* بیست، بیست، بیست... سالها و ماهها و هفتهها و در قالب اعداد هجوم میآورند و هجوم. اینکه بیست سال از نوشتن این بهاریه سپری شده بازتاب ترسناک بودن اعداد هستند. حالا غزاله 25 ساله شده. فوقلیسانساش در رشتة ادبیات انگلیسی را گرفته و ساز جدایی کوک کرده. ساز ادامة تحصیل در سرزمینهای دورتر را. اکنون باید بهاریهای دیگر نوشت... برای دختری که 25 بهار را دیده. بیستوپنج، بیستوپنج، بیستوپنج...
برای دخترم غزاله
که تا امروز پنج بهار را دیده است.
هر بار که عید میآید یاد جملهای از مادرم در عید روزهای دور میافتم. میگفت: «میبینی پسرجان، وصلهی نو بر خرقهی همیشگی میدوزم. سایهی تو روی وصلهی من است و من آن را با وصله به خرقهی خود دوختم. حالا تو به من دوخته شدهای و چون سایه همیشه در پی من خواهی بود...» و راست میگفت، چون سایه همیشه در پی او رفتم. او بود و من. همیشه و همه جا. اما تو دخترم آیا میتوانی با همین خرقه در پی من یا مادرت بیایی؟ و تا کجا؟ آیا به سایهها اعتقاد خواهی داشت؟ هر بار که مادرت برای تو قصه میخواند دائم سؤال میکنی و در کشاکش پرسشهایت، قصههای مادرم را که از میان انبوه کتابهای پراکنده در خانه بازگو میشد به یاد میآورم و اینکه چه دلانگیز بودند آن جملهپردازیهای انشاگونه: «ای زادبوم زیبا و دلگشای من، تو در جهان یگانهای و هیچ اسب تکاوری را یارای آن نیست که گرداگرد این دشت را درنوردد. در دشتهای زادبوم من برای همه کس پناهگاهی هست...» و ما باور کردیم و کودک باقی ماندیم، و میخواستیم هم باور کنیم هیچ چیز دوستداشتنیتر از این نیست که آدمها بزرگ نشوند. اما تو جملهها را رساتر تکرار میکنی و به قصهها کمتر اعتقاد داری. تو داری بزرگ میشوی.
هر بار که مادر کتابی را میگشود میتوانست عید را پیشرویمان ترسیم کند. چند صفحهای را ورق میزد و زنگ صدایش ما را در بر میگرفت: «پشت آن باغهای شکوفان، کشتزارهای زرین کران تا کران موج میزند. سطح کشتزارهای پرآب از دور به سان آینه برق میزند و بچههای شیطان نیمبرهنه درون آن میلولیدند. این زمینی است که برای بهشت آفریده شده...» ما نتوانستیم آن کشتزارهای زرین را ببینیم و همبازی آن بچههای شیطان شویم. آن فریبندگی و کشش در کلام مادر نهفته بود تا یافتن باغهای شکوفایی که نشان از آدمهای بهشتی داشته باشند. بنابراین با کلام سردم نمیتوانم از آنچه در روزهای کودکی دیده بودم هم برایت بگویم. از آن خانههای کوچک با بامهای مسطح که میان درختان توت و آلبالو به پا ایستاده بودند. از کبوتران سپیدبالی که در آسمان آبی پیچ و تاب میخوردند. از شاخههای پرگل اقاقی که به دیوار چنگ میزدند و اطراف پنجرههای چوبی را فرامیگرفتند... اینها را دیدهام و هنوز هم همهی جزییات آنها را به یاد میآورم، اما زبان در کامم میخشکد و نمیتوانم آنها را برایت تجسم کنم. حالا وقتی عید میآید تکرار جملههای مادرم عبث میماند. او از بازارهایی میگفت که همیشه در دوردستها باقی ماندند. از ظرف مسین، تشتها و طاسها، سینیها و تنگهای صیقلیافته و براق که نقشهای زیبا بر آنها کنده بودند. از تلألؤی آتشین آنها. از شمعدانیهای برنجی قلمزده و ظروف سفالین. از چینیهای فغفوری سپید و آبی، جامها و قدحهای آبگینه، از بلورهای پرطنین عراقی. از رایحهی عطر و مرهمهای شفابخش و دادههای نباتی و... تو میگویی عطر من؟ و ما میخندیم و قصهی بازار مادر را برای خودمان نگه میداریم. میخواهم قصههای دیگری برایت بگویم. یکی از کتابهای مادرم را برمیدارم، ورق میزنم و میخوانم قصهی دلانگیزی نیست و به جایی دور از بازار عید میرسد: «طوفان برف دیررس در دشتی کوچک تاختن گرفت. باد بوتههای کجومعوجی را که تکوتوک از زیر خاکها سرکشیده بودند، میلرزاند. تکههای سپید برف در هوا چرخ میخورند. آواز حزین باد در گوش میپیچد...» و تو میپرسی پدر دیررس یعنی چه؟ و من میگویم تا حالا کجا بودی دخترم؟
من قصههای پرماجرا را دوست داشتم؛ قصههایی که در آن قهرمان شجاع به جبههی خصم هجوم میبرد. مادرم قصهی دلاوریهای قرهخنجر را تعریف میکرد و من و خواهرم سراپا گوش میشدیم از روزهایی که قرهخنجر در صحرای قرهقوم بیباکانه به شکار مغولان میپرداخت. از عشق بیپایان او به دختر چوپانی به نام گلجمال که بهزور به حرم آخرین سلطان خوارزم برده شده بود و بعد، از شکسته شدن سد جیحون که شهر نامی و ثروتمند گورگنج را در دل آبهای خود غرق کرد. قرهخنجر در سیل دمان افتاد و کسانی او را دیده بودند که چهگونه دست از جان شسته و با امواج نبرد میکرد تا گلجمال را از غرقاب برهاند ولی هر دو در سیل خروشان ناپدید شدند. چندی بعد روی پشته خاکی که از آب بیرون زده بود، دو جسد یافتند. گلجمال و قرهخنجر کنار هم افتاده بودند و دست کوچک دختر ترکمن در چنگ قوی قرهخنجر بود... وقتی مادرم به اینجای قصه میرسید، اشک در چشمهای خواهرم حلقه میزد و مادرم در ادامه از همان کتاب میگفت: «اما مطلعان نقل کردهاند که خبر مرگ قرهخنجر در امواج جیحون صحت نداشته و میگویند او با اسب کهر خود، شتابان از آب گذشت و گلجمال را نجات داد و به خیمهی خود در دل صحرای قرهقوم برد و آنجا سالیان سال با هم خوشبخت زندگی کردند...» خواهرم میخندید و با تبسم به خواب میرفت. اما تجسم مرگ دو دلداده در دل آنها چیزی نبود که فراموش شود. بعدها که بزرگتر شدیم سراغ کتابها رفتیم و جملههای این کتاب را بلعیدیم: «قرهخنجر به سوی برج میرفت و به روزنههای مدور کوچکی که به جای پنجره تعبیه شده بود مینگریست و با خود میگفت این نوگل صحرا در پس کدام یک از این روزنهها پنهان است؟ آیا هنوز زنده است؟ و اگر زنده است آیا طراوت عارض معصوم و فروغ چشمان شهلایش باقی است یا نه؟ مردان در این اوج هولناک به جنون دچار میشوند و زنان به عجوزههای فرتوت بدل میشوند. شاید گلجمال در زیر غلوزنجیر حالا مرده باشد. قرهخنجر به خود لرزید...» و ما هم؛ و تو نوگل مایی دخترم. هنوز به کتابهای ما نرسیدهای اما از مرگ حرف میزنی. امسال ناگهان از من پرسیدی: «چرا من در زمان جنگ نبودم؟ و...» سعی کردم برایت از زندگی کودکانه بگویم، از بازیهای ساده و صریح. خودت بعدها کتابهای من و مادرم را ورق میزنی و قصهی قرهخنجر و گلجمال را میخوانی و خوب خواهی فهمید جنگ یعنی چه و کدام طعم را دارد. تو هنوز پنج سال داری و خیلی زود است بیخوابی به سرت بزند و با ذهنی نگران و تبزده سر به بالین بگذاری. دلم میخواهد کودک باشی و مثل بزرگترها حرف نزنی. دلم میخواهد بزرگ نشوی. سالها بعد شاید روزی برابر کتابخانهی کوچکمان بایستی و لحظههایی را درنگ کنی و هیجان تو را فرابگیرد.
چنان که من به خانهی مادری میروم و برابر کتابخانهی قدیمی میایستم و به هیجان درمیآیم. هنوز همان هیجان نهفته به سکوت کتابها را دوست دارم. همان حالت شور درآمیخته به وقار کتابخانه را. همان تنش ناشناختهای که از تماشای کتابهای آشنا به من دست میدهد. میخواهم با رایحه اشتیاقی که از جلد کتابها و ورق زدن آنها برمیخیزد سینهام را پر کنم تا سنگین گذر زمان را که در وجودم ریشه دوانده آب کند و یک بار دیگر یاد سرخوشیهای گذشته را بیدار نماید. کتابها بغل هم چیده شدهاند. ترتیب آنها را خوب میدانم. هرچه باشد خودم آنها را مرتب کردهام. در دلم به آنها میگویم با من حرف بزنید و مرا همین جا نگه دارید. مرا به یاد پدر بیندازید که عینکش را به چشم میزد و با دقت و حوصله هر برگ را لمس میکرد. آن دشتهای فراخ، آن اسب تکاور، آن کشتزارهای زرین، آن بچههای شیطان در دل همین برگها جان گرفتهاند. قرهخنجر و گلجمال در پناه همین خطوط حرف میزنند و... تو هستی دخترم که کتابهایت در هر گوشهی خانه پراکنده شدهاند و همه جا به چشم میخورند. تو هستی که همیشه چند جلد کتاب را زیر بغل میزنی و راه میافتی. گاهی که صدای مادرت را میشنوم که قصهای برایت می خواند، میتوانم جملههای اندرزگونهی پدر را به یاد آورم و در دلم بگویم تو چه صبور هستی: «درویش حقیقت کیش حتی در حین سقوط به پرتگاه هولناک نیز نباید سایهی یأس به خود راه دهد. چه بسا دامن خرقهاش به گوشهی صخرهای گیر کند یا بال عقابی که در پرواز است او را از سقوط برهاند. شب دراز است و پایان شب سیه سپید است. شنوندهی شکیبا دل، فرجام نیک کار آغاز شده را خواهد دید و جویندهی دانش آن را خواهد یافت...»
حالا تردید میکنم که شب عید، جملهی مادر را برایت تکرار کنم. تو سؤال میکنی و به قصهها کمتر اعتقاد داری. امسال برای اولین بار نام اولین شخصیت سینمایی غیرکارتونی را به زبان آوردی: چارلی چاپلین، و شروع به تعریف یکی از فیلمهایش کردی و نفهمیدم چرا چاپلین! من که به چاپلین چندان علاقهای ندارم. اما تو راه خودت را میروی. عکس لورل و هاردی را نشانت میدهم و تو میگویی: دوستان چارلی چاپلین. بنابراین فیلمها را در قفسه میچینم و کتابها را در کتابخانه مرتب میکنم تا خودت بزرگ شوی و برابر آنها بایستی و راههای نو را تجربه کنی. امیدوارم من و تو بیشتر یکدیگر را بفهمیم. عیدها میآیند و میروند و تو بزرگتر میشوی و من پیرتر. بهاران در راه هستند... بهار که میآمد مادرم پس از تحویل سال مرا در آغوش میگرفت و میگفت: «بهشت بر تو ارزانی باد پسرجان، همه روزت بهار باد...» آن صدا از جان من عزیزتر، و از همهی وحشتهای دنیا نیرومندتر بود. مادر همیشه هست و همه جا او را میبینم. من به او تعلق دارم و او به من. در بیم و امید شریکیم قلبمان از همه به هم نزدیکتر است، و همین کافی است. بهار همه جا هست... بهشت بر تو ارزانی باد دخترجان. جملههای پدر هم در گوشم زنگ میزند. قبول آنها مشکل است، اما این زنگی است که خاموششدنی به نظر نمیرسد: «شب دراز است و پایان شب سیه سپید است. شنوندهی شکیبا دل، فرجام نیک کار آغاز شده را خواهد دید و جویندهی دانش آن را خواهد یافت.»
حالا وقتی کنار تخت تو مینشینم تا یکی از کتاب قصههایت را بخوانم سراپا گوش میشوی و گاهوبیگاه رک و صریح اشاره میکنی که مادرت قصهها را بهتر تعریف میکند. در میان سیاههای از کتابهای پرشمار پراکنده در اتاقت که نقاشیهای نهچندان کودکانهای روی جلدهایشان است یک کتاب را بیش از همه دوست داری. وقتی نام این کتاب را به زبان میآوری چشمهای درشتت برق میزند. با عجله دراز میکشی، لحاف را تا روی سینهات بالا میآوری و پس از جابهجا شدن میگویی: «بخوان پدر، بخوان. فقط تند نخوان.» کتابی است با عنوان «دخترک کبریتفروش» نوشتهی هانس کریستین اندرسن. جملههای آن را حفظ هستی و با دقت فراوان، شتاب من در ادای کلمهها را گوشزد میکنی. گاهی گوشزدهای تو صدای مرا خاموش میکند و این من هستم که به قصهای از دختر کوچکم گوش میکنم. وقتی با صدای کودکانهات از دخترک کبریتفروش حرف میزنی تعجب میکنم که چهگونه این قصهی محنتزا در میان همهی آن عناوین پرشمار به دل تو نشسته است. یاد قرهخنجر و گلجمال میافتم و روایت پایانی تسکیندهندهی مادرم؛ و اینکه قصهی تو نه ماجرایی دارد، نه هیجانی و نه پایان آرامشدهندهای؛ و از خودم میپرسم این کتاب، چرا و چهگونه بدل به کتاب بالینی تو شده؟ پاسخ به این پرسش را در کنار حرفهایت در مورد جنگ یا علاقهات به چاپلین قرار میدهم تا شاید روزی بدان دست یابم... اما وقتی با هم جلو میرویم و به صفحههای آخر قصه میرسیم مایهی سال نو، شب عید و بهشتی که مادر در آن راه میرود به شکل غریبی ما را به هم نزدیک میکند. بنابراین تا حدی - و فقط تا حدی – زبانمان یکی میشود. دخترک مدتها پیش، مادر و مادربزرگش را از دست داده و حالا در دل شب زمستانی چهرهی مادربزرگ را در پناه شعلهی آخرین کبریتها میبیند و با او حرف میزند. دخترک میپرسد: «بهشت چه جور جایی است مادربزرگ؟» مادربزرگ میگوید: «مکانی گرم و پر از گل است. جایی پر از خوراکیهای خوشمزه، تازه، مادرت هم آنجاست. او در انتظار تو به سر میبرد. سختیها تمام شد عزیزم. قلب کوچک دخترک سرشار از شادی شد. چشمهایش را بهآرامی بست و بدل به ستارهای در آسمان شب شد. شب در پایان رسید و خورشید طلوع کرد. زنگها به صدا درآمدند و خبر از نزدیک شدن سال نو دادند. حالا او در بهشت بود. در کنار مادر و مادربزرگش. آنها سال نو را در بهشت جشن گرفته بودند. اگر مردم نیک دل خوب گوش میدادند، میتوانستند صدای خندههای دختری از بهشت را بشنوند...» بله دخترم، خرقهی همیشگی و وصلههای نو، تو را به خود میخواند.
* این بهاریه در شمارهی 171 ماهنامه فیلم، ویژه نوروز 1374، منتشر شده است.
حمیدرضا صدر