؛ فیلمی که واقعاً بر اساس یک بار دیدن نمیتوان بهدرستی تکلیف ساختارش را مشخص کرد و با قطعیت گفت که ساختارش آشفته است یا میتوان آن را نوعی تجربهی هدفمند تلقی کرد. با این وجود ناپدید دارای صحنهها و لحظههای کاملاً سینمایی و تکاندهندهای است که در فیلمهای داستانی و سینمایی همین دوره از جشنواره هم بهندرت نمونههایش را دیدهایم (عنوان گزارش کوتاه امروز هم برگرفته از میاننویسهای این مستند است).
شب گذشته جدیدترین فیلم مسعود کیمیایی با عنوان قاتل اهلی روی پرده رفت و نکتهی جالب درباره نمایشش در «کاخ» اهالی رسانه، میزان استقبال پرشور علاقهمندان بود. این در حالی است که بیشتر اهالی رسانه نظر مثبتی درباره کارنامهی سالهای اخیر این فیلمساز تاریخساز سینمای ایران ندارند اما ظاهراً همین اهمیت تاریخی کیمیایی در سینمای این مرز و بوم است که در هر حال همه را کنجکاو دیدن فیلمهای بعدیاش نگه میدارد. گواه این امر تشویق خبرنگاران بود که در بدو ورود کیمیایی به سالن نشست اتفاق افتاد. کیمیایی هم با هوشمندی این طور حرفهایش را آغاز کرد و بعد بهنوعی جواب واکنشهای حین نمایش فیلم را داد: «آمدن و نشستن با شما تبعات دارد. با دنیای مزدوری در هنر مواجه هستیم. دیدارها و جنس خندیدنها و همهی هزینهها گویای واقعیتاند. این فیلم برای آدمهای نترس است، مثل خود من.» کیمیایی در ادامه از ایستادگی دوسالهاش برای تولید فیلم گفت و اینکه دسیسهها فراموش میشوند و این فیلم است که باقی میماند. منصور لشکریقوچانی تهیهکننده، در ادامه با خبر فوت جواد بیات، تصویربردار پشتصحنهی فیلم همه را متأثر کرد.
پوران درخشنده هم در نشست خبری زیر سقف دودی به جامعهای اشاره کرد که در آن بیشتر مونولوگ جریان یافته است و از دشواری تولید و زمان پنجسالهای گفت که صرف پیکار برای ساختن فیلم جدیدش شده است: «بیتردید اگر پنج سال پیش بود در ساخت فیلم تردید میکردم. دو سال پیش طرحی داشتم که دستآخر احساس کردم جامعه از من فیلمساز جلوتر است و از ساختش منصرف شدم. در ادامه هم شرایط جامعه، من را به سمت ساختن این فیلم کشاند.» به اعتقاد درخشنده نود درصد جامعهی امروز ما در طلاق عاطفی بهسر میبرند و همهی سنین و خانوادهها با آن درگیرند.
اما سد معبر (محسن قرائی) و سارا و آیدا (مازیار میری) بهترتیب فیلمهای بهتر روز هفتم بودند. درامهای اجتماعی خوشساختی که دستکم اولین بار میتوان از دیدن آنها لذت برد. سد معبر یکی از بهترین فصلهای افتتاحیه را در این دوره از جشنواره دارد و به همین دلیل بهخوبی میتواند مخاطبانش را درگیر دنیا و داستان زندگی شخصیتهایش کند. پس از بدون تاریخ بدون امضا (وحید جلیلوند) ساختار این فیلم هم بر اساس «اثر پروانهای» قابل تحلیل است و داستان بهواسطهی یک درگیری به دنیایی از روابط پیچیدهی شخصیتها و اتفاقهای مهلک بسط مییابد. علاوه بر این، سد معبر و سارا و آیدا مجموعهای از بازیهای خوب امسال را در خود دارند، از غزل شاکری و نادر فلاح گرفته تا بازیهای کنترلشدهی حامد بهداد و مصطفی زمانی و پگاه آهنگرانی، و همین طور محسن کیایی که خود همیشگیاش است اما ظاهراً ویژگی نایابی دارد و قرار نیست تکراری به نظر برسد!
آباجان (هاتف علیمردانی)
ابد 143
مهرزاد دانش
باز هم ابد و یک روز دیگر؟ باز هم خانهای قدیمی، یک سالخوردهی زمینگیر و مقادیری تنش خانوادگی؟ نه... این فرمول قرار نیست همیشه موفق باشد؛ حتی اگر در تلفیق با مایهی اصلی شیار 143 (مادری که شهادت فرزند مفقودالاثرش را باور ندارد) قرار گرفته باشد. فیلم جدید علیمردانی ملغمهای از چند موقعیت علی حده است که هیچ یک در حد داستانهایی جداگانه هم مورد توجه قرار نگرفتهاند و تا آخر هم روند درستی را طی نمیکنند. معلم بداخلاق، کفتربازی، تریاککشی، مادر شهید، عشق دختر و پسر با شبههی رابطهی رضاعیشان، اطلاعیههای ضدانقلاب، مسمومیت نوزاد، هووهایی که با هم خواهرانه رفتار میکنند و... اینها قرار است در فضایی نوستالژیک از خاطرههای دههی 1360 از آژیر خطر حملهی هوایی دشمن تا نوحههای آهنگران، ترانهی «ماوی ماوی» ابرام تاتلیس، صدای آوینی «روایت فتح» و... به هم ربط داده شوند، بیآنکه الزامات درامپردازی دربارهشان رعایت شود. نتیجهی چنین آشفتهبازاری این میشود که فیلمساز یکییکی و در سریعترین شکل، آدمهای داستانهایش را از فضای درام غیب میکند یا تعلیقها را ناگهانی تمام میکند؛ دختر و پسر با هم غیبشان میزند، فرزند گمشدهی آباجان یکدفعه اسمش از تلویزیون به عنوان اسیر اعلام میشود و معلم هم در بمباران مدرسه میمیرد. بدین ترتیب داستانی که شکل نگرفته بود، تمام میشود.
کوپال (کاظم مولایی)
لوون هفتوان در لباس شکار!
علیرضا حسنخانی
آیا لوون هفتوان بازی میکند؟ اگر استفاده از اندام و میمیک چهره و لحن و صدا و تمام ملحقات تعریفشدهی بازیگری نامش بازی باشد، گاهی نه و گاهی بله؛ و اتفاقاً در این مواقع خیلی هم خوب بازی میکند. اما کوپال جزو مواردی است که حضور لوون را بیشتر میتوان متأثر از میل کارگردان به ترسیم فضای فراواقعی دانست تا توانایی بازی و تناسب این بازیگر با نقش. فیزیک لوون هفتوان بلای جان او و کارگردانهایی است که وی را فقط به خاطر ابعاد و اندامش انتخاب میکنند. البته همین بلا به شرط علم به چگونگی استفاده و بازی گرفتن از او و فیزیکش منجر به بازیای خوب و ماندگار هم شده است، از جمله در فیلمهای پرویز یا مردی که اسب شد. در پرویز هیکل لوون و چهرهی سرد و تلخش حضور رعبآور او و تسلطش بر محیط را نهتنها عینیت میبخشید بلکه تشدید هم میکرد. تحرک نداشتن لوون در مردی که اسب شد و عدم استفادهی امیرحسین ثقفی از فیزیک لوون در حرکت و بهرهگیری مناسب از چهره، لحن و صدای او نمونهی دیگر تسلط یک کارگردان بر بازی گرفتن از این بازیگر محسوب میشود. از این منظر لوون به یک تیغ دولبه میماند. گاهی به کار فیلم میآید و گاهی مثل همین فیلم یا مثلاً لرزاننده چربی بیثمر و فاقد وجاهت منطقی است. تصور اینکه دکتر احمد کوپال با آن هیکل و فیزیک، شکارچی و فعال محیط زیست باشد و آن همه شکار را خودش زده باشد یا آدمی به فعالی کسی مثل زندهیاد محمدعلی اینانلو باشد نهتنها بسیار دور از ذهن است بلکه از فرط غیرواقعی بودن، اصل و اساس فیلم را زیر سؤال میبرد. تلاش کاظم مولایی برای خلق فضایی غیرعادی و حتی تا حدی سورئال ستودنی است منتها ای کاش همان اندازه که او در ساخت آن تلویزیونهای مداربستهی مدور درایت و خلاقیت به خرج میداد در انتخاب بازیگری که لباس شکار به تنش بنشیند هم دقت میکرد؛ یا نه دستکم از بازیگری استفاده میکرد که میمیک صورتش در صحنهی زندانی کردن هایکو و... باورپذیر یا به اندازهی کافی غمانگیز میبود.
ایراد دیگر کوپال تلاشش برای الصاق مفهوم و پیام ارزشی به فیلم است. ای کاش فیلمساز به جای تلاش برای گنجاندن مفاهیم طبیعتدوستی و حمایت از حیات وحش، بر ایدهی زندانی شدن کوپال در یک فضای بسته و تلاشش برای رهایی از آنجا بیشتر متمرکز میشد. اگر این اتفاق افتاده بود درک محیط و جغرافیایی که کوپال در آن زندانی شده برای بیننده سادهتر میشد و سؤالهایی از قبیل اینکه سلاحها یا کولهی شکار چهطور شدند و کجا جا ماندند برای بیننده پیش نمیآمد. نماهای شکار پرندگان هم این پرسش را پیش میآورند که کارگردان چهطور دلش آمده است این کار را با پرندگان بکند و بخواهد شعار گرامی داشتن محیط زیست هم سر بدهد؛ حتی اگر این نماها آرشیوی باشند، نفس استفاده از آنها با پیام فیلم در تعارض است.
از نکتههای مثبت کوپال میتوان به ساخت و شکلدهی به لوکیشن مجذوبکننده و در مواقعی غافلگیرکنندهی فیلم اشاره کرد؛ و روند جریان یافتن داستان در این زیرزمین و استفاده از آکسسوار را اتفاقی نو در سینمای ایران دانست. علاوه بر این، از تلاش کوپال برای باز کردن در و یافتن راه فرار تا چگونگی به دست آوردن آب نوشیدنی و حتی شکل شکار پرتقال، در نوع خود در سینمای ایران بدیع و فاقد نمونههای دیگر است. همین طور است وجود ظرافتهایی در فیلمنامه که در طول داستان به آنها رجوع میشود، از جمله استفاده از دوربین دور گردن هایکو یا آمدن کلیدساز و همسر کوپال که هر کدام به اندازهی خود تعلیق و بیم و امید را به ارمغان میآورند.
سگ حیوان نجیبی است
سعیده نیکاختر
کوپال ساختار درستی دارد و برای یک فیلماولی اتفاق خوبیست اما زیادهگویی دارد. اگر غرض نشان دادن سبک زندگی یک آدم پولدار است در ده دقیقه اول فیلمساز منظورش را رسانده و مخاطب تفهیم شده است؛ و نیازی نیست شیوه زندگی کوپال بیش از این به رخ مخاطب کشیده شود. اما ملایی این کار را میکند و نزدیک به ۴۵ دقیقه از فیلم را به معرفی تنها شخصیت اصلی اختصاص میدهد. اینسرتها و نماهای بسته از آکسسوار منزل زیادند و از جایی به بعد به ورطهی تکرار میافتند.
کوپال داستان یک شکارچی حیوانات است که به خاطر اتفاقهایی در گذشتهاش به شخصیتی مأیوس، خانهنشین و تنپرور بدل شده است. تنها عشق کوپال سگی به نام هایکوست که تمام زندگیاش را تحتالشعاع قرار داده است. معرفی کوپال با چنین ویژگیهایی واقعاً به زمان زیادی نیاز ندارد. نقطه عطف داستان در جای درستی از فیلم قرار گرفته است و زمانی برگ برنده فیلم رو میشود که مخاطب به آن نیاز دارد. گرهگشایی داستان هم خودش ماجرایی دارد که ممکن است به عدم اکران فیلم منجر شود.
کوپال در حوالی سبزوار ساخته شده است و همین موضوع یکی از جذابیتهای خاص فیلم است؛ نکتهای که در تعدادی از فیلمهای دیگر امسال هم دیده میشود و واقعاً به استفاده از ظرفیت شهرستانها در فیلمسازی توجه شده است.
رگ خواب (حمید نعمتالله)
زنی تحت تأثیر
خشایار سنجری
حمید نعمتالله از آن فیلمسازان گزیدهکاری است که در سالهای حضورش در جشنواره، فیلمهایش واقعاً کنجکاویبرانگیز میشوند. او سینما را با دستیاری کیمیایی آغاز کرد و با بوتیک نفس تازهای به سینمای رخوتزدهی ابتدای دههی 1380 دمید؛ و در ادامهی مسیر فیلمسازیاش نیز با بیپولی و آرایش غلیظ اهالی سینما را غافلگیر کرد و جای پای خود را در میان فیلمسازان تثبیتشده محکم کرد.
ما رگ خواب شبیه هیچ فیلمی نیست. شاید در نگاه اول ایدهی مرکزی فیلم تکراری به نظر برسد، اما شخصیت محوری رگ خواب ویژگیهای منحصربهفردی دارد که او را از سایر زنانی که در کانون التهاب قرار گرفتهاند متمایز میکند. نعمتالله در پردازش شخصیتها و معرفی دقیق آنها به مخاطب مثل آثار قبلیاش موفق ظاهر میشود و برای این امر از تمامی مؤلفههای موجود بهره میگیرد و صرفاً بر شکلگیری شخصیت از درون دیالوگها تکیه نمیکند؛ این نکته حساب رگ خواب را از ملودرامهای کلیشهای جدا میکند و فیلم نعمتالله را در قامت یک مدعی برای رقابت با نمونههای متعالی سینما معرفی میکند.
نعمتالله با رگ خواب نشان میدهد که نمیخواهد خودش را تکرار کند و پیوسته در حال تجربهاندوزی در قالبهای گوناگون و ژانرهای متنوع است. او هیچگاه در حالوهوای موفقیت فیلم قبلی خود نمانده و هوشمندانه از وسوسهی ساخت فیلمی همچون بوتیک یا بیپولی گریخته است. دنیای آدمهای آثار او یگانگی غریبی دارد و در عین حال برای بیننده باورپذیر و زمینی است. آدمهایی بهشدت تنها که دچار دنیازدگی شدهاند و جنس نگرششان با اکثریت جامعه همخوانی ندارد.
موسیقی عنصری است که میتواند همچون یکی از شخصیتهای داستان، پویا و همدلیبرانگیز باشد یا به اهرمی ضدقصه بدل شود. نعمتالله از این عنصر تعیینکننده بهدرستی استفاده میکند و در بزنگاههای قصهاش، برای جلب تمامعیار ذهن بیننده از آن بهره میجوید. لیلا حاتمی که سال قبل با درخشش در نقش متفاوتش در فیلم من بار دیگر تواناییاش را به نمایش گذاشته بود، امسال نیز در رگ خواب هنرش را در نوآوری برای نقشآفرینی در قالب شخصیتی که بارها در سینمای ایران و جهان تکرار شده است، به تصویر کشیده است. این درخشش را میتوان در گرمای بازی پر از اکت کورش تهامی نیز یافت؛ بازیهایی که لذت تماشای رگ خواب را مضاعف میکنند.