نوروز امسال با بصرفه‌ترین سیم‌کار کشور

سینمای ایران » چشم‌انداز1393/11/20


آخرین برگ

سی‌وسومین جشنواره‌ی فیلم فجر - روز نهم

در دنیای تو ساعت چند است؟ (صفی یزدانیان)

 

آخرین روزهای جشنواره با مطرح شدن آخرین فیلم‌هایی که شانس حضور در بین نامزدهای بخش مسابقه را دارند در شرایطی دنبال می‌شود که عمده‌ی وقت و تمرکز و انرژی اهل رسانه صرف گمانه‌زنی درباره‌ی برگزیدگان و برندگان می‌شود. با اعلام نامزدهای بخش‌های مختلف، از صبح روز نهم یادداشت‌ها با محوریت عملکرد و انتخاب هیأت داوران جایگزین نقدو نظر درباره‌ی فیلم‌ها شده و این یعنی عملاً آن‌چه جشنواره‌ی فجر این دوره در چنته داشته دیده شده و حالا همه منتظر پاسخ معما هستند؛ برنده کیست؟ حضور چند فیلم با تعداد زیادی نامزدی در رشته‌های مختلف باعث شده از الان بشود تا حدی برندگان اصلی شب اختتامیه را پیش‌بینی کرد، ولی به هر حال باید منتظر اعلام رسمی ماند و تا آن زمان از دامن زدن به حاشیه‌های بیهوده پرهیز کرد.
در فضای داخلی سالن مرکز همایش‌های برج میلاد، خیلی از جزوه‌ها و ویژه‌نامه‌های سینمایی - و گاه سیاسی!
دست به دست می‌شوند و هر گروه و طیفی از زاویه‌ی باورها و برداشت‌های خودشان به نقد فیلم‌ها و شرح وقایع این چند روز می‌پردازند. گذشته از بولتن جشنواره که امسال سروشکلی حرفه‌ای دارد، چندین ویژه‌نامه‌ی مکتوب دیگر هم به‌رایگان در بین اهل رسانه تقسیم می‌شود. خوبی بولتن امسال این است که بیش از متن‌های مطنطن طولانی به تصویرهای جذاب و اختصاصی متکی است؛ طبیعتاً در فاصله‌ی دو سانس نمایش فیلم، کسی نمی‌تواند مقاله‌ای جدی و مفصل را بخواند، اما می‌توان بولتنی پرعکس را ورقی زد و با دیدن تصویرها به گزارشی تصویری از جشنواره رسید. در کنار آن، یکی دو روزنامه و هفته‌نامه هم ویژه‌نامه‌هایی جنجالی درمی‌آورند که قصدشان اغلب توجه دادن به نکته‌ای خاص یا ایجاد موجی مطبوعاتی است. گرچه رویکرد حاشیه‌پرداز و سیاست‌زده‌ی این ویژه‌نامه‌ها تناسبی با فضای سینمایی جشنواره ندارد، اما به هر حال حاشیه جزو جدایی‌ناپذیر جشنواره است و همین نشریات هم با همه‌ی اشکال‌ها و افراط‌های‌شان تنور جشنواره را گرم نگه می‌دارند؛ حالا با فیلم نشد با حاشیه‌هایی درباره‌ی لباس فلان بازیگر زن و مافی‌الضمیر بهمان کارگردان مرد! یکی از نشریات تخصصی و دور از حاشیه‌ی امسال مجله‌ی تصویری سیمرغ است که در برج میلاد توزیع می‌شود و کار دقیق و پرزحمتی برای تولیدش انجام شده است. این مجله‌ی تصویری که روی دی‌وی‌دی منتشر می‌شود در واقع مستندی چندقسمتی است که در قالب نوعی برنامه‌ی هفت جمع‌وجورتر، به مرور چهره‌های حاضر در جشنواره و بررسی فیلم‌ها و اتفاقات می‌پردازد. به نظر می‌رسد جشنواره به این نوع محصولات جانبی نیاز دارد و در دوره‌های آینده هم می‌توان برای تولید نشریات الکترونیکی برنامه‌ریزی کرد.
نمایش
ایران‌برگر (مسعود جعفری‌جوزانی) فصل آخر قصه‌ی جشنواره‌ی امسال برای مطبوعات بود و تتمه‌ی فیلم‌هایی که در روز آخر به نمایش درمی‌آیند پرونده‌ی اکران این دوره را خواهند بست. ایران‌برگر هم نظرهای دوگانه‌ای برانگیخت، اما به عنوان فیلمی مفرح و جذاب در روزهای پایانی، در مجموع با استقبال نسبتاً خوبی مواجه شد. نزدیک‌تر (مصطفی احمدی) که پیش‌تر نمایشی نسبتاً بی‌سروصدا داشت با گذشت یک روز نقدهای بیش‌تری گرفته و محل بحث و گفت‌وگوست. در کنار این فیلم‌ها، چهره‌ی روز سینمای رسانه‌ها شاید صفی یزدانیان باشد که با عاشقانه‌ی جذابش در دنیای تو ساعت چند است؟ توانست بیش‌ترین نقد مثبت را از آن خود کند و امتیاز بالایی از منتقدان بگیرد. فیلم خوش‌ساخت و صمیمی یزدانیان با آمیزه‌ی متعادلی از نوستالژی و عشق و دیوانگی، فضایی خاص و متفاوت دارد و می‌تواند در ردیف بهترین فیلم‌اول‌های امسال قرار بگیرد. بعید است در چند سانس باقی‌مانده اتفاق خاصی بیفتد و معادله‌ی کلی را به هم بزند، اما به هر حال هنوز چند برگ رونشده در آستین جشنواره باقی مانده که نمایش‌شان در آخرین سانس‌ها می‌تواند نقطه‌ی پایانی بر ماراتن سنگین فیلم‌بینی در بهمن 93 باشد.

 

در برهوت قصه

مهرزاد دانش
چهارشنبه ۱۹ اردیبهشتچهارشنبه ۱۹ اردیبهشت
(وحید جلیلوند): حجم متراکمی از تعهد اجتماعی و مقادیری کارگردانی و... لزوماً به تولید فیلمی خوب منجر نمی‌شود. چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت، مشکل اساسی در درام‌پردازی دارد. به رغم حضور سه نام بر سر فیلم‌نامه، کلیت کار مبتنی بر ایده است تا داستان. ایده هم خیلی مختصر است: مردی نیکوکار در انتخاب سوژه‌ی خیراتش بین زنی با شوهری بدهکار دیه در زندان و زنی (محبوب و آشنا) با شوهری افلیج و در انتظار درمان، مردد است. گسترش دراماتیک این ایده در کم‌ترین حد انجام شده و فضا‌ها بیش‌تر به تکرار و نه گسترش سپری می‌شود. در اپیزود اول باید دقایقی طولانی شاهد قسم و آیه خوردن‌های زن جلوی شوهر بیمارش باشیم و اتفاقی هم شکل نگیرد. در اپیزود دوم، دختر جوان شرح ماوقع را یک بار به پسرعمه می‌دهد، یک بار جلوی شوهرش تکرار می‌کند، یک بار هنگام خواستگاری جلوی در صورت می‌گیرد، یک بار دختر برای سرایدار توضیح می‌دهد و یک بار هم موقع ترک خانه، بین دختر و عمه خانم نقل می‌شود و البته همین دوباره هنگام ملاقات زندان هم مشاهده می‌شود. حالا بگذریم که بعداً هم باز این ماجرا‌ها برای مرد نیکوکار بازگو می‌شود. چه خبر است؟! فیلم بیش از آن‌که نگاهی هنرمندانه را دربرگیرد، تداعی‌کننده‌ی کلیپ‌های پرسوزوگداز بخش‌های خبری تلویزیون در نمایش فقر و بدبختی است. دعواهای مکرر و عربده‌های پی‌در‌پی، ارزش تنش را در محدوده‌ی درام کم می‌کند. اما فیلم‌ساز عکس این اصل را در پیش گرفته و حجم فراوانی از فیلم را به دادوبیداد کردن و پرخاش‌های پرسروصدا اختصاص داده است. پایان فیلم هم قالبی تحمیلی دارد تا طبیعی. این‌که مرد نیکوکار تصمیم گرفته پولش را مساوی بین دو زن نیازمند تقسیم کند، دیگر اسمش دغدغه‌ی فلسفی/ اخلاقی نیست و طرف ساده‌ترین راه را برگزیده است. بعد هم تصمیمش برای بخشیدن همه‌ی پول به دختری که شوهرش در حبس است، باز ناشی از اراده‌ی کامل او نیست و بیش‌تر به دلیل نیامدن زن دومی است تا انتخابش نسبت به زن اولی؛ و این روند در درام که انگیزه‌زدایی از شخصیت است، حس مخاطب به متن را به حداقل می‌رساند.

رخ دیوانه (ابوالحسن داودی): یک فیلم قصه‌گوی دیگر... در این برهوت قصه‌نگویی، رخ دیوانه غنیمتی است. داستان معما و کنش و گره‌گشایی دارد و لااقل به این نیت ساخته شده که مخاطبش را تا پایان مشتاقانه نگه دارد و تا حدی هم این امتیاز را برگرفته است. اما و صد اما... این قصه‌ی پیچیده حفره‌ای بزرگ دارد و تقریباً از‌‌ همان سکانس که جمع تصمیم می‌گیرد داستانی خیالی را برای تماس‌گیرنده‌ی تلفنی تعریف کند، فیلم در مسیر سراشیبی قرار می‌گیرد. با داستان دروغین این جمع، به سهولت می‌توان شک کرد که داستان قبلی هم که مسعود درباره‌ی درگیری‌اش با کارگر در خانه تعریف کرده بود دروغ است. این جنبه‌ی ناشیانه، با گاف دیگری ترکیب می‌شود؛ این‌که مسعود و شکوفه یک دفعه از میانه‌ی داستان غیب‌شان می‌زند و دیگر خبری ازشان نمی‌آید. معلوم است که تمام اتفاقات هولناک از این دو نفر آبشخور می‌گیرد. نکته‌هایی مثل تأکید بر مادر دختر معتاد و تجاوز مرد نابه‌کار به دختربچه هم، درام را از تعادل بیرون می‌آورد و زائده‌ای بر داستان می‌شود.

 

عشقهای آبکی، فشنگهای مشقی!

آنتونیا شرکا
حکایت عاشقیاگر فیلم‌هایی چون حکایت عاشقی (احمد رمضان‌زاده) و تا آمدن احمد (صادق صادق‌دقیقی) را جزو سینمای دفاع مقدس این جشنواره تلقی کنیم، جای تأسف است که این گونه‌ی سینمایی چه سیر نزولی عظیمی را پیموده است. حکایت عاشقی بیش از آن‌که سندی تاریخی بر حمله‌ی شیمیایی صدام حسین به روستای حلبچه در کردستان در سال ۱۳۶۷ باشد که در بستر داستانی از عشق و هجران شکل می‌گیرد، ملودرام/ رمانسی ضعیف و کم‌جان در نکوهش پیامدهای جنگ تحمیلی است از جمله دوری عشاق و ازهم‌پاشیدگی خانواده‌ها. بهرام رادان به عنوان ستاره‌ای که نقش‌های به‌یادماندنی چندانی در کارنامه ندارد، در این فیلم عاشقی سست و بی‌اراده جلوه می‌کند و با این‌که از نظر غلظت حضورش روی پرده‌ی سینما شاید حتی در نقطه‌ی مقابل بازیگر پرانرژی‌ای مانند حامد بهداد باشد، نشان می‌دهد که از قابلیت‌های بازیگری‌اش به‌خوبی استفاده نشده است. داستان حکایت عاشقی بسیار کلیشه‌ای است و فیلم نه‌تنها قادر نیست انگیزه‌های کنش شخصیت‌ها را نشان دهد تا بلکه محرکه‌ی درام شوند، بلکه حتی عاشقانه‌ی خوبی هم نیست و از عشق‌ورزی تنها به ارائه‌ی تصاویری کارت‌پستالی با رنگ‌های شاد لباس‌ها و طبیعت زیبای کردستان از یک سو و قطعات کلیپ‌وار عشقی و انسان‌دوستانه با چاشنی رقص و ساز و آواز از سوی دیگر بسنده می‌کند. همه چیز در سطح باقی می‌ماند و ما در حالی از سالن سینما بیرون می‌آییم که از خود می‌پرسیم این فیلم را چه کسانی در نمایش عمومی خواهند دید. البته در مثل مناقشه نیست اما در باب فیلم‌های جنگی/ عشقی، وقتی به کلاسیک‌هایی مانند دکتر ژیواگو (دیوید لین) فکر می‌کنیم متوجه می‌شویم که چه خوب می‌توان بستر خشونت‌آمیز جنگ را با پرورش یک داستان احساسی و عشقی (جمع اضداد) به اوج و ماندگاری رساند.

 

مادیان

محمد شکیبی
چهارشنبه 19 اردیبهشتچراغ‌های سالن که روشن شد و تیتراژ پایانی فیلم چهارشنبه 19 اردیبهشت به انتها رسید، بی‌هیچ دلیل فکرشده‌ای یاد علی ژکان افتادم و نخستین فیلمش مادیان که چشم‌و‌چراغ فیلم‌های جشنواره‌ی نمی‌دانم چندم فیلم فجر شد و هنوز خاطر‌ه‌ی خوشش از تاریخ سینما و دوره‌های جشنواره محو نشده. در‌آن دوره علی ژکان نیز یک فیلم‌اولی بود که در جمع بزرگ‌تر‌ها و سابقه‌دارها بیش‌ترین توجه را جلب می‌کرد. هرچند که سینماگر تازه‌کار آن روزها پس از کسب سال‌ها و دهه‌ها تجربه موفق نشد از مرزهای کارستان اولش فراتر رود. این یک حقیقت است که بخشی از سینمادوستان و سینمایی‌نویسان عمر‌ هیچ نحله و ژانر سینمایی از وسترن و پلیسی و تاریخی و... حتی جیمز‌ باندی را پایان‌یافته نمی‌دانند؛ و البته سینمای اجتماعی و رئالیستی را. کافی است که سینماگری‌ گوشه‌چشمی به مشکلات و دردهای اجتماعی به‌ویژه دردهای تهی‌دستان روزافزون جامعه داشته باشد که رو ترش کنند و ازمدافتادگی رئالیسم و نئورئالیسم را گوشزد کنند و سینماگر را از آلودن «نفس سینما» به این سبک‌ها و روش‌ها برحذر دارند. انگار که‌ نفس سینما از جهان و وادی دیگری آمده و مثلاً با نفس ادبیات، نفس شعر، نفس نقاشی، تئاتر، موسیقی و... تفاوتی بنیادین دارد. یک نکته‌ی بدیهی این است که وقتی یک اثر هنری جامعه‌ی هدف را مجاب کند و تحت تأثیر قرار دهد نفس آن هنر در آن جاری بوده است. حالا در هر ژانر و شیوه و بر پایه‌ی هر موضوعی که بنا شده باشد. شاید حدیث درد و رنج تهی‌دستان و محرومان قصه‌ی کهنه‌ای باشد به‌کهنگی کل تاریخ. اما مگر داستان عاشقان، قاتل‌ها، گاوچران‌ها، قاچاق‌چیان، پریان، خون‌آشام‌ها، معتادان، جاسوس‌ها‌، خیانتکاران، جنگاوران و زامبی‌ها حدیث‌شان کهنه‌شده نیست؟ پس چرا دستاویز قرار دادن مکرر این مایه‌‌ها داد کسی را بابت صیانت از نفس سینما درنمی‌آورد؟ این از این.

چهارشنبه 19 اردیبهشت تمامی مؤلفه‌های یک فیلم برتر در سبک و سیاق سینمای نئورئالیستی را دارد. اول این‌که به‌جای پرسه‌زدن‌های مداوم و بی‌پایان در زاغه‌ها و بیغوله‌های فقرزده و سرک کشیدن مداوم در زیستگاه و سفره‌های بی‌رونق و بی‌رزق‌‌وروزی طبقات محروم و کلوزآپ گرفتن‌های مداوم از سیمای فقرزدی بی‌شماران تهی‌دست، فقط به تعداد اندکی از آنان و محیط پیرامون‌شان اشاره می‌کند و باقی ماجرا پرده‌برداری از درونیات و تلاطم روحی همین چند گزینه‌ی انگشت‌شمار است. گرچه می‌شود انبوه گردآمدگان در فراخوانِ داستان را با این چند تن قیاس کرد. دوم این‌که ارتباط منطقی و عقلی سه روایت ازحال‌وروز سه شخصیت فیلم، به بهترین شیوه‌ی ممکن به هم ربط داده می‌شوند و حفره‌ها و چاله‌های خالی و چراهای بی‌پاسخی در سه ضلع این روایت‌ها دیده نمی‌شود. مثلاً توجه کنید به جمله‌ی کوتاه و گلایه‌آمیز «خیلی بی‌معرفتی» که در هر سه روایت از سه شخصیت اصلی و برای هشدار دادن به شریک زندگی و رفع اتهام گفته می‌شود. به‌جز ارتباط دراماتیک روایت‌ها نخ‌های ظریف و نامریی دیگری این داستانک‌ها را به هم متصل می‌کند. سومین نکته‌ی مهم، پیرنگ و فضاسازی مناسبی است که این قصه‌ی هزاران بار تکرارشده‌ی رنج فرودستان را باورپذیر و دور از عامی‌گری و شتاب‌زدگی بیان می‌کند و همه‌ی ابزاری را که سینمای فاخر را می‌سازند و نفس سینما را پاس می‌دارند، از عناصر صحنه‌ای و تصویری گرفته تا پیچ‌و‌خم‌های دراماتیک و نقش‌آفرینی شخصیت‌ها و موسیقی همراهی‌کننده و جلوه‌های دیداری و شنیداری، همگی به قدر و اندازه‌ی لازم در فیلم گنجانده شده‌اند و حشو ‌و زوائد چندانی ندارد. حتی اگر در روزهای باقی‌مانده از جشنواره‌ی سی‌و‌سوم فیلم فجر با ساخته‌هایی به‌مراتب منسجم‌تر و درخشان‌تر از این اولین فیلم سینمایی وحید جلیلوند مواجه شویم، باز هم چهارشنبه 19 اردیبهشت به نوعی یادآور مادیان و حال‌و‌هوایی است که سازنده‌اش در آن سال‌ها ایجاد کرد. فقط امیدوارم که تداوم این حس‌و‌حال در فیلم‌های بعدی جلیلوند بیش‌تر و بادوام‌تر از ژکان باشد.

 

از دیار راسته‌ی دل

ارسیا تقوا
حتی اگر کسی بخواهد در زمان‌های بیکاری و تنهایی که در حسرت هم‌صحبتی با کسی هستیم از موضوعاتی چون انرژی‌های هدررفته در طبیعت، کود کمپوست، آسیب انسان‌ها به زمین و آب، استفاده از انرژی‌های سالم و عدم استفاده از مواد بازیافت‌نشدنی چون پلاستیک حرف بزند، حوصله‌اش را نداریم. چه برسد که این صحبت کسل‌کننده در قالب یک فیلم بلند سینمایی طرح می‌شود که نخست باید به فکر تأمین وجه سرگرم‌کنندگی‌اش باشد. اما وقتی طعم شیرین خیال دارد تمام می‌شود و می‌بینیم که همین سوژه‌های به‌ظاهر «حوصله سربر» در قالب و جای درست خود قرار گرفته‌اند با آن هم نوا می‌شویم. تصورش را بکنید داستان شروع می‌شود با شرح دل‌بستگی آشکار و بی‌مقدمه‌‌ی یک استاد - شهاب حسینی- به دانشجویش- نازنین بیاتی- در جغرافیای خشک کرمان. داستانی که که از‌‌ همان ابتدا با توجه به حال‌وهوای متفاوت و نا‌متعارف استاد چنگی برای ادامه به دل نمی‌زند. حال به این توصیف اضافه کنید علاقه‌مندی دختر دانشجو به حرف‌های زیادی جدی و متعصبانه‌ی استاد در مورد طبیعت سالم، گیاه، باد و آب و... آن هم با تصوراتی که به شکل انیمیشن مجبوریم آن را ببینیم. اما این داستانی که می‌توانست اسباب مضحکه و ملال باشد در دستان کمال تبریزی چنان ورز می‌خورد که از جایی می‌فهمیم، نمی‌شود که با منطق فیلم همراه نشد. جوری که وقتی دختردر صحنه‌ی خواستگاری از شرط‌های عجیب‌و‌غریبش برای خواستگار می‌گوید تعجب نمی‌کنیم. فیلم در یک سوم انتهایی آن قدر با ریتم و درون مایه‌ی خود مخاطب را مأنوس کرده که شخصیت به‌ظاهر لوده، سربه‌هوا و مدل دانشمند دیوانه‌ی شهاب حسینی را باور می‌کنیم و نه‌تنها پروژه‌ی خنده‌دار «دل»‌اش به دل می‌نشیند که به عشقش نیز احترام می‌گذاریم. این فیلم حتی اگر در دیدار مجدد این قدر که به نظر آمد «حال‌خوب‌کن» نباشد باز ارزشش را دارد که ما را به تماشای یک قصه‌ی دل‌چسب از نغمه ثمینی، بازی‌های متقاعدکننده‌ی شهاب حسینی و نازنین بیاتی و یک کارگردانی منطقی در دیار کویر و کلمپه ببرد.

 

یادداشت جشنواره‌ی سی‌وسه (2)

محمدسعید محصصی
1ماهی سیاه کوچولو - نگاه نو؟!:
چه خوش‌حالم که این یادداشت را با ذکر خیری از شادروان دکتر کاوسی آغاز کنم: این خرده‌گیری او در نقد تعدادی از فیلمفارسی‌ها در یاد بسیاری مانده است که کسی از سوراخ کلیدی در حال دید زدن فردی در اتاق است و «گیت» سوراخ کلید همراه حرکت فردی که در اتاق است حرکت می‌کند؟! متأسفم که در خرده‌گیری از ماهی سیاه کوچولو ناچارم از همین روش نکته‌بینی دکتر کاوسی بهره بگیرم: در این فیلم کارگردان برای نمایش POV  چریک زن با بازی مریلا زارعی از درون عدسی تفنگ دوربین‌دار، از عدسی زاویه‌ی باز که اعوجاج آن هم کاملاً مشخص است، استفاده کرده است! اگر چنین کاری تنها یک بار در طول فیلم رخ می‌داد، آن‌را می‌توانستیم به‌حساب «اشتباه لپی» سینمایی بگذاریم، اما وقتی بارها چنین چیزی را می‌بینیم و وقتی توجه می‌کنیم به طرز ناشیانه‌ی در دست گرفتن تفنگ توسط مریلا زارعی و نشانه رفتن او (کارگردانی ناشیانه چه بلایی بر سر بازی چنان بازیگر توان‌مندی آورده؟!) و در برابر کارگذاشتن تله‌ی انفجاری‌ توسط خود او، دیگر نمی‌توان این‌ها را به حساب «اشتباه لپی» گذاشت. مشکل فقط این‌ها نیست: در نوشته‌ی آغازین فیلم شورش مائوییست‌ها در هماهنگی با شوروی محسوب شده است، حال آن‌که می‌دانیم اصلاً مائوییست‌ها در تضاد شدید با شوروی بودند و حتی دولت چین هم در آن زمان از چنین گروهک‌هایی پشتیبانی نمی‌کرد. کمی مطالعه‌ی درست در وقایع آن سال‌ها می‌توانست نویسنده و کارگردان را به گره دراماتیکی بسیار بهتر از درافتادن چریک زن در گرداب داستان دست‌مالی‌شده‌ی خیانت به شوهرش و انتقام و این‌جور چیز‌ها برساند. یعنی این موضوع که شورش آن جریان اگر نگوییم یک شورش احمقانه، یک شورش کور و ازپیش‌شکست‌خورده بود. در این حالت،‌ درگیر شدن شورشی‌ها در یک کلاف سردرگم، درامی پرقدرت اما واقعی می‌آفرید و می‌توانست تماشاگر را بیش‌تر جذب کند.

2- انتظاری که برآورده نشد: از کمال تبریزی انتظارها بسیار بیش‌تر بود: در کل سکانس دوم طعم شیرین خیال ما شاهد 25 دقیقه سخن‌رانی بزک‌شده‌ای هستیم با محتوایی بسیار معمولی و در حد هر مقاله‌ی معمولی که در هر سایت معمولی اینترنتی در مورد انرژی پاک می‌توان یافت، آن‌هم برای دانشجویان دوره‌ی فوق لیسانس؟! اما جنبه‌ی بدتر قضیه این است که این سخن‌رانی مطول الگویی می‌شود برای تمام سکانس‌هایی که قهرمان داستان حضور دارد و حتی گره‌افکنی‌های فیلم با همین الگو شکل می‌گیرد. در کنار این قضیه، «درام» فیلم، یک عاشقیِ هزاران‌بارفریادشده‌ی استاد رازیانی به شیرین قناد، (حتی توی کلاس درس و جلوی تمام دانشجویان!) است و جالب این‌که حتی یک رقیب عشقی جدی یا یک مانع واقعی که به‌آسانی رفع نشود، وجود ندارد که تماشاگر را تا پایان درگیر کند. اما موضوع انرژی‌های پاک که فیلم با آن شروع می‌شود، با هیچ چسبی به آن «درام» سست چسبیده نمی‌شود زیرا صرف این‌که شیرین قناد با استاد رازیانی بر سر قضیه‌ی انرژی‌های پاک همراه و هم‌دل است، تبدیل نمی‌شود به موضوعی که هر دو را به طور جدی درگیر درام فیلم بکند. بنابراین بنای فیلم تا پایان هم‌چنان سست می‌ماند و تماشاگر درمی‌ماند آیا این فیلم واقعاً کار یک کارگردان باتجربه و داستان‌پرداز و کمدی‌شناس است؟

3- عنوان‌بندی جذاب: این‌که در میان پانزده فیلم تنها به یک عنوان‌بندی جذاب بربخوری، نشانه‌ی چیست؟ سال پیش برخی عنوان‌بندی‌ها حتی می‌درخشیدند. شاید هنوز نوبت تماشای فیلم‌های دارای عنوان‌بندی خوب و جذاب فرانرسیده است؟ بارها پیش آمده که در میان اکثر فیلم‌های رسیده به جشنواره، ناگهان در روز یا روزهای آخر چندین و چند فیلم عالی و تکان‌دهنده میخکوبت می‌کند. این، البته یک برداشت خوش‌بینانه است و من خوش‌بین در این مواقع همیشه ترجیح می‌دهم امیدوار بمانم. اما جدا از عنوان‌بندی آن یک فیلم یعنی رخ دیوانه، بقیه‌ی فیلم‌ها عنوان‌بندی چشم‌گیری نداشتند، حتی طعم شیرین خیال که در بازنمایی برخی مفاهیم به پویانمایی متوسل شده بود (و همین، تنها نقطه‌ی قوت آن بود!) در عنوان‌بندی از پویانمایی بهره جسته بود و کمی جلوه می‌کرد. البته شاید عنوان‌بندی ارغوان را هم بتوان تا حدی بهتر دانست که البته تازگی نداشت و صرفاً به‌دلیل استفاده از یک بافت گونی‌مانندِ سیاه‌وسفید به‌عنوان پس‌زمینه‌ی نوشته‌ها، اندکی متفاوت می‌نمود. تا این‌جای کار در عرصه‌ی عنوان‌بندی فقر شدیدی را مشاهده می‌کنیم و در 12 فیلم کم‌ترین ابتکاری در عنوان‌بندی مشاهده می‌کنیم: فونت‌های یک‌سان حروف، کم‌ترین وقت‌گذاری و ابتکار برای ساختن عنوان‌بندی و اکتفا به حداکثر سادگی و لابد هزینه! چرا چنین است؟ آیا در پایان کارهای تولید فیلم که عنوان‌بندی‌ها در آن مرحله ساخته می‌شود، همری پول‌ها ته کشیده‌اند؟ این کار مانند آن است که پس از همه‌ی زحمت‌ها، کتاب را با جلد مقوایی سفید منتشر کنند! لطفی دارد خواندن چنین کتابی؟

 

عاشق‌شناسی

علی شیرازی
در دنیای تو ساعت چند است؟
چیزهای زیادی برای به سینما کشاندن علاقه‌مندان جدی سینما با خود دارد که رد پای نوشته‌های خوب صفی یزدانیان فقط یکی از آن‌هاست. فیلم از هنر جمعی از استخوان‌دارهای سینمای ما بهره برده و فضای خوبی هم دارد. قصه نیز خوب شکل می‌گیرد اما در ادامه فیلم دچار مشکل شخصیت‌پردازی می‌شود. در صحنه‌ای از فیلم زهرا حاتمی (مادر گلی؟) که توصیف‌های همیشگی و دقیق فرهاد (علی مصفا) عاشق فیلم را می‌شنود به او می‌گوید: تو «گلی‌شناس» خوبی هستی، اصلاً دکترای گلی‌شناسی داری!‌ مشکل فیلم نیز دقیقاً از آن‌جا ناشی می‌شود که یزدانیان شناخت خوبی از عاشق فیلمش به تماشاگر منتقل نمی‌کند. بنابراین از دریچه‌ی نگاه فرهاد نمی‌توانیم گلی (لیلا حاتمی) را به جا بیاوریم فقط می‌دانیم که شیفته‌ی اوست و این برای ساخت یک عاشقانه‌ی خوب و پرجزئیات همچون سوته‌دلان که یزدانیان در فیلم با آوردن چند دیالوگ به آن ادای دین کرده کافی نیست. در فیلم جاودانه‌ی علی حاتمی همه‌ی شخصیت‌ها هویتی ملموس و بسنده برای تماشاگر داشتند، حتی کاراکترهای فرعی. موفقیتی که یزدانیان در نخستین گام نتوانسته در حد شخصیت‌های اندک فیلمش به آن دست یابد. با این همه او نشان می‌دهد که می‌توان به آینده‌اش دل بست و چشم‌به‌راه فیلم بعدی او ماند.

 

به سوی سینمای اجتماعی

محسن بیگ‌آقا
گاه مفاهیم ساده‌ای مثل شرافت که می‌توانند پیش‌پاافتاده و حتی کلیشه‌ای قلمداد شوند، با یک بیان غیرمستقیم هنری احیا می‌شوند. شیفت شب درباره‌ی مردی است که با باز شدن گره‌های بدبینی و عدم اعتماد با شرافت از میدان بیرون می‌آید و در مقابل همسرش سربلند می‌شود. او که کار روزانه و آبرویش را از دست داده، در شیفت شب جبران مافات می‌کند. نیکی کریمی در دنیای تلخ امروزی و سینمای پر از حقه و ترفندهای پیچیده، این بار روزنه‌ای از امید و ادامه‌ی زندگی را رودرروی تماشاگر می‌گشاید. جالب این‌که این بار فیلم‌ساز زنی که با فمینیسم هم در آثارش بیگانه نیست، از شرافت مردی دفاع می‌کند که همسرش ایمان و باور خود نسبت به او را از دست داده است. اما تماشای فیلمی مانند شیفت شب می‌تواند سؤال‌برانگیز هم باشد. این‌که نیکی کریمی طی ده سالی که به کارگردانی روی آورده، از نگاه فرمالیستی فیلم‌های نخستین، حالا به سینمای اجتماعی روی آورده، نکته‌ای است که مورد مخالفت عده‌ای از منتقدان قرار گرفته. آن‌ها معتقدند سینمای ایران به اندازه‌ی کافی فیلم‌ساز اجتماعی دارد، اما آن‌چه نایاب است، فیلم‌سازانی با سبک خاص است. این بحث قبلاً در مورد رضا میرکریمی هم مطرح بوده: در حالی که او قابلیت ساخت فیلم‌های شلوغ، عظیم و پرحادثه را دارد، به سینمای ساده و کم‌شخصیتی روی آورده که بسیاری از کارگردان‌های دیگر قادر به کار در آن مسیر هستند. به هر حال کاری از ما در این زمینه برنمی‌آید. پس باید به نظر آن‌ها و مسیری که انتخاب می‌کنند احترام گذاشت. در شیفت شب دیگر از کارهای جسورانه‌ی فیلم‌ساز با نور و تاریکی اثری نیست و تمرکز بر روی مضمون و روایت قصه است. ریتم فیلم با جست‌وجوهای زن و باز شدن گره‌هایی که هر بار او را با تمام وجود متعجب می‌کند، خوب از کار درآمده و جذاب است. گرچه در قصه‌ی فیلم هم گاه حضور شخصیت‌های خشنی که به یک‌باره با گرفتن طلب‌شان رمانتیک می‌شوند، غیرقابل‌باور می‌نماید. چنان‌که انتظار هم می‌رفت، توجه به بازی‌ها همچنان در فیلم‌های کریمی دیده می‌شود و بازی زنانه و زیر پوستی لیلا زارع بین بازیگران فیلم برجسته است. 

 

پیام‌آور

سعیده نیک‌اختر
مزارشریف
فیلم قابل احترامی است که قصه‌ی شهادت دیپلمات‌های ایرانی در مرداد 77 را روایت می‌کند؛ زمانی که کنسولگری ایران در مزارشریف مورد حمله قرار گرفت و تنها یک نفر از آن حادثه جان سالم به در برد. مزارشریف ساده و بی‌ادعاست و کارگردانی روانی دارد و بیش‌تر از این‌که دنبال نمایش صحنه‌های خشونت‌بار جنگ باشد یا دنباله‌رو سینمای جنایی و معمایی، به روایت یک قصه‌ی ساده اکتفا می‌کند. یک قصه‌ی یک‌خطی بدون شاخ‌وبرگ دارد و تنها ویژگی‌اش فلاش‌بک تنها فرد بازمانده است که جریان را از آغاز دنبال می‌کند. در تدوین شسته‌رفته‌ی فیلم تا آن‌جا که می‌شده پلان‌ها کوتاه شده است و همین رویکرد برزیده در مواجهه با نماهای اضافه باعث شده فیلم ریتم تند و یکدستی داشته باشد و زمان فیلم به 70 دقیقه تقلیل پیدا کند. تنها نکته‌ی آزاردهنده‌ی مزارشریف موسیقی حجیم و زیاده‌گوی آن است که در برخی از قسمت‌ها جلوتر از تصاویر حرکت می‌کند و وقوع حادثه را لو می‌دهد. تقریباً عادت فراموش‌شده‌ای در این سال‌هاست که فیلم با موسیقی شروع شود. در مزارشریف این اتفاق افتاده و به طرز تعجب‌آوری این سنت قدیمی دهه 60 جواب داده است. نکته‌ی دیگر که جای سوال دارد حضور مهتاب کرامتی در این فیلم است. کاربرد وجود این شخصیت به عنوان زن افغانی جنگ‌زده و شجاع مایه‌ی تعجب است. زنی که مایه‌ی نجات یک ایرانی شد که پیام‌آور آتش‌بس باشد و کشوری را از جنگ احتمالی بین مرزی نجات دهد. این‌که چرا یک زن بدون دخالت هیچ عاطفه و احساسی نقش ناجی را به عهده می‌گیرد جای کار دارد و باید علتش مشخص شود. 

 

یک فیلم؛ یک سکانس

مردی که اسب شد: همه چیز سیاه، جز آسمان

هوشنگ گلمکانی
عنصر اصلی ساختاری مردی که اسب شد، سکون و تکرار است. آدم‌ها کاری می‌کنند که انگار تمامی ندارد و حرف‌هایی می‌زنند (در این فیلم کم‌حرف) که گویی بی‌انتهاست. دیالوگی طولانی در فیلم هست که در چند سکانس فیلم می‌آید و البته توی همان سکانس‌ها هم مثل یک نوار لوپ‌شده، همان چند جمله چند بار بانظم و بی‌نظم تکرار می‌شوند. این جمله‌ها را لوون هفتوان به نقش مردی آشفته و روان‌پریش با حالتی شبیه فریادهای خطابه‌وار می‌گوید؛ اما جمله‌ها البته مبهم هستند (ابهامی که جوهر این فیلم است) اما با توجه به حال‌وهوای فیلم چندان هم پرت‌وپلا نیستند و این مرد بهلول‌وار انگار حرف کسانی را می‌زند که از سّر درون خبر دارند؛ خبر از اعتراضی گنگ و دیرینه و پایدار:   
«اون دیگه نمی‌تونه منو این‌جا ببینه. می‌شنوین که چی می‌گم؟ می‌خواد منو با خودش ببره اما کور خونده. بهش می‌گم تا حالا دعا کردی؟ می‌گه نه. گفتم حتی واسه‌ی خودت؟ گفت حتی واسه‌ی خودم. قسم می‌خورم با اون کنار اومدن خیلی سخته، خیلی چیزا عوض شده. امروز همه چیز سیاهه جز آسمون. فقط باید منتظر موند. اون دیگه نمی‌تونه منو این‌جا ببینه.
می شنوین که چی می‌گم. می‌خواد منو با خودش ببره...»
این جمله‌های اعتراض‌آمیز، در فیلمی که دیالوگ‌های اندکش نجواگونه ادا می‌شوند، فریاد زده می‌شود. هر بار در چند نوبت، مثل موتیفی از کلام. این آدم بخت‌برگشته چندین بار می‌گوید که «همه چیز سیاهه جز آسمون»، ولی ما که می‌بینیم حتی آسمان هم سیاه است.  

آرشیو

فیلم خانه ماهرخ ساخته شهرام ابراهیمی
فیلم گیج گاه کارگردان عادل تبریزی
فیلم جنگل پرتقال
fipresci
وب سایت مسعود مهرابی
با تهیه اشتراک از قدیمی‌ترین مجله ایران حمایت کنید
فیلم زاپاتا اثر دانش اقباشاوی
آموزشگاه سینمایی پرتو هنر تهران
هفدهمین جشنواره بین المللی فیلم مقاومت
گروه خدمات گردشگری آهیل
جشنواره مردمی عمار
جشنواره انا من حسین
آموزشگاه دارالفنون
سینماهای تهران


سینمای شهرستانها


آرشیوتان را کامل کنید


شماره‌های موجود


نظر شما درباره سینمای مستقل ایران چیست؟
(۳۰)

عالی
خوب
متوسط
بد

نتایج
نظرسنجی‌های قبلی

خبرنامه

به خبرنامه ماهنامه فیلم بپیوندید: