یکی از نکتههای اساسی در امتیاز دادن به بازیگران، دشواریها و مصایب اجرای نقش است. گاه به نظر میرسد که مردم، منتقدان و حتی داورهای جشنوارهها هم به جای دقت در شکل اجرا، مجذوب شخصیتپردازی شده و بیشتر به شخصیتهای جذاب جایزه میدهند تا بازیهای سخت. این نظریه که وقتی شخصیتی تا این حد جذاب از کار درمیآید، محصول تلاش و درخشش بازیگر است، منظری درست و قابلپرداخت است. ولی از طرف دیگر نباید مشقتهای بازیگران برای ایفای نقش را از نظر دور داشت. به عنوان مثال همین امسال در فهرست بازیهای درخشان سینمای جهان رابرت ردفورد در فیلم همه چیز از دست رفته جزو کاندیداهای اسکار نیست، اما مردی 77ساله چهقدر سختی کشیده، چه مدت تا کمر در آب بوده و چهقدر کارهای فیزیکی سخت در قایق انجام داده تا توانسته این نقش را بازی کند؟ نمونهی وطنی اخیرش بازی مهدی هاشمی در ضدگلوله بود و امسال هم مریلا زارعی برای بازی در شیار 143 متحمل چنین زحمتی شده که البته زحمتش از نظر داوران دور نماند. در بین نقشهای مکمل هم نقشهایی وجود داشتند که دشواری اجرای آنها را میشود تخمین زد. مجموعه بازیهای رابعه مدنی، بازی مریلا زارعی در چ، تمام بازیهای همه چیز برای فروش و همین طور بازی سعید ابراهیمیفر در ماهی و گربه جزو همین مواردند که سعی شده از نظر دور نمانند و در این مطلب به آنها اشاره شود.
فرهاد اصلانی - قصهها: حالا دیگر کمتر پیش میآید جایی صحبت از بازیگری باشد و فرهاد اصلانی هم حضور داشته باشد اما جزو برگزیدگان نباشد. او نقش همسر امروز نوبر کردانی را ایفا میکند. مردی بیسواد و بیکار و خانهنشین. کسی که نوبر و زندگیاش را دوست دارد و نمیخواهد او را از دست بدهد، ولی یاد و خاطرهی زندگی قبلی نوبر، آزارش میدهد و نمیتواند با آن کنار بیاید. از سویی به صداقت و وفاداری همسرش ایمان دارد ولی از طرف دیگر در برابر آن عشق قدیمی احساس ضعف و تزلزل میکند. مجموع این تناقضها و کشمکشهای درونی، نمود بیرونیاش میشود خشمی فروخورده که تبدیل به نیشوکنایه و التماس و اشک میشود. در بازی اصلانی احساس زبونی و در عین حال غروری مردانه قابلتشخیص است؛ همراه با عشقی که نمیشود پنهانش کرد.
پیمان معادی - قصهها: حامد و سارا تنها نمایندههای نسل جوان در این فیلماند. روزنامهخوان بودن و عینک زدن و دیالوگهایی که به ستارهدار بودن حامد اشاره دارند، تنها نکاتی نیستند که بر واماندن حامد از ادامهی تحصیل دلالت دارند. معادی سریع و پیوسته حرف میزند اما در عین حال تلاش میکند کلمات را شیک و درست ادا کند. ایرادش شاید گاهی خندههای کجش باشد. هرچند اینجا متناسب با فضا از کار درآمده اما گاهی حس استهزا و پوزخند را القا میکند. نکتهی مهم بازی معادی در این نقش عشقی است که از چشمهایش تراوش میکند. علاقهای که باید برای بیننده پذیرفتنی و باورپذیر باشد که چهگونه مردی میتواند عاشق زنی که اچآیوی مثبت است بشود و چنین بیماری مهلکی برایش بیاهمیت باشد و در عشق و علاقهاش تأثیر منفی نداشته باشد. کلنجارش با سارا در عین اینکه میخواهد مؤدب و متین باشد و تلاش میکند حرفش را هم به کرسی بنشاند از نشانههای جوان امروزی است که به کیفیت بازی معادی کمک میکند.
گلاب آدینه - قصهها: دربارهی طوبی خانم خیلی نمیشود گفت. انگار او همیشه با ما بوده و زیادی آشناست. میدانیم که خیلی باسواد نیست اما آن قدر پیگیر حق و حقوق خودش و کارگران بوده که حالا میتواند رییس سندیکای کارگران شود. او مثل مردم عادی کوچه و خیابان است. قانع است و غرغر نمیکند. به جای ناله کردن، حقوقش را میشناسد و راههای قانونی گرفتن حقش را میداند. آثار گذشت زمان را میشود در او دید. کمرش کمی خمتر شده اما حالا با کمی تنگی نفس و بریدهبریده هم که باشد، باز هم حرفش را میزند و سعی میکند در عین حفظ شخصیت یک بانوی جاافتاده، جلوی حرف زور بایستد و حقش را بگیرد.
صبا گرگینپور- مردن به وقت شهریور: راستش هر انتخابی از چنین فیلم ضعیفی باید با دقت و احتیاط کامل صورت گیرد اما بازی صبا گرگینپور تأثیری دارد که زود از ذهن محو نمیشود. او در نقش «امجی» چنان اعصابی از شما خرد میکند که درک حضورش به عنوان بازیگر مشکل است! اتفاقاً همین آزاردهندگی است که در مقام یک بدمن باعث میشود نام این بازیگر به این فهرست اضافه شود. امجی با آن گریم عجیب و حتی آزاردهنده، با خندههای کریه و جنبوجوشی که به ذات حقهباز و سوءاستفادهگر این شخصیت میخورد، چنان حس انزجاری به مخاطب منتقل میکند که به درد این نقش میخورد.
هومن سیدی- خط ویژه: چهرهی هومن سیدی در نقش کاوه موجهتر و جذابتر از آن است که بتواند نقش شخصیت منفیِ خلافکار را بازی کند. جثهاش هم به درد چنین نقشهایی نمیخورد اما میتوان در نقش یک هکر جوان از او استفاده کرد. بیخیالی و بیقیدی بازیاش، هم به اندازهی سوادش و ترکیب ناهمگونش با گروهی از خلافکارهای خردهپا است و هم نشانی از عاشقی شکستخورده دارد. ماجرای رفتن معشوقهاش که کمکم فراموشش میشود، شاخکهایش تکان میخورد و در نقش جوانی که سر و گوشش میجنبد و خاطرخواه خواهر رفیقش میشود، ظاهر میشود. سیدی چشم و ابرو آمدنها و نظربازی یک جوان را هم خوب از کار درمیآورد.
میلاد کیمرام - خط ویژه: شاهین هم مثل خیلی از جوانهای مملکت سر چهارراه حلال و حرام و درست و غلط گرفتار و معطل مانده است. هم پول قلمبه میخواهد و هم نگران منبع و منشأ پول است. خواهری دارد که تنها زندگی میکند و معلوم نیست خرجش را از چه راهی تأمین میکند و خانوادهای که ترکشان کرده تا برود و کسبوکاری راه بیندازد و برگردد و از مشکلات نجاتشان دهد. این سرگردانی جزو مشخصههای این نقش است، خجالتی درونی و یک سرافکندگی نامشهود را هم بابت وضعیت امروز خواهرش در بازی کیمرام میتوان سراغ گرفت. البته تهماندهی غیرتی هم هست که نشانههایش را در سکانس دعوای دونفرهی خواهر و برادر در آشپزخانه که یکی از بهترین سکانسهای بازی کیمرام است، میتوانیم ببینیم.
رابعه مدنی - انارهای نارس: این طور نیست که خانم مدنی در هر فیلمی فقط خودش را تکرار کند و این تکرار در نظر ما خوشایند باشد. رابعه مدنی خانمی خندهرو است با تهلهجهای همدانی که مهربانی از صدا و سیمایش میبارد و هر جا حضور دارد آنجا را آکنده از انرژی میکند اما اگر همه جا با همین کیفیت ظاهر میشد بیشتر خودش را تکرار کرده بود تا اینکه بازیگری کند. در این فیلم نقش پیرزن سالخوردهای را ایفا میکند که گرفتار آلزایمر شده و نمیتواند کارهایش را بهتنهایی انجام دهد. این نقش اتفاقاً مغایر اکثر نقشهایی است که خانم مدنی تا به حال ایفا کرده؛ با دستهایی لرزان و پاهایی که دیگر توان راه رفتن ندارند، کمحرف و مغموم. دیگر از آن سرزندگی و شوخی خبری نیست. نگاههای خیره و حرکتهای کُند لازم برای چنین نقشی، غم ذاتی پیرزنی را که فرزندانش رهایش کردهاند و پرستاری از او مراقبت میکند به مخاطب منتقل میکند. سکانسی که در آشپزخانه گرفتار آبگرفتگی شده و مستأصل وسط آشپزخانه مانده، نگارنده را به یاد خاطرهی مشابهی از پدربزرگم انداخت که سخت و سهمگین بود و منقلبم کرد.
رابعه مدنی - برف: بعضی از بازیگران هستند که فارغ از جنس و سبک بازیشان دوستشان داریم. این احتمالاً به فیزیک و چهره و کاریزمای درونی این بازیگران برمیگردد. خانم مدنی هم جزو همین دسته است. مادربزرگِ قصهی برف از آن دسته مادربزرگهایی است که شاد و سرزنده و شوخ است، در عین حال خوی و خصلت قدیمیها را دارد. کمی به کارهای بقیه کار دارد، کمی با عروسش اره میدهد و تیشه میگیرد، کمی نوههایش را لوس میکند و کمی هم طعنه و کنایه و سرکوفت میزند. اما همچنان حواسش هم هست که بزرگ فامیل است و باید این خانه را که فعلاً بزرگتر بالای سرش نیست مدیریت کند. او آن قدر درایت دارد که بداند با اینکه مخالف طلاق دختر خانه بوده، موقع برخورد با داماد سابق قضایا را مدیریت کند و کرامت خانواده را حفظ کند. خانم مدنی خوب میتواند بالانس میان سرخوشی سکانس رقص و پیتزا خوردن و سکانس غمناک درددل کردن با مادر خانواده را حفظ کند و همین نکته جذابیت بیشتری به بازی او میبخشد.
بابک حمیدیان - چ: علیاصغر وصالی جوان پرشروشوری است که خانه و کار و تحصیلش را رها کرده و به جبههی یک درگیری داخلی رفته است. بابک حمیدیان با همان هیجانی که در این نقش بازی میکند در برج میلاد هم حضور داشت و همکارانش را که روی صحنه میرفتند با هورا تشویق میکرد. احتمالاً این بیحسادتی و بیبغضی اوست که انرژی محرکش در فیلم سنگینی مثل چ میشود. او در این فیلم بدون خودنمایی و تلاش برای تحمیل کردن حضورش به فریبرز عربنیا یا سعید راد بازیاش را میکند. حمیدیان مختصات شخصیتی کسانی چون شهید وصالی را در آن مقطع خاص خوب درک کرده و بهاندازه فریاد میزند، بهاندازه شلوغ میکند و بهاندازه هم شعار میدهد. بغضی که از عملکرد ارتش در آن مقطع دارد و در بحثش با تیمسار فلاحی ابراز میشود، و سرکشی انقلابیاش در مواجهه با شهید چمران در کنار اجبارش بر تمکین از فرستادهی دولت و احترامی که برای شخص دکتر چمران به عنوان چریکی مبارز قائل است، ترکیب متناقض و متغیری میسازد که حمیدیان بهخوبی به بیننده منتقلش میکند. او چمران را چریکی خستگیناپذیر و الگوی خودش میدانسته و میپنداشته با حضور و حمایت او، میتواند هم ضربشستی نشان دشمن بدهد و هم به ارتش، اما در مواجهه با یک چمران آرام و صلحطلب و اهل آرامش و مذاکره، نهفقط برنامههایش برای رسیدن به پیروزی که آرمانها و الگوهایش را هم ازدسترفته میبیند.
بابک حمیدیان - رستاخیز: اینکه چنین پروداکشن عظیمی کجای کار دچار کمبود امکانات بوده که از بابک حمیدیان هم در نقش یزید و هم در نقش ابن زیاد استفاده شده سؤالی است که احمدرضا درویش باید پاسخ بدهد اما آنچه به حمیدیان مربوط میشود این است که او شیطنت و خبث طینت را خیلی خوب میتواند در چشمها و بازیاش بروز دهد. میتوان این طور تعبیر کرد که درویش، یزید و ابن زیاد را در واقعهی کربلا به یک اندازه مقصر میدانسته و بین آنها برتری یا تفاوتی قائل نبوده و به همین دلیل هم از یک بازیگر در هر دو نقش استفاده کرده اما متأسفانه تفاوتی در بازی نمیتوان قائل شد. حتی گریم دو نقش هم تقریباً بیتفاوت است. با این حال حضور حمیدیان با خندههای اهریمنیاش به کلیت واحدی تبدیل میشود که اثربخش و چشمگیر از کار درآمده است. همان اندازه که سکانس آبتنی کردن با بُکِیر در نقش یزید، عفریتی که میتواند هر کسی را فریب بدهد را مجسم میکند ایجابش برای اینکه حر به مصاف امام حسینع برود پذیرفتنی است. به نظر میرسد حمیدیان بیش از اینها باید روی فن بیانش کار کند و کمی تمرینهای مربوط به فریاد زدن را پیگیری کند. صدای حمیدیان ذاتاً بلند نیست و صحبت کردنش گاهی به نجوا میماند. به همین دلیل ابلیس زمزمهگر را بهتر از سردار خشمگین از کار درمیآورد و این همان ایرادی است که در چ هم متوجه بازی اوست.
مریلا زارعی - چ: مریلا زارعی قرار است در این فیلم حضور داشته باشد تا مطابق قواعد ژانر فضای مردانه و خشن داستان را کمی تلطیف کند. لهجهی کردی زارعی و اجرای نقش هانا خوب و باورپذیر از کار درآمده و این نشان از تلاش بسیار او برای درک فضا و رسیدن به نقش دارد. شجاعت زنان کرد و مرزنشینان در کنار عشق و روحیات لطیف زنانه، هم به تیمار همسر و برادر میانجامد و هم به ورود به میانهی دعوا و درگیری و گروکشیهای مردانه. از قضا در هر دو جبهه هم این هانا است که حرفش را پیش میبرد. یکدندگی و لجاجت هانا در سکانس بیمارستان روحیهی غیور مرزنشینی را در خود دارد و ابراز عشقش به همسر روحیات زنانه را. با این حال به نظر میرسد حضور مریلا زارعی در این میانهی خون و غوغا بیش از آنکه مطابق اصول فیلمهای بیوگرافیک، ریشه در واقعیتهای تاریخی داشته باشد، ضرورتی است برای پیشبرد قصه و انصافاً زارعی وظیفهاش را خوب انجام میدهد.
مریلا زارعی - همه چیز برای فروش: ضرورتی ندارد به بازیگران بزرگ و کاربلد فرصت زیادی داده شود تا تواناییهایشان را بروز دهند. اگر این نوشته متعلق به نقشهای اصلی بود بازی مریلا زارعی در شیار 143 حتماً حجم عمدهی متن را به خود اختصاص میداد و این خود دلالتی دیگر است بر کیفیت بالای بازی زارعی. هنوز بازی درخشان او در دقایق کوتاه حضورش در سربازهای جمعه از یاد نرفته است. در همه چیز... زارعی در دقایق کوتاه حضورش در نقش زن تنهایی که با پدر افلیج و زمینگیرش زندگی میکند و شرخری آمده سراغش تا چکی را نقد کند تکاندهنده است. سکانس درخشان قدم زدن مریلا زارعی و صابر ابر و از کوره در رفتن و انفجار ناگهانی او و سیلیهای پیاپیای که به صورت ابر میزند، برونریزی ناگهانی خشمی است که از ظلمهایی که بر او رفته ناشی شده است. در ادامه به خاک افتادن و گریهی ویرانکنندهی او را میبینیم که فروپاشی درونی این زن دردمند را نمایش میدهد و مخاطب را اسیر غمی درونی و عمیق میکند.
مزدک میرعابدینی - همه چیز برای فروش: التفات بلندبالا و جسور با چهرهای سرد و خشن، خودش و همه چیزش را میگذارد تا کار رفیقش را راه بیندازد. قهرمان کمحرف فیلم ثقفی، عشق و همسرش را پشت در رفاقت میگذارد و میآید تا همراه اکبر بشود. ورود پابرهنهی او در اولین حضورش به قاب تصویر بدویت و خشونت و وازدگی التفات را به بیننده یادآوری میکند. حضور او در فصل اول و گاوداری چنان خشن و مهیب است که غیب شدن ناگهانیاش جای خالی وسیع و پرسش مهمی در ذهن مخاطب باقی میگذارد.
حبیب رضایی - همه چیز برای فروش: گریم افراطی و صورت زخمی و چشم و پلک افتادهی حبیب رضایی هیبت وحشتناکی به او میبخشد. در سوی دیگر خندههای کریه و افراطیاش و چاقویی که مدام با خودش میگرداند، ترس عجیبی به دلمان میاندازد. مدام میخواهیم اکبر را از او برحذر داریم و بیمش بدهیم که هر لحظه ممکن است با آن چاقو سرش گوش تا گوش بریده شود. اصرار اکبر ترس ما را بیشتر میکند و خندههای زشت و ممتد حبیب رضایی به این ترس دامن میزند. با اینکه بالاخره ماجرای دادن پول بیدرگیری و با همان خندهها ادامه پیدا میکند اما ترس از آن چهرهی دفرمه همچنان ته دلمان جا خوش کرده است.
حسین مسلمینایینی - همه چیز برای فروش: فراش مدرسهی همه چیز... از آن دست شخصیتهاییست که کتک خوردن و التماس کردنش دل آدم را خون میکند. با این حال مظلومیت او فقط موجب دل سوزاندن برای خودش بهتنهایی نمیشود بلکه انسان را به این فکر وامیدارد که کسی که این طور او را کتک میزند چهقدر بدبخت است که از این بندهی خدا پول میخواهد. بالاخره وقتی بغض فراش میترکد و از بدبختیاش میگوید و التماس میکند که رهایش کند بیننده هم در خود فرو میریزد. هرچند زمان حضور مسلمی در فیلم کوتاه و گذراست اما چنان آتشی به جان بیننده میزند که خاطرهاش به این زودیها از ذهن پاک نخواهد شد.
شبنم مقدمی - امروز: سرپرستارها معمولاً همین قدر صاف و اتوکشیده قدم میزنند و نوع رفتارشان در بیمارستان بیشباهت به درجهدارهای ارتشی نیست. گاهی میشود احساس کرد سرپرستارها به بیمارستان به چشم پادگان نظامی نگاه میکنند و در برخورد با زیردستان و مراجعان هم همین قدر خشک و جدی و بیگذشت رفتار میکنند. شبنم مقدمی هم چه با نیشوکنایههایی که به رانندهی تاکسی میزند و چه با توپوتشرهایی که به کارکنان بیمارستان میزند همان حس پادگانی را القا میکند. از طرف دیگر به نظر میرسد او وضعیت را خوب درک کرده و متوجه میشود که این رانندهی بندهی خدا هیچکاره است اما باز هم همان نگاه خشک و مقرراتیاش را حفظ میکند.
وحید قاضیزاده - عصبانی نیستم!: وحید تارانتینو خیلی شبیه تارانتینو است. بیش از آنکه بتوان گفت او نمایندهی نسل ماست میشود گفت آدمی اصولگراست (نه در معنای سیاسیاش) که سعی میکند در این اوضاع و احوال و زمانه به چارچوب و قواعدی معتقد باشد و به قول خودش کار «خالتور» نکند. اینکه چه اندازه واقعاً امکانش هست یا نه سؤالی دیگر است اما او نه از خودش و نه از کسی نمیتواند بپذیرد که حتی برای امرار معاش هم که شده کاری سطح پایینتر از آرمانها و تواناییهایش انجام بدهد. میزان تعرق و چهرهاش نشان میدهد خردهاعتیادی هم دارد اما اشارهی مستقیمی به آن در فیلم نمیشود. شاید اصلاً همینکه او «خال نمیزند» و کاری هم نمیکند ارزشش از تن دادن به بازار و شاگردی بیشتر باشد اما نه، این طور نیست. کاری نکردن هیچوقت ارزشی ندارد. پس چه چیز وحید باعث خوشامد ما میشود؟ تنبلیاش. تنبلی افراطی این نسل و ربط دادنش به آرمان و کار سخیف نکردن. ما و وحید بیشتر از همه از این جهت به هم شباهت داریم. از جهت تنبلی.
سعید ابراهیمیفر - ماهی و گربه: ساختار رمزگونه و رازآلودگی ماهی و گربه بازیگرانی میخواهد که بتوان این رازآمیزی را در بازیشان سراغ گرفت. مؤلفههایی مثل فیزیک، لحن صدا و نوع گویش، ناشناختگی چهره و سابقهی ذهنی بیننده از سعید ابراهیمیفر به کارگردان کمک میکند تا بخشی از نیازش به ایجاد ابهام در فیلم را از طریق بازی او برطرف کند. شکل و شمایل ابراهیمیفر با آن نوع گریم، صدای بم و خشن، هیکل تنومند و دیالوگهای مقطع و پرابهامی که شکل ادا کردنشان هم ترس به جان مخاطب میاندازد، ضمن اینکه مایههای ترسناک فیلم را تقویت میکنند، به جان دیگر شخصیتهای فیلم هم هراس میاندازند. بخش عمدهای از ترس و فضای وهمآلود ماهی و گربه مدیون حضور مهیب بابک کریمی و سعید ابراهیمیفر است.
مهران رجبی - خانهی پدری: در مورد بازی مهران رجبی زیاد نمیشود به سبک و متد خاصی رجوع کرد. او همان قدر جلوی دوربین زندگی میکند و راحت است که پشت دوربین و در زندگی عادی. احتمالاً به دلیل همین سبک واقعگرایانه در بازی است که مد نظر کارگردانی چون کیانوش عیاری - که سعی در نزدیک کردن حداکثری درام به واقعیت دارد - واقع شده و به بازیگر اصلی کارهای او تبدیل شده است. پدربزرگ خانهی پدری همان قدر عادی رفتار میکند که موقع کشف قتل توسط همسرش یا هنگام پی بردن به راز قتلش توسط دخترش. شکل عصبی و دستپاچگی رجبی قبل و حین مبادرت به قتل مثل کسانی است که میخواهند خلاف کنند، به ماهیت کارشان واقفاند اما میخواهند سریعتر به مقصودشان برسند. در سوی دیگر بیخیالیاش وقتی که دستوپایش توسط برادر و برادرزادهاش بوسیده میشود و رفتار عادیاش در مواجهه با همسر و فرزندانش حس انزجار را بهخوبی به بیننده منتقل میکند.
شهاب حسینی - خانهی پدری: او وامدار گناهی بزرگ و رازی عظیم است که چند نسل از خانوادهاش بهخصوص مردهای خانواده را تحتالشعاع قرار داده است. او معلم است و از شکل رفتارش با نامزدش درمییابیم دور از تعصبها و کجخیالیها و بدرفتاریهای گذشتگانش است. با این حال ننگ گناه پدر و پدربزرگش را بر دوشش احساس میکند و نسبت به خطای آنها حس مسئولیت دارد. او میتواند از این گناه شانه خالی کند و بگریزد اما مانده و میخواهد سعیاش را بکند بلکه بتواند داغ این ننگ را از پیشانی خود و خانوادهاش پاک کند. او آن قدر در این باره خودش را هم صاحب گناه میداند که حتی دربارهی چنین موضوع مخوفی هم قصد شانه خالی کردن ندارد و سعی میکند برای نامزدش هم توضیح بدهد تا بلکه بتواند از کمک او هم بهرهمند شود.
بابک کریمی - ماهی و گربه: با بابک کریمی و نقشآفرینیاش در ماهی و گربه باید مثل جوانان راهگمکردهای که از او آدرس میخواستند روبهرو شد؛ ناگهانی و شوکهکننده. کسی که آب دهان به کاغذِ آدرسِ راهگمکردهها میاندازد و با آن به طرز چندشآوری، خون لباسش را پاک میکند. این تصویر تا انتهای فیلم از ذهن مخاطب پاک نمیشود اما در تحلیل نقش و تفکر دربارهی مقاطع بازی بابک کریمی در این فیلم نمیدانی این تصویر تأثیر مخربتری در ذهن به جا میگذارد یا سؤال و جواب کردنهای او با پسر جوان یا تلاشش برای همراه کردن دختر جوان با خودش در جنگل. او هیچ تلاش خاصی برای ترسناک بودن و یا القای ترس به مخاطب انجام نمیدهد بلکه فقط مشغول گفتوگوست و بیوقفه پرسشهایی میپرسد. پرسشهای مداوم او بیننده را به یاد سکانس شاهکار دندانپزشکی در دوندهی ماراتن جان شلهزینگر میاندازد: جایی که لارنس الیویه در نقش دکتر زل داستین هافمن را نشانده روی صندلی و مرتب از او میپرسد: «امنه؟» بابک کریمی هم درست از همین جا، از همین مداومت، بدون نشانهی مشخصی از خشونت و البته به لطف فضاسازی مناسب شهرام مکری، به ناخودآگاه مخاطب نفوذ میکند و اثر منکوبکنندهاش را میگذارد.