مسعود مهرابی
ایرج کریمی (1394 - 1332)، دوست و همکار نازنینمان؛ بهترین سینمایینویس و منتقد فیلم، پر کشید و رفت. زود رفت، و ما - نویسندگان و خوانندگان مجله - در حسرت خواندن نوشتههایی دیگر از او بس متأثر و اندوهگینیم. او یک تئوریسین سینما و اعتبار نقد و تحلیل فیلم بود. با نوشتههایش، بهویژه مباحث تئوریکش، تأثیر بسیاری بر نویسندگان نسل بعد از خودش گذاشت. اثری از خودنمایی و فضلفروشی در نوشتههای ژرف و اندیشمندانه و در عین حال ساده و روانش نبود. او در نقدهایش، نه از یک فیلم که از یک جهان سخن میگفت؛ کشف میکرد و چیزی به اثر میافزود و زاویهای جدید به نگاهمان میداد. چنان سخن میگفت، که مینوشت. در کلامش البته، طنز کافکاییاش غلظت بیشتری داشت. دشمن بطالت و عاشق زندگی بود. دو ماه آخر که در بیمارستان بستری و در قرنطینه بود، فیلمنامهی فیلم بعدیاش را مینوشت؛ سرشار از امید و شور زندگی.
مراسم تشییع پیکر آقای «خاص» نقد فیلم، فردا سیزدهم شهریور، ساعت هشتوسی دقیقه از مقابل ساختمان شمارهی 2 خانهی سینما (خیابان وصال) به سوی قطعه هنرمندان برگزار میشود.
ایرج کریمی را از دست دادیم
مرگ، دو سال پس از آغاز پیری
هوشنگ گلمکانی
یار دیرین ما، همکار گرانقدر و بیجانشینمان ایرج کریمی از میان ما رفت. ساعت 2 و 40 دقیقهی بعدازظهر یازدهم شهریور، پس از چند سال کلنجار با چند بیماری سمج، مرگبارترینشان، سرطان خون، در چند ماه اخیر سرانجام او را از پای درآورد. دو ماه آخر را در بیمارستان بستری بود و چند نوبت شیمیدرمانی برای پیوند مغز استخوان افاقه نکرد و ایرج تسلیم شد. هرچند که در دیدارها و مکالمههای سالهای اخیر موضوع اصلی صحبتها همین چیزها بود دربارهی بیماریهای فک و دندان و استخوان و دوبینی و مراجعه به دکتر و آزمایشگاه و بیمه و تأثیر فلان دارو و غیره، اما روحیهاش به طرز عجیبی قوی بود. گزارش وضعیتش را با آه و ناله نمیداد و همیشه طنزی قاطی حرفهایش میکرد تا اوضاعش را تعدیل کند. خشمش را سر موضوعهای مختلف بروز میداد اما از مظلومنمایی و ناله کردن بیزار بود.
دو سال پیش در شمارهی 461 ماهنامهی «فیلم» (مرداد 1392) در صفحهاش «تماشاگر»، مطلبی نوشت به بهانهی نگاهی به فیلم آیا برامس را دوست دارید (آناتول لیتواک، 1961) با عنوان «شصت سالگی». از میان مضمونهای مختلف فیلم، ایرج روی مضمون پیری تأکید کرده بود و بدون آنکه خیلی موضوع را آشکار کند، داشت دربارهی موضوعی مینوشت که چون او را میشناختم، حال و وضعش را میدانستم و بهخصوص دربارهی پیری زیاد حرف زده بودیم، مطمئن بودم که دارد حدیث نفس میکند. کشف این موضوع نیاز به هوش زیادی نداشت و وقتی پس از خواندن مطلب باهاش تماس گرفتم تا حرف دلم را به او بگویم، انکار نکرد اما همان طور که در نوشتهاش هم بود، در مکالمه هم برخلاف خودم خویشتندار بود. جایی از اوایل آن مطلب نوشته بود: «شصت سالگی فقط گویای یک سنوسال نیست بلکه برچسبی است که ناگهان بر هستی مرد میخورد. مثل گرفتار شدن به یک نوع مرض و بیماری است که آدم تا ثانیهی قبل از ابتلا در سلامت کامل است و مهمتر از آن از دید دیگران تندرست به حساب میآید. و تنها تفاوت دردناک و حتی تراژیک در مورد این مثال آن است که اگر حتی خودت هم به رغم شصت سالگی همچنان احساس تندرستی و بدتر از آنْ احساس نشاط را داشته باشی مریض، و بد جوری هم مریضْ مریضِ لاعلاج، به حساب میآیی.»
ایرج اینک دو سال پس از آن مطلب که به قول خودش به آستانهی پیری رسیده بود، با آنکه کموبیش از بیماریهای مختلفش خبر داشتیم، اگر نه ناغافل اما زود از میان ما رفت. او نویسنده و منتقدی بیجانشین، و همکاری بود که نوشتههایش بیش از بقیه مورد توجه خوانندگان قرار میگرفت. هر بار با چاپ یک مطلبش، پیامهای بسیار در تحسین نوشتههایش دریافت میکردیم و مثل همهی ما او هم از دریافت این بازتابهای مثبت سر ذوق میآمد و دورخیز میکرد باز هم برای نوشتن. ایرج از نیمهی سال گذشته به خاطر ساختن آخرین فیلم بلندش نیمرخها کمتر مینوشت و آخرین نوشتهاش نقدی بر فیلم پرویز (مجید برزگر) در شمارهی 483 (آذر 1393) مجله بود.
دربارهی ایرج باید بیشتر نوشت. این چند سطر، که سهچهار ساعت پس از مرگ او نوشته میشود فقط واکنشی سریع به این رویداد غمانگیز است. یادداشت را با پاراگراف پایانی همان مطلب «شصتسالگی»اش به پایان میرسانم که همان روز خواندنش، مثل پتک بر فرقم کوبیده شد و دست بردم به گوشی تلفن و شمارهاش را گرفتم تا بگویم: «غوغا کردی ایرج!»
آن جملهها این بود: «نظر من را بخواهید، یکی از تفاوتهای مهم میان پیری و جوانی در بصیرتی است که پیرها در مقایسه با جوانان نسبت به مرگ دارند. این بصیرت میتواند در بهترین صورتها همچون دانشی بر غنای زندگی فرد بیفزاید. راستش گذاشته بودم تا این تفاوت را در فیلمی یا داستانی بیاورم ولی ارزشش را دارد تا در این مقالهی شصت سالگیام خرجش کنم: جوان فکر میکند به وصال محبوب نرسد میمیرد، پیر میداند برسد هم میمیرد.»