میانههای جشنواره هیچ شباهتی با دو سه روز ابتداییاش ندارد و هرچه به ایستگاه پایانی نزدیکتر میشویم تعداد فیلمهای توجهبرانگیز هم بالاتر میرود. در روزهای اول همه خواهان نمایش فیلمی بودند که تنور جشنواره را گرم کند و بحث برانگیزد، اکنون این اتفاق با نمایش چند فیلم پرجاذبه افتاده ولی هنوز هیچ فیلمی نتوانسته با فاصلهی قاطعی نسبت به سایر فیلمها صدر فهرستهای نظرسنجی را از آن خود کند. به این ترتیب شاید امسال سال جایزههای مشترک و انتخابهای زیادی در هر رشته باشد که البته اشکالی هم ندارد و نشانهی باروری و رونق سینمای ایران است. کسانی که عادت کردهاند در هر دوره فیلمی مثل جدایی نادر از سیمین ببینند و شاهد برتری قاطع یک فیلم بر سایر آثار باشند باید بپذیرند که این دوره شرایط متفاوتی دارد و آرایش فیلمهای همردیف به گونهی دیگری است. به هر حال نمایش من دیگو مارادونا هستم (بهرام توکلی) مهمترین اتفاق روز جمعه در برج میلاد بود و اهل رسانه را به وجد آورد. سالن شلوغ مرکز همایشها در روزی آفتابی که هیچ نشانی از چلهی زمستان نداشت میزبان تعداد زیادی از دوستداران سینما و منتقدان بود که برای تماشای تازهترین ساختهی بهرام توکلی صف کشیده بودند. پس از فیلم کمفروغ بیگانه پیشبینی میشد که توکلی قدم بعدی را محکم بردارد، اما این فیلم علاوه بر برتریاش نسبت به فیلم قبلی کارگردانش، از لحاظ تفاوت با مجموعهی آثار توکلی هم در جایگاه ویژهای قرار میگیرد و فیلم خاصی در کارنامهی سازندهاش محسوب میشود. در کنار آن، هاتف علیمردانی هم با کوچهی بینام بازگشتی پرقدرت به سطح اول سینمای ایران داشت و خاطرهی ناخوشایند مردن به وقت شهریور (فیلم سال گذشتهاش) را از ذهنها پاک کرد. کوچهی بینام با داستان جالب و فضای تأثیرگذار و مضمون اجتماعیاش به یک موضوع مهم میپردازد که این روزها جزو اصلیترین تضادهای جامعهی ما محسوب میشود؛ دوگانگی در سبک زیست و تفکر نسلها. نمایش این دو فیلم علاوه بر همهی نقدها و نظرها، بازار گمانهزنی دربارهی برگزیدگان سیمرغ بلورین را هم داغ کرد و باعث شد نامهایی تازه در فهرستهای پیشیبینی وارد شوند. از جمله باران کوثری و فرهاد اصلانی که بازیهای چشمگیری ارائه دادهاند و سعید آقاخانی و گلاب آدینه و هومن سیدی که در فیلم توکلی جزو برگهای برندهی اصلی به شمار میروند و ترکیب بسیار دلپذیر و جذابی را ساختهاند.
روز جمعه ماهی سیاه کوچولو (مجید اسماعیلی) هم به نمایش درآمد که سوژهی متفاوتی دارد و با فضای دههی شصتیاش مورد توجه نوستالژیبازها قرار خواهد گرفت. فیلم به وضعیت گروههای چپ و چریکهای اوایل انقلاب میپردازد و تصویری از فضای فکری و عقیدتی اعضای این گروهها پیش چشم مخاطب میگذارد. البته این فیلم زیر سایهی دو فیلم مهمتر قرار گرفت ولی باز هم برای یک فیلماول از کارگردانی جوان اکران ناموفقی نبود. در نظرسنجیهای مردمی رخ دیوانه (ابوالحسن داودی) بهسرعت راهی صدر جدول شده و چند فیلم دیگر در ردههای پایینتر رقابتی نزدیک دارند. واقعاً تا روز آخر نمیتوان با قطعیت دربارهی هیچ چیز اظهار نظر کرد، اما به نظر میرسد امسال سال فیلمهای همتراز و برندههای مشترک باشد. در بخش مستند هم نمایش فیلمها با درصد بالای رضایت مخاطبان ادامه دارد، اما طبعاً کمتر کسی برای دیدن این فیلمها کنجکاو است. برگزاری این بخش پروپیمان و نمایش یازده مستند بلند قابلتوجه اگر هیچ امتیازی نداشته باشد لااقل این حسن را دارد که نشان میدهد سازوکار کلی سینمای ایران در زمینهی اکران و عرضهی فیلمهای خاص ضعف دارد و حتی راهاندازی گروه هنر و تجربه هم هنوز نتوانسته بار سینمای مستقل را کمی سبک کند. در این میان حیف است که چندین فیلم خوب و قابلتأمل نادیده بمانند.
جشنواره روزهایی کمحاشیه را پشت سر میگذارد اما به هر حال حرفوحدیث جزو جداییناپذیر هر دوره است و جلوی موجهای رسانهای را نمیتوان گرفت. انتشار ویژهنامهها و جزوههای تندوتیز بر علیه فلان فیلم یا فیلمساز یا حتی بر علیه مدیران و گردانندگان جشنواره در روزهای پیش بازار گرمی داشته و احتمالاً در روزهای آینده هم ادامه خواهد یافت. عدم مهارت در پاسخگویی به اتهامها و مدیریت حاشیه، دلیل دیگری است که باعث میشود موجهای منفی قویتر شوند و مخاطب بیشتری پیدا کنند. چنین موقعیتهایی باید با عقل و تدبیر و خودداری مدیریت شوند که تأثیر منفیشان روی جشنواره نماند و باعث کمرنگ شدن فیلمها نشود. اینکه در جواب مخالفان پوزخند بزنیم و پاسخ درشت بدهیم صرفاً آتش مخالفت را تیزتر میکند و فضای عمومی جشنواره را بیشتر به حاشیه میبرد. و این مسلماً به نفع هیچ کس نیست، مگر همان جزوهنویسها و عاشقان سینهچاک حاشیه...
بیهویتی
مهرزاد دانش
شکاف (کیارش اسدیزاده): شکاف از خیلی جهات یادآور جدایی نادر از سیمین است: متقارن بودن صحنهی آغازین و نهایی به لحاظ مواجهه با زاویهی دید دوربین و صدای نمای سوبژکتیو، درگیری دو خانواده، بحث طلاق، پنهان نگه داشتن برخی واقعیتها از طرف دیگر، و حتی شمایل پارسا پیروزفر که شبیه چهرهی پیمان معادی جدایی... است! اما اینها ایراد فیلم نیست. اتفاقاً فیلم قالب شستهرفتهای دارد و خطرپذیری فیلمساز در فرجام تلخ ماجرا هم قابل تأمل است. اما آنچه آزاردهنده است، پایانبندی داستان است که لابد به زعم سازندهاش شکل معلق و یا باز دارد، ولی در واقع نشان از این دارد که قصه بیآنکه تمام شود به پایان فیلم رسیده است. گره دراماتیک فیلم در سه زاویهی مرگ زن، اجبار به بچهدار شدن، و نازایی دائم، پتانسیل زیادی در پرورش یک داستان پروپیمان میتوانست داشته باشد که در ترکیب با مشکلات خانوادهی دیگر، رنگ و جلای پیچیدهتری هم مییافت، اما در حال حاضر، پایان فیلم بیشتر تداعیکنندهی ناتوانی اثر در جمعوجور کردنش است. اینکه شخصیت اصلی داستان مردد باشد که از بین سه تصمیم بالا کدام را برگزیند و یک دفعه فیلم تمام شود، اسمش نه پایان باز است و نه معلق؛ نیمهکاره رها کردن قصه است.
مرگ ماهی (روحالله حجازی): مشکل این فیلم بیش از آنکه شباهتش با آثاری از قبیل مادر و یه حبه قند و برف روی شیروانی داغ باشد، در بیهویت بودنش است؛ فیلمی خستهکننده که معلوم نیست ماجرایش را روی کدام مرکز ثقلی دارد روایت میکند. جمع کردن جمعی از بهترینهای سینمای ایران در فیلمبرداری و تدوین و صدا و بازی، قرار نیست لزوماً به معجزه بینجامد وقتی که خبری از یک فیلمنامهی شستهرفته و کارگردانی هدفدار در میان نیست. وقتی هم که هستهی مرکزی درام سست باشد، نتیجه این میشود که آدمهای داستان هر چند صحنه یک بار هی به هم زل بزنند و یا دعوا کنند سر چیزهایی از قبیل نگه داشتن سه روزهی جسد و یا ردوبدل کردن کیسه و مهره تسبیح و یا اینکه ده دفعه برای هم یک چیز واحد را تکرار کنند. فرض کنیم فیلم به جای درام، روی عناصر دیگر تکیه کرده است؛ اما چه؟ شخصیت؟ کدام یک از آدمهای این داستان هویت و فردیت دارند؟ نه علت اختلاف شدید نیکی کریمی و علی مصفا معلوم است و نه علت جدایی مصفا و دولتشاهی، نه میفهمیم چرا این قدر بابک کریمی با ریما رامینفر بدرفتاری میکند و نه اینکه چرا طناز طباطبایی به نهیلیسم فلسفی رسیده است؟ بابک حمیدیان این وسط چه ویژگیای دارد؟ اگر جوابی برای این سؤالها در فیلم وجود ندارد، پس شخصیتپردازیای هم در میان نیست. مرگ ماهی فیلمی متظاهرانه است که تلاش دارد نشان دهد حرف مهمی میزند، اما فقط نشان میدهد و در عمل چیزی برای ارائه ندارد.
یک تجربهی درخشان
محسن بیگآقا
یحیی سکوت نکرد/ یک تجربهی درخشان: فیلم بیحاشیه و آخر شبی کاوه ابراهیمپور حسابی تماشاگران را در برج میلاد سرحال آورد. جای این فیلم که در بخش هنر و تجربه به نمایش درآمد، در بخش مسابقهی سودای سیمرغ خالی است. یحیی سکوت نکرد تماشاگر را به فضای خانههای ویلایی قدیمی و بچهمحلهای دوران کودکی که هنوز توی کوچه بازی میکنند، میبرد. فیلم حالوهوای نوستالژیک کودکیمان را به زمان حال آورده تا وضعیت یحیی برایمان ملموستر باشد. لایههای فیلم با معرفی عمه و برادرزاده و دختر جوان خانهی روبهرو بهسرعت شکل میگیرد و به شغل غیرقانونی عمه و خلافهایی که مرتکب میشود، میرسد که باید طی فیلم برای یحیی مشخص شود. فصل آغازین فیلم بهخوبی تماشاگر را جذب میکند و تا پایان و باز شدن معما به دنبال خود میکشد. بازی فاطمه معتمدآریا باز هم یک تجربهی استثنایی در کارنامهی او در خلق شخصیت پیچیده و چندوجهی عمه است. جای برخی بازیگران بهسختی در سینمای ما پر میشود. پرویز پرستویی هنگام برگزاری نشست فیلم دو که به عنوان تهیهکننده نیز در آن حضور داشت، در مورد بازیگری جملهی عجیبی گفت: «من خلوت بازیگریام را با هیچ چیز در سینما عوض نمیکنم.» حتماً بازیگری برای فاطمه معتمدآریا هم که حالا دستی بر فیلمسازی آثار مستند هم دارد، باید از چنین جنسی باشد.
دو/ از جسارت تا روایت: بعد از فیلم خیلیها میپرسیدند چرا دو؟! اسم فیلم ظاهراً به یکی اشاره دارد که کارگردان دوست دارد دو شود: رابطهای که برقرار نمیشود و همزیستی خاصی که شکل نمیگیرد. با این مضمون فیلم بهخوبی شروع میشود و فضاسازی خانهی در حال فروش و نوپردازی یکدست فیلم مجابکننده است. توجه به جزئیاتی مثل صدای موش در خانه به فیلم جان میدهد. بازیهای فیلم قابلتوجهاند و مهتاب نصیرپور با بازی خود جای خالی قصه را پر کرده و شخصیتسازی میکند. اما مشکل فیلم بیشباهت به مشکل فیلم امروز (رضا میرکریمی) نیست که اتفاقاً کارگردان و تهیهکنندهی دو به عنوان بازیگر در آن حضور داشتند. اگر میرکریمی در مصاحبههای خود ابهام در رفتار شخصیتهای فیلمش را انکار میکرد و منتقدان را به فروش فیلمش ارجاع میداد، سهیلا گلستانی با بیانی متواضعانه در جلسهی مطبوعاتی دو پاسخ به ابهام در شخصیتپردازی را به بعد از نمایش عمومی فیلم موکول کرد. اما برای فیلمهایی مانند دو این خطر وجود دارد که فیلم در نمایش عمومی هم دیده نشود و تماشاگران را راضی نکند. تماشای دو نشان میدهد که مشکل سینمای ایران چیزی بیش از فیلمنامه است و به روایت برمیگردد. طی دو دههی اخیر بحثهای متعددی در زمینهی نوع روایت صورت گرفته. فیلمساز باید بداند چهگونه در ابتدا شخصیتها را معرفی کند، در چه زمانی اتفاق اصلی را تعریف کند و در نهایت در چه نقطهای قصه را تمام کند. البته سینما فرمولبردار نیست، اما دو به رغم تلاش عوامل سازندهاش از ناحیهی روایت بهشدت ضربه خورده است. حتی اگر فیلمساز بگوید آگاهانه اصول روایت را زیر پا گذاشته و به تعریف روابط تن نداده، مشکل فیلم حل نمیشود. البته حرکت تحسینبرانگیز فیلم، همان طور که خود فیلمساز اشاره کرد، جسارت او در ساخت فیلم اول با چنین مضمون و ساختاری بوده است.
یک فیلم؛ یک سکانس
روز مبادا: شب بهیادماندنی
هوشنگ گلمکانی
مادر که خوابنما شده و در تدارک سفر آخرت است، خود را به دختر فیلمسازش میسپارد تا از او و زندگیاش فیلمی بسازد. دختر مدام با دوربینی در پی مادر است و از او فیلم میگیرد، ظاهراً به عنوان مصالح و تصویرهایی برای ساختن فیلمی سینمایی در آینده. البته که میدانیم همانچه گرفته میشود، همان فیلم نهایی خواهد بود، ولی مادر (با بازی فوقالعادهی مادر خود فیلمساز) در این بخش پژوهشی فیلمی خیالی، بازیگر نقش خودش را هم برای آینده انتخاب میکند. بیشتر ثریا قاسمی را مناسب ایفای نقش خودش میداند ولی ضمناً بدش نمیآید هدیه تهرانی هم این نقش را بازی کند! فیلمساز هم بدش نمیآید یک ستارهی سینما در فیلمش بازی کند اما میگوید پول ندارد. مادر وعده میدهد شاید با دعوت هدیه تهرانی به خانه، بتواند با خواهش و تمنا با پول کمی او را راضی کند. روزی که قرار است ستارهی سینمای ایران به مهمانیشان بیاید، همه نونوار کردهاند. از مادر گرفته تا پدر و بقیهی اعضای خانواده. برادر لباسی آلاپلنگی پوشیده، پدر کراوات زده و شیک شده و بقیه هم هر کدام به سبک خودشان برای جلوهگری در حضور ستارهای در خانهشان، بهاصطلاح تیپ زدهاند. همه میخواهند خودشیرینی کنند و مادر از تصور حضور هدیه تهرانی بر پرده در نقش خودش کیفور است. هدیه تهرانی در این سکانس شاید درخشانترین بازی کارنامهاش را ارائه میدهد و با ظرافتی بینظیر، شرم و حیای ستارهای مهربان را به نمایش میگذارد که از سادگی و اشتیاق خانوادهای متوسط نسبت به خودش نمیخواهد سوءاستفاده کند، آنها را درک میکند، و با آنها همدلی میکند. یک ستارهی دلپذیر و دوستداشتنی که برای بازی در نقش چنان مادر مهربانی اصلاً انتخاب بدی نیست.
رنگ باران
محمد شکیبی
خداحافظی طولانی/ غافلگیریهای دلنشین: اینکه جنوبیترین و فقیرنشینترین محلات حومهی شهر انتخاب شوند و آدمهای اصلی و پیرامونی داستان از خانه-زاغههای بیرنگو روح و کوچههای خاکی و تاریک هم که بیرون میزنند جز جادههای تنگ و بیابانهای خشک و ایستگاه فرتوت راهآهن و اتومبیلهای دربوداغان و مغازههای بیرونق با کالاهای فقیرانه و حتی کارخانهی بیرنگولعاب نخریسی محقر که مدیر یا رییس آن هم چندان مرفهتر از کارگرانش نمینماید، تمامی مایههای یک فیلم و درام اجتماعی- سیاسی را دارند و همه چیز مهیاست که از زبان و بیان فرزاد مؤتمن روایتی دیگر از تضاد طبقاتی و جدال همیشگی فقر و غنا را نظاره کنیم یا دستکم با توجه به ورود مردی با سگرمههای درهم و چهرهی مصمم و هراسی که این ورود ناگهانی در دل کارگران کارخانه میاندازد، جدالهایی را که ریشه در تنگدستی و رقابت برای لقمهای نان دارند، شاهد باشیم، اما اندک اندک این خفگی و تیرگی محیط رنگی از لطافت یک قصهی عاشقانه بگیرد، اولین رودستی است که خداحافظی طولانی به تماشاگرانش میزند و بیننده در مییابد که با حکایت شیرین عشق و محبت روبهروست و نه تلخی جدال دارا و ندار. دومین غافلگیری تماشاگر از توجه و نگاههای خیره و ممتد یحیی (سعید آقاخانی) به طلعت (میترا حجار) کارگر تازهوارد کارخانه است در حالی که شبها و در خانه شاهد رابطهی عمیق و عشق آتشین بین او و همسرش ماهرو (ساره بیات) هستیم. سومین عنصر غافلگیری ماجرای اتهام قتلی است که یحیی مدتی عقوبتش را کشیده و پس از تبرئه شدن و آزادی نیز اتهامزنندگان را که دوستان و همکارانش هستند نبخشیده اما معلوم نیست که چهکسی و چهگونه بهقتل رسیده که یحیی بهحق یا نابهحق متهمش بوده. و مهمترین عامل غافلگیری هم این نکته است که انزوای همدلانه و عاشقانهی یحیی و ماهرو پس از رهایی از زندان و بازگشت به کار در ذهن او میگذشته و بازسازی ذهنی است و نه واقعیت عینی. تنها عنصر محیطی که تضاد عمیق محل و موقعیت کنشهای عاشقانهی یحیی ابتدا به ماهرو و سپس به طلعت رنگی از لطافت میدهد باران است که در بزنگاهها و پیچشهای احساسی او باریدن آغاز میکند. خداحافظی طولانی درامی منسجم و روایتی همگن است که در چیدمان عناصر تشکیلدهندهی فیلم تناسب مقبول را از ابتدا تا انتها حفظ کرده و گرهگشایی از مؤلفههای غافلگیرکنندهاش نیز در زمانهای حسابشدهای از طول روایت انجام شدهاند. بازی هماهنگ سه شخصیت اصلی فیم هم از مزیتهای خداحافظی طولانی هستند.
ماهی سیاه کوچولو/ مائو: یک آشنایی و شناخت مختصر و فهرستوار هم از جریانات سیاسی چند سال قبل و بعد از پیروزی انقلاب کافی است که بدانیم گروههای چپ مائوئیست نه فقط در ایران بلکه در سراسر جهان- و البته تا مقطع زمانی فروپاشی بلوک شرق و اتحاد جماهیر شوروی- دشمنی و تضادشان با کشور شوروی اگر نه بیشتر از آمریکا، کمتر هم نبود و در منابع تبلیغی و ایدئولوژیک خود در کنار تضاد و دشمنی با امپریالیسم و آمریکا، شوروی را نیز دارای سیستمی ضدانقلابی و سوسیال امپریالست مینامیدند و آموزههایشان را از روشهای مائو رهبر حزب کمونیست چین اقتباس میکردند. آنها در دشمنی با شوروی سابق هرگز کم نمیگذاشتند. پس اینکه برای زمینهسازی و توجیه تاریخی و جغرافیایی جنگوجدال عدهای در دل جنگل و باورپذیر کردن این رخدادها و شخصیتها با یک نوشته و نریشن در ابتدای فیلم داستان را به درگیریهای کوچک مسلحانهی دوسهروزهای که در سال 1360 در حومهی شهر آمل اتفاق افتاد، به یک گروه چپ مائوئیست که قصد داشتند با خلع سلاح کمیتههای انقلاب و اعلام خودمختاری منطقه را ضمیمه و دستنشاندهی شوروی کنند، یادآور مثل معروف «خسن و خسین هر سه دختران مغاویه بوند» میشود؛ یعنی در یک جمله یک عالمه غلط! خب معلوم است که رابطهی سینماگر و بینندگانی که از همان خشت - پلان - اول مبتنی بر عدماعتماد بنا شود، سرانجام چه خواهد شد. ماهی سیاه کوچولو (مجید اسماعیلی) اینچنین آغاز میشود. در طول فیلم نیز از بین شش شخصیت اصلی ماجرا تنها خواستگاه و مقصد و مقصود همانی که مأمور کمیتهی انقلاب و اعزامی از مرکز است و تا حدودی دختر جوان چادری که در اواخر فیلم ناگهان در وقایع داستان حاضر میشود و مثلآً نمادی از نیروهای مردمی است، مشخص است و بقیه اصلاً معلوم نیست که واقعآً برای قیام مسلحانه آمدهاند یا کارشکنی در انجام آن یا چند نفر و کدامیک مأمور و نفوذی نیروهای مردمی برای عقیم کردن نقشهی «ضد انقلاب»اند. اصلاً از این جمع که کینه و بدگمانی بین خودشان عمیقتر از کینه به نیروهای حکومت انقلابی نوخاسته است، کدامیک مأمور مخفی است، کدام ضدانقلاب و کدام یک ضدضدانقلاب! اصلاً کی به کی است و اینها آنجا چه میکنند؟!
داستانهای عامهپسند
علی شیرازی
رخ دیوانه/ داوودی آلن!: فیلم تازهی ابوالحسن داودی در ادامهی نگاه و ساختار تقاطع شکل گرفته است. وقتی نمایش زادبوم که اتفاقاً فیلم درجهیکی هم نبود به مشکل برخورد، فیلمساز ترجیح داد به فضای فیلم ماقبل آخرش که خود آن هم در حالوهوای داستانهای عامهپسند تارانتینو بود رجعت کند. داودی ساخت چند تا از فیلمهای کمدی، سرگرمکننده و پرفروش دههی 1370 را هم با اکبر عبدی و علیرضا خمسه در کارنامه دارد که اتفاقاً ساخت چنین فیلمهایی بسیار هم سخت است؛ درست مثل راه رفتن روی لبهی تیغ که هر آن امکان افتادن هست. مثل عصر یخبندان که در همین جشنواره دیدیم و فقط تا نیمه خوب پیش رفت. اما تجربهی چند دهه فیلمسازی به داودی این امکان را داده که با تکیه بر جزئیات پرشمار فیلمش از رخ دیوانه فیلمی بسازد که همبیننده را جذب میکند و هم سر و شکلی پذیرفتنی دارد و هم فروش خوبی خواهد کرد. داودی همچنین نیمنگاهی هم به امتیاز نهایی وودی آلن داشته است. منتها پسر آن فیلم در نهایت شانس میآورد و با وجود دو قتلی که انجام داده از چنگ قانون میگریزد و اینجا با وجود گناه نکردهاش از بلندی پرتاب میشود. هرچند با وجود روایت مدرن، تودرتو و غافلگیرکنندهی رخ دیوانه همین صحنه را هم میتوان جدی نگرفت! نکتهی دیگر اینکه داودی از بازیهای فیلمش غافل بوده و بیشتر بازیگرانش بازیهایی معمولی ارائه کردهاند؛ بهویژه امیر جدیدی که کارگردان به عنوان نقش محوری فیلم بایستی توجه بیشتری به قوام آوردن نقش او میکرد.
دو/ جامانده از جشنوارهی پارسال؟: یکی از کسالتبارترین فیلمهای امسال جشنواره که از فرط بیمنطقی و کندی (با آن پایانبندی بیخاصیتش) آدم را به یاد چند فیلم بیمایهی جشنوارهی پارسال میاندازد؛ فیلمهایی که نه هنری بودند، نه تجاری و نه اصلاً مشخص بود با چه نیتی ساخته شدهاند. در این چند سال اگر کسانی در پی تقلید از اصغر فرهادی بودهاند حالا کارگردان دو خطوطی از جدایی نادر از سیمین را سرراست و مستقیم برداشته و به دنیای فیلمش آورده است. به این چند خط از داستان فیلم دقت کنید:زنی میانسال برای خدمت به مردی تنها، وارد خانهی او که موقتاً به ایران آمده، میشود. البته زن که توسط خواهر مرد معرفی شده بهزور اصرار دارد که در خانهاش خدمت کند (مرد به دنبال یک خدمتکار مذکر است). سپس طی دقایقی طولانی که بهکندی میگذرد، در حدود دقیقهی 75 تا 80 میبینیم که دختر جوانی که با زن خدمتکار در ارتباط است در غیاب زن بهتنهایی پیش مرد میآید و از او باجخواهی میکند. در این میان دو حادثهی مهم نیز که بعداً از رخ دادنشان مطلع میشویم از چشم بیننده مخفی نگاه داشته میشوند؛ از جمله اینکه مرد در درگیری با دختر جوان نقش بر زمین شده، در حالی که با چشمانی باز از هوش رفته است. در واقع کارگردان در ایستگاه نخست تجربهاندوزیاش در سینما میکوشد حادثهی مهم فیلمش را به عنوان برگ برنده در مشت خود مخفی کند. غافل از آنکه جای مطرح کردن چنین گره مهمی نه در دقایق پایانی، که در ابتدای فیلم است. سینما همیشه استانداردهای خودش را داشته و اگر هم کسی مسیر تازهای را تجربه میکند حتماً میبایست با منطق و پشتوانهی خاصی همراه باشد. در کل تماشای دو بجز نومیدی و رخوت چیزی عاید تماشاگر نمیکند.
عاشقانهها
مهرزاد دانش
دوران عاشقی: این بهترین فیلم کارنامهی رییسیان است و این امتیاز ناشی از فضای قصهگوی فیلم است؛ عنصری که اغلب فیلمهای جشنواره (و سینمای ایران) از آن تهی هستند. فیلم در زمان درستی مقدمهچینی میکند، گره افکنیهایش را مطرح میسازد، بزنگاههای دراماتیک را ترسیم میکند، و موقعیتسازی پرتعلیقی را در باب تصمیم شخصیتهای داستانش میآفریند و همهی اینها معلول هماهنگیای درست بین عناصر فیلمنامه و کارگردانی و تدوین است. اما نه... اشنباه نکنید. اینکه فیلم واجد این حسنهاست، دلیل نمیشود از هر جهت هم خوب باشد. مهمترین نقطهی ضعف فیلم آن است که وارد عمق ماجراها نمیشود و فردیت آدمها قربانی صرف قصهگویی میشود. مقایسهی فیلم با نمونهی موفقی همچون لیلای مهرجویی شاید بهتر بتواند خلأهای فیلم رییسیان را توضیح دهد. سطح ماجرا که تعریف قصه است خوب است، اما عمق ماجرا که نقب به انگیزهمندیها و دغدغهها و تردیدهاست، نه. شاید برای سینمای پراداواصول ما چنین ظرفیتی هم زیاد بنماید، ولی به هر حال فیلم میتوانست بهتر باشد که نیست. پیشنهاد میکنم در ویرایشی دوباره، نصیحتهای پدر (پرویز پورحسینی) حذف یا تعدیل شود. بدجوری گفتههایش به شعار نزدیک است.
خداحافظی طولانی: جنبههایی از فیلم خیلی خوب است، از جمله فضاسازی، ترکیب موقعیتهای عینی و ذهنی، میزانسن دقیق و جذاب تصاویر. این امتیازها توانمندی کارگردان شبهای روشن و صداها را تداعی و یادآوری میکند. اما فیلم مشکل ریتم دارد و در بسیاری از مقطعها، ماجرا پیش نمیرود و درجا میزند. جدا از این، بعضی از موقعیتسازیها، تناسبی با بافت بستری که خود فیلم جاگذاریاش کرده است ندارد. در محلهای که به کوچکترین بهانه افراد متعصب و غیرتی به جان هم میافتند و یکدیگر را کتک میزنند، عاشقپیشگی مرد و زن فیلم و رفتنشان به فالودهفروشی و... نامتقاعدکننده است و ربطی به فضای قراردادی مؤلف اثر در موقعیتهای مکانی و زمانی ندارد. با این حال فیلم، اثر جذابی است و تعلیق شخصیت اصلیاش را در دوگانههای گذشته/ حال، عینیت/ ذهنیت، وجدان/ عمل و... درست پرورش میدهد. ایدهی حضور شبح همسر اول مرد در بازتابهای روی آینه در فرجام ماجرا، ایدهای هوشمندانه برای پایانبخشی به این داستان است. پیشنهاد میشود که نمای بعدی این سکانس که پیادهروی کنار ریل قطار است حذف شود و داستان با همین مواجههی هولناک/ عاشقانه به اتمام برسد.
در دنیای تو ساعت چند است؟: یک عاشقانهی دلنشین که موج متراکمی از احساسات شوربخش را نثار مخاطبانش میکند. تلفیق هنرمندانهی دو فضای سرخوشانه و شوخوشنگی و فضای پرحسرت عاطفی داستان، دیالکتیک روایت را پیش میبرد و برای همین تعادل تماتیک و روایی هم بین این دو لحن بهظاهر متناقض برقرار میشود. سبک یزدانیان در بخشهایی یادآوری آثار وجدآور ژان پیر ژونه است و بخشهایی هم در نوسانی بین دو متد مدرن و پستمدرن به سر میبرند. فیلم تا حد زیادی متکی بر دیالوگهای هوشمندانه، روایتپردازی ارگانیک، و بازیهای خیلی خوب مصفا و حاتمی است. تم داستان که بر حضور فردی نآشنا (گلی) در محیطی پارادوکسیکال (هم برایش آشنا است و هم غریب) در میان انبوهی از آدمهای پر از اطلاعات (مخصوصاً شخصیت فرهاد) دلالت دارد، فضایی جذاب خلق میکند که بهتدریج حسرتها و آرزوهای عاشقانه را از نسلی به نسلی مرور میکند. آدمهای فیلم اغلب مردمانی ناکام هستند (هنرمندی که کارش به آرایشگری رسیده، عکاسی که در سرزمین غربت خودکشی کرده است، پیرمردی که در حسرت عشق وصالنایافتهاش، دلش را به انعکاس تصویری مبهم در شیشهی پنجره خوش کرده است، و...) و همین بستری میشود برای مزه مزه کردن احساسات عاطفی فرهاد که مجنونوار، از کودکی تا آستانهی میانسالی، مسیری ناهموار را پیمود و آخر سر از خستگی فروخفت؛ مسیری که به فرجامش میارزید...