اشکالی که به برنامهریزی روز پنجم جشنواره وارد بود، در روز ششم هم به چشم میخورد؛ اینکه فیلمی در بهترین سانس نمایش داده شد و فضایی ایجاد کرد که از سویی تماشاگران در سینمای رسانهها به خندیدن و متلکپرانی دربارهی ضعفهای آشکار و سیاستزدگی سطحی فیلم پرداختند و از سوی دیگر یکی از عوامل سازنده که در سالن حضور داشت سروصدایش به اعتراض بلند شد و اهل رسانه را سرزنش کرد که چرا به فیلم میخندند. این درگیری هنگام خروج از سالن هم ادامه داشت و جو نامناسبی ایجاد کرد. چنین اتفاقهایی بار دیگر یادآوری میکند که بهزور نمیشود فیلم یا فیلمسازی را در صدر نشاند و برایش «جا»ی خوب و خوشمنظره در نظر گرفت، چون در نهایت ممکن است این نوع جابهجاییها به ضرر همه تمام شود؛ فیلم و فیلمساز و مخاطب و منتقد و جشنواره.
صبح روز ششم هم با نمایش ساختهی جدید مسعود دهنمکی حاشیههای جداگانهای داشت، اما در کل رسوایی در فضایی متعادل و معمولی نمایش داده شد و مثل سال گذشته (اخراجیها3) خبری از تعویق چندباره و دستآخر لغو نمایش فیلم دهنمکی نبود. فیلم حتی نقدهای مثبتی هم گرفت، اما گذشته از اظهار نظرهای منفی و مثبت، روحیهی حرفهای و رفتار کنترلشدهی دهنمکی جالب توجه است که نشان میدهد حتی فیلمسازان جنجالی و دوستدار حاشیه هم پس از مدتی فعالیت حرفهای در محیط سینما، به پختگی و تسلطی میرسند که لازمهی کار در چنین فضای پرسروصدا و حاشیهسازی است.
کسانی که روز قبل با تماشای تنهای تنهای تنها (احسان عبدیپور) به وجد آمده بودند و حس میکردند پدیدهی امسال را کشف کردهاند، پس از دیدن خسته نباشید! (محسن قرایی) دیگر خیالشان راحت شد که هنوز فیلمسازان جوان و نورسیده حرفهای بسیاری برای گفتن دارند و حرفهایی از این قبیل که امسال قحطی فیلم خوب است و جشنواره بدون غافلگیری پیش میرود، شایعههایی شتابزده است.
ملاحظاتی دربارة واکنشهای منتقدان به «آسمان زرد کمعمق»
جواد طوسی: بر خلاف نظر برخی از دوستان، معتقدم این فیلم برای سازندهاش پسرفت نیست، بلکه تجربهی متفاوتی در داستانگویی است که توانسته حالوهوایی متفاوت را خلق کند. توکلی استفادهی خوبی از لوکیشن کرده که در خدمت فضا و داستان و موضوع فیلم است. در این فیلم دو طبقهی اجتماعی را در کنار هم میبینیم که در ظاهر میانشان فاصلهی زیادی وجود دارد اما در اصل تفاوتشان این همه نیست. مهران (صابر ابر) و غزل (ترانه علیدوستی) بهدلیل حادثهای که برای زن روی داده روانی پریشانتر دارند، اما زوج دیگر که از طبقهی دیگری هستند هم از همین عدم تعادل روانی رنج میبرند. فیلمساز این دو طبقه را در کنار هم قرار میدهد اما قضاوت را به مخاطب میسپارد و خود حکمی جزمی صادر نمیکند. مثلاً در بهکارگیری لانگشات آن دشت سرسبز، در نهایت فیلمساز انتخاب خودش را دارد و نقطهی آرامشبخش طبیعت را در معرض دید طبقهای قرار میدهد که از عمق و گسترهی فرهنگی بیشتری برخوردار است و نگاه عمیقتر و کنجکاوانهتری به دنیای پیرامون خود دارد.
نکتهی مثبت و قابل دفاع دیگر برای این فیلم نوع گویش و ادبیات کلامی فیلمساز در دیالوگها و تکگوییهای راوی است که انتخاب درستی است و میتواند با روایت غیرخطی فیلم همخوانی داشته باشد. بر خلاف نظر بسیاری از منتقدان که در مقایسه با پرسه در مه و اینجا بدون من، آسمان زرد کمعمق را قدمی به عقب تلقی میکنند، معتقدم این قدمی دیگر در مسیر طبیعی فیلمساز خوشفکری مثل بهرام توکلی است که در همین کارنامهی نهچندان مفصلش روند مثبتی داشته و به ذات و زبان سینما اهمیت میهد. او با فیلمهایش نشان داده که سینما را سرسری نمیگیرد و سعی میکند با همهی تشتت و ناهمگونیای که در فضای سینمای امروز ما وجود دارد تجربههای تازه کند.
خیلیها به توکلی ایراد گرفتهاند که پس از موفقیتش در روایت با لحن ساده و سرراست اینجا بدون من چرا به بازیهای فرمی و روایت غیرکلاسیک متوسل شده، اما تصور میکنم هر فیلمی لحن و فرم خاص خود را دارد و فرم کنونی آسمان زرد کمعمق همخوانی لازم را هم با فیلمنامه و هم با بحران فردی و شخصیتی و ناهمگونی طبقاتی دو زوج منتخب فیلمساز دارد. این سوءتفاهم شماری از منتقدان مبنی بر لزوم تداوم سادگی در آثار فیلمسازانی چون بهرام توکلی سؤالبرنگیز است. سادگی فینفسه میتواند در جهت مخاطبشناسی متکثر و انبوه، نسخهی مناسبی باشد ولی فیلمسازی با نشانهها و دغدغههای توکلی این واقعیت را به اثبات رسانده که قرار نیست بهطور مداوم از سادگی و گرایش به روایتپردازی کلاسیک که در اینجا بدون من شاهدش بودیم تبعیت کند. او به عنوان یک هنرمند اهل مکاشفه این حق را دارد که سرگشتگیها و پریشاناحوالیهای درونی و ذهنی خود را به تصویر بکشد. بازیها جزو نقاط مثبت فیلم است و مهارت کارگردان در هدایت بازیگران بهروشنی قابلتشخیص است. بازی حمیدرضا آذرنگ، صابر ابر و ترانه علیدوستی فوقالعاده است و سحر دولتشاهی هم نشانههای طبقهی خود را با ظرافت در بازیاش نشان داده است. آذرنگ پس از ملکه بار دیگر نشان داده که گذشته از مهارتش در تئاتر، در سینما هم میتواند خوب باشد و یکی از استعدادهای بازیگری ماست. از امتیازهای دیگر فیلم، موسیقی خوب حسین علیزاده است که در خدمت موضوع و لحن و فضای فیلم است و یکی از سینماییترین موسیقیهای جشنوارهی امسال به شمار میآید.
نگاهی به فیلمها
رسوایی (مسعود دهنمکی)
هوشنگ گلمکانی: ادامهی مسیر اخراجیها. شاخص نوعی فرهنگ. نوعی سلیقهی بصری و زیباییشناسی. نوعی سلوک و رفتار. در اندرز دادن، در موعظه و نوع پیام دادن، در شوخی کردن. شوخیهای رزمندگان در فیلمهای جنگی دههی1360 و اوایل دههی بعد یادتان هست؟ یا مجموعهی شوخیهایی که در کتابی از انتشارات حوزهی هنری در همین زمینه گردآوری و منتشر شد. مثل شوخیهای اهل مسجد، حاوی همان بازی با خطقرمزهایی که مسعود دهنمکی با سهگانهاش تجربه کرد و اینجا یک اروتیسم پنهان چربوچیلی جای شوخی با خطقرمزهای سیاسی را گرفته و البته شوخی با خطقرمزهای اخلاقی و عقیدتی هم ادامه یافته است. رسوایی چه در مضمون و چه در شکل، بروز تمایلات پنهاننگهداشتهشدهی اقشار وسیعی از جامعه از نهانگاهشان است. فیلم نوع شستهرفتهتری از نمایشهای عامهپسند است که تماشاگرِ هدفش را راضی نگه میدارد. فیلمی مناسب برای تماشا با پیژامه، زیر کرسی یا با تکیه دادن به مخده در حین مصرف تنقلات. در حالی که تماشاگر آن اندرزها و پیامها را هم جدی نمیگیرد و بیشتر در فکرِ صاحب آن کفشهای قرمز است.
هومن داودی: اعتراف میکنم تماشای رسوایی شوکهام کرد. حس کردم مدتهاست سرم را زیر برف کردهام و نمیدانم دور و برم چه میگذرد. دو فیلم قبلی مسعود دهنمکی را ندیدهام و به هوای هوایی تازهتر در کارنامهی او به تماشای این یکی نشستم. اما فیلم کاری کرد که حس کنم تا امروز هرچه از مستقیمگویی، شعارزدگی و بیظرافتی در انتقال پیام فیلم خوانده و گفته و نوشتهام، اشتباه بوده است. رسوایی چنان این صفات را پررنگ و همهجانبه در خود دارد که باقی فیلمهای ناموفق جشنواره در مقابلش شاهکار جلوه میکنند. علاوه بر این، تلقی فیلمساز از گناه و مذهب و جامعه چنان کهنه است که واقعاً در مقابلش کاری جز سکوت (که البته به معنای رضایت نیست) نمیتوان انجام داد. در چنین فیلمی، صحبت از بازیها و میزانسن و موسیقی بیهوده و خود نوعی طنز پوچ است.
علیرضا حسنخانی: دهنمکی حرفهای خوبی میزند، درست. حرفهایش منطقی و باب روز هستند، درست. همین اندازه حرف را هم خیلیها نمیتوانند بزنند، درست. اما انگار هیچکس دور و بر او نیست که به او بگوید برای انتقال این همه حرف در سینما فقط شناخت ابزار فنی و تکنیکی کافی نیست بلکه باید زبان سینما را دانست. همین عدم آشنایی با زبان و شیوهی بیان سینمایی باعث شده رسوایی هم برود کنار فیلمهای قبلی او؛ با این تفاوت که مشهود است دهنمکی در ابعاد فنی و کارگردانی پیشرفت محسوسی داشته اما همچنان تلقیاش از سینما به عنوان وسیلهای برای فریاد کردن آرمانها و ایدهآلها، غلط است.
محسن جعفریراد: شیوهی برخورد سطحی و ابزاری با زبان سینما، نقیصهی اصلی فیلم است. از صدای قاری قرآن که روی آیههایی با علامت تعجب پخش میشود تا ترانهی «نون و دلقک» محمد اصفهانی که به پیشپاافتادهترین شکل ممکن، پیام اخلاقی فیلمساز را منتقل میکند. از بیان و شخصیتپردازی تیپگونهی آدمها تا شخصیتهایی که میتوانند بهراحتی حذف شوند. این مؤلفهها رسوایی را در حد و اندازهی یک تلهفیلم سفارشی قرار میدهد. هرچند به لحاظ ایدههای بصری در قیاس با ساختههای قبلی دهنمکی پیشرفت محسوسی دارد اما در نسبت با سینمای اجتماعی ایران که روند تکاملش را طی میکند، جایگاه قابلاشارهای نخواهد داشت.
علی شیرازی: به کارگیری یک مثلث کاملاً آشنا با موضوع گروکشی سفتههای «مشهور» فیلمفارسی توسط آقای بدنام (که در اینجا چهره و عنوانش بهشدت تعدیل شده)، به همراه زن بدنام که در اینجا به یک دختر اغواگر جیببر و تلکهبگیر تغییرهویت یافته و دست آخر «مرد»ی که همچون یک فرشته از آسمان نازل میشود تا یکتنه دختر را از میان آن همه گرگ نجات دهد، موضوع دستکم نیمی از فیلمهای دههی 1350 بود. وردست بدمن (با بازی کامران تفتی) و مراد عارفمسلک و تنها حامی قهرمان اول داستان (با بازی اسماعیل خلج) نیز یکراست از همان سینما به اینجا نقل مکان کردهاند. میماند دو تن همراز، همراه و سنگ صبور دختر که آنها هم بهتبع اسلاف نوستالژیک خود زیبا و اغواگرند و در نهایت مادر بیمار دختر و برادر کمسنوسالش، که سر بزنگاه باید اشک تماشاگر را دربیاورند و مجموعه را تکمیل کنند. از بین کارگردانان شناختهشده، به گمانم دهنمکی بعد از فریدون جیرانی (در آب و آتش) و سیروس الوند (در رستگاری در هشت و بیست دقیقه) سومین فیلمسازی است که امکان استفاده از طلاییترین سوژهی سینمای قبل از انقلاب را در این دوره پیدا کرده است.
رضا حسینی: عنوانبندی ابتدایی رسوایی با نقب زدن به خاستگاههای فرهنگ آشنای مردم این سرزمین، برای لحظههایی این امید را زنده میکند که شاید این بار با فیلم خوبی طرف باشیم. اما بلافاصله این امید رنگ میبازد و دوباره شخصیتها و موقعیتهای تصنعی و شعاری بر پرده نقش میبندند. البته این برخلاف ادعای فیلمساز است که فکر میکند بهخوبی از پس تبدیل مفاهیم ارزشمند به یک درام سینمایی برآمده است. شخصیتها بهدرستی پردازش نشدهاند و رفتارشان قابلفهم نیست. به همین دلیل است که افسانه فقط بدی میکند و مرتب نمکدان میشکند و حاج یوسف وارسته، مدام با صبر و بردباری کارهای او را تحمل میکند. رفتار آنها بهگونهای است که انگار هر دو میدانند داستان در نهایت به خوبی و خوشی تمام خواهد شد.
آذر مهرابی: رسوایی نوعی «کُپی-پِیست» امروزی و آبکشیده از کلیشههای سینمای دهة 1350 است . در آن فیلمها لوطیهای زیر گذر آب توبه بر سر کسانی میریختند و آنها را متحول میکردند و حالا... مؤلفههای آشنای این گونه فیلمها، فیلمنامهی بیچفتوبست، تیپسازی سطحی، پیروی از فرمول شانس و تصادف و تحول ناگهانی شخصیتهاست. مهمتر از همه، توهین به مردمیست که در فصل پایانی با یک موعظه، به یک سمت راه می افتند و با یک خطابهی دیگر در جهتی دیگر سرازیر میشوند. فیلم میکوشد با تحریک احساسات رقیق تماشاگر، عضویت خود را در باشگاه میلیاردیها تمدید کند و جهت جذب مخاطب، آشکارا به کلیشههای امتحانشدهای متوسل میشود که چهل سال پیش، تشتاش از بام افتاد.
نیکان نصاریان: رسوایی ممکن است از نظر ساختار و دیدگاه کارگردان دربارهی موضوع داستان تا حدودی با اخراجیها فرق داشته باشد اما همچنان دچار شعارزدگی است و بعضی مسایل را آن قدر پررنگ میکند که انگار میخواهد آنها را به رخ مخاطب بکشد. شخصیتها تکراریاند و رفتارشان چنان قابل پیشبینی است که جذابیتی برای مخاطب ندارند. البته اکبر عبدی متفاوت است و با اینکه ممکن است در سکانسهای اول مخاطب چنین برداشت کند که با یک روحانی شوخطبع و بذلهگو مواجه است اما خیلی زود حاج یوسف جدیتر میشود و تا حدی عمق پیدا میکند. نقطهی مقابل اکبر عبدی هم الناز شاکردوست است که نهتنها نمونههای مشابه نقشش در رسوایی را در چند سال اخیر زیاد دیدهایم بلکه اغلب آن نمونهها را هم خودش بازی کرده است.
خسته نباشید! (محسن قرایی)
سعید قطبیزاده: خسته نباشید! شروع امیدوارکنندهای ندارد اما بهتدریج اوج میگیرد. فیلمنامهی پر از ریزهکاریاش، بدون هرگونه شعارزدگی، مفهومی را عرضه میکند که خیلی از فیلمها با هیاهو و تبلیغات موفق به انجامش نمیشوند. فیلم، عاشقانهای است دربارهی رابطهی انسان و طبیعت، و کار اشکان اشکانی در نمایش دلرباییهای این طبیعت ستودنی است. تدوین سپیده عبدالوهاب کاملاً در خدمت سکونها و التهابهاست و لحظهای تماشاگر را در ارتباط با فیلم متوقف نمیکند. بازیگران با وجود تفاوتهایی که از هر نظر با یکدیگر دارند، موقعیتهای گوناگون را زنده و سرشار از احساسات میکنند و افشین هاشمی و محسن قرایی در گام نخست فراتر از انتظار نشان میدهند. دقایق دلچسب و گیرای فیلم، بهقدری متقاعدکننده هستند که اندک خطاها و کاستیها را جبران کنند.
مهرزاد دانش: گرچه فیلم برای رسیدن به موقعیت نهایی، روندی بیش از حد طولانی را طی میکند و قطعاتی شاید نه اضافه، بلکه حجیم را در بر دارد، اما رویهمرفته فیلمی دوستداشتنی است. ایدهی همراهی چند آدم تنها در کنار هم به قصد رسیدن به اهدافی متفاوت که در نهایت به مسیری واحد و همدلانه ختم میشود، با فضاسازی موفق و فیلمبرداری چشمگیر و تعبیهی عناصری متناسب با درونمایهی متن، بهخوبی پرورش یافته است. یکی از نکتههای مثبت این متن، پرهیز از نمایش مواجههی مریم (غوغا بیات) با دخترخالهاش است که با وجود حدسهایی که برای رسیدن پایان داستان به این ایستگاه ممکن است زده شود، از آن اجتناب شده و موضوع به عهدهی مخاطب گذاشته شده است.
هومن داودی: درونمایهی فیلم و حرفی که میخواهد منتقل کند تکراری است و در فیلمهای خود رضا میرکریمی (که اینجا تهیهکنندگی را بر عهده دارد) بارها آزموده شده. شخصیتپردازیها هم یکسویه و فاقد عمق است و مثلاً آن خارجی بیدلیل از همه چیز ایران خوشش میآید یا همسرش بدون انگیزهسازی کافی از سرزمین مادریاش متنفر است. اما خوبی فیلم اینجاست که همین تیپسازیها به شوخیهای دلچسب و کارآمدی تبدیل شده که نمیشود بهسادگی از آنها گذشت. بازیهای روان همهی بازیگرها و ترکیب یکدست بازیهای حرفهایها و نابازیگرها و لهجههای درست هم نقاط مثبت دیگر محسوب میشوند. کرمان و کویر در این فیلم هویت و شخصیت دارند و تصور کردن داستان فیلم در لوکیشنی دیگر ممکن نیست (حتی اگر فقط به خاطر آن پیرمرد بامزهی مقنی یا خاله حکیمه باشد). پیامهای اخلاقی در لفافهای شیرین از قصهای که به اندازهی کافی توانایی کشیدن بار فیلم را دارد و از ریتم نمیافتد القا میشود و همین باعث میشود به هر حال بشود بهراحتی فیلم را تا به آخر دید و در لحظههایی از شوخیهای فکرشدهاش لذت برد. حتی برخی از شوخیهای فیلم مخصوص آنهایی است که به زبان انگلیسی آشنایی دارند و میدانند که ترکیبی مثل «don't be tired» اصلاً در انگلیسی هیچ مفهومی ندارد.
محمد شکیبی: تا شروع خسته نباشید! هیچ ذهنیتی نه به آن و نه سازندهاش نداشتم و حتی بخش معرفی مختصرش در مجلهی «فیلم» را نخوانده بودم و نمیدانستم به تماشای کاری از همولایتیهای خودم رفتهام. در یک نگاه سردستی، رودررو قرار دادن دو یا چند بیگانه که زبانِ هم را نمیدانند، موضوع تازهای نیست و در هر کشور و منطقهای و در همهی هنرهای کلامی و نمایشی، هم در مایههای کمیک و هم درام جدی نمونههای فراوانی دارد. این ظرفیت نهفقط بین دو زبان بیگانه که بین دو لهجه و گویش از یک زبان هم کموبیش وجود دارد. اما محسن قرایی در نخستین فیلمش به همین ظرفیت اولیه و ذاتی اکتفا نکرده و با تعادلی که بین شوخی و جدی، احساسات و حادثه و ارزشهای ملی و باورهای مذهبی، نماهای توریستی و جریان عادی زندگی در یک اقلیم و ریتم مناسبی که بین قهر و آشتی و عشق و نفرت متوالی شخصیتهای فیلمش برقرار کرده بهخوبی بر دل مینشیند. فیلم از انتخاب گویش کرمانی تأثیر گرفته که در ذات خود علاوه بر داشتن واژهها و ترکیبات معنایی منحصربهفرد، شوخطبعی و گزیدهگوییها و کنایههایی برجامانده از دل تاریخ زبان فارسی دارد که در دیگر گویشها کمتر رایج است. و همین نکته که میتوانست مانع ارتباط مخاطب حتی فارسیزبانِ غیرکرمانی با فیلم شود، به نقطهی قوت آن تبدیل شده و فیلمساز نهفقط به دام شوخیسازی و احیاناً لودگی بر اساس انحراف یک لهجه از گویش معیار نیفتاده، که وقار و هوشمندی ذاتی آن را نیز حفظ کرده و به مخاطب ناآشنا نیز انتقال داده است.
شروینه شجریکهن: شخصیتهای بانمک خسته نباشید! آن قدر مخاطب را سرگرم و درگیر میکنند که او فراموش کند نیمی از فیلم، بیحادثه و در یک برهوت بیآبوعلف میگذرد. تنها زنوشوهر مسنی که کدورتها و مشکلات فراوانی را از گذشته با خود حمل میکنند در یک ماشینِ بهقول خودشان لکنته به پروپای هم میپیچند و غر میزنند؛ آن هم به زبان انگلیسی و با زیرنویس فارسی. اما شخصیتها، موقعیتها و شوخیها گاهی چنان بامزه و بهجا هستند که انگار غبار خستگی راه را از تن شخصیتها و تماشاگران آنها میشویند. خسته نباشید! داستان عجیبوغریبی را تعریف نمیکند، فقط متحول شدن ماریا و تغییرش از یک زن خشک و عصبی و پرخاشگر و پرکینه به یک زن ریسکپذیر و مثبتاندیش را به تصویر میکشد. اما شخصیتهای دیگری که وارد داستان میشوند با ماجراهایشان که هرکدام نمک خودش را دارد، ترتیبی میدهند که فیلم ملالآور نشود. فیلم حرفش را با دستور زبان مخصوص خودش میزند که کمتر در فیلمهای دیگر تکرار شده است.
رضا حسینی: خسته نباشید! با اینکه فیلم ساده و جمعوجوری است اما بهخوبی روی پای خودش میایستد و میتواند تماشاگر را درگیر دنیای کوچک و شخصیتهای دوستداشتنیاش کند. در اینجا مفاهیم ارزشی که اغلب فیلمسازها نمیتوانند در قالب تصویر و بیان سینمایی ارایه دهند، بهواسطهی انتخاب یک داستان خوب و تعبیهی عناصر داستانی و سینمایی مناسب بهگونهای غیرشعاری و با ظرافت به تماشاگر عرضه میشود. تماشاگر پای داستان آدمهای فیلم مینشیند و پس از اینکه در کنار آنها و در بطن داستان قرار گرفت، در تجربههای این شخصیتها سهیم میشود و پابهپای آنها پیش میرود. خسته نباشید! آن قدر صمیمی و بیادعاست که بهراحتی میشود نقاط ضعفش را فراموش کرد.
رضا کاظمی: لحظههای کمیک فیلم جذاباند و خیلی راحت از تماشاگر خنده میگیرند، با اینکه بیشترشان تکرار کلیشههای معمول تقابل آدمهایی هستند که زبان هم را نمیفهمند و نمونههای مشابه متعددی در فیلمفارسیها (بهخصوص فیلمهای نصرتالله وحدت) دارند. اما هر وقت فیلم میخواهد جدی باشد و دربارهی سرزمین مادری و ریشهها و از این قبیل حرفهای مهمی بزند همان چهرهی آشنا سینمایی سهلانگار و فریبکار در نظر میآید. وصف زیبایی کویر بیآبوعلف و بهشدت پرتوپلا (و غرور ملی ناشی از آن) و شب کویر و نزدیکی به ستارهها و از این حرفهای شکمسیرانه، واقعاً بیش از حد دمده و دافعهبرانگیز است. اما اگر موفق شوم فیلمنامهی بهشدت کلیشهای و بینوآوری فیلم را نادیده بگیرم، بازیهای بسیار خوب دو جوان کرمانی و کارگردانی شستهرفته، خسته نباشید! را دستکم از نظر اجرا، چند سروگردن بالاتر از یک فیلم اول کرده که البته نباید پشتوانة مالی فیلم را در مقایسه با فیلم اولهای بسیار کمبودجه از یاد برد.
گام های شیدایی (حمید بهمنی)
مهرزاد دانش: سربازی آمریکایی در اثر شنیدن چند جمله ذکر مذهبی از دهان اسیران گوانتانامو و نوشیدن شیر در چادر زایران کربلا، در کمترین مدت ممکن، خودش هم اذکار شیعی به زبان میآورد و چادر عربی بر سر میکند و... با داستانی چنین سادهانگارانه دیگر چه میزان پرداخت هنرمندانه میتوان انتظار داشت؟ فیلم آکنده از شعارها و کلیشههایی متظاهرانه است و بدمستی آمریکاییها و اعتیاد کودکان آمریکایی به بازیهای خشن رایانهای و اقتصاد رو به اضمحلال جهان غرب و سایر نکتههای اهریمنی این جماعت را در سطحیترین و روترین بُعد ممکن به رخ میکشد. فیلم رسماً کمدی ناخواستهای است که حتی از لگد زدن سربازان به کتری آب جوش عراقیها هم نمای اسلوموشن میگیرد تا به شکلی عمیق متوجه پلیدیشان بشویم. دیالوگهای دمدستی و ترسیم مناسبات سطحی بین آدمها (مثل دعوای شگفتانگیز عرب بیابانگرد -کورش تهامی- با دختر آمریکایی) هم مزید بر علت است و نشان میدهد که چهگونه در فقدان «سینما»، جدیترین شعارها و نمودهای ارزشی هم در یک فیلم به کمدی ناخواسته تبدیل میشود.
شروینه شجریکهن: فیلم به زبان گمشدهای در سینما تکلم میکند که لااقل از دههی 1360 به این سو، از یادها رفته است. قسمتهای مختلف فیلم، شوخیهای ناخواستهای هستند که عدهای تحملش را ندارند و سالن را ترک میکنند و عدهی دیگری میمانند تا با آنها تفریح کنند. این همه یکجانبهنگری حتی در آثار سفارشی هم کمتر به چشم میخورد. شخصیتپردازی کارتونی و سادهانگارانهای که در بین تمام آدمهای فیلم مشترک است، آدم بدها را در دستهبندی جداگانهای قرار میدهد و آنها را مجبور میکند با حرکات و دیالوگهایی اغراقآمیز به بد بودن خودشان اعتراف کنند. داستان هم به دمدستیترین شکل، آسمان و ریسمان میبافد تا زنی را که در آمریکا خانه و زندگی و فرزند دارد بدون مقدمهای قانعکننده یا داستانی پذیرفتنی تبدیل به یک شیعهی مؤمن کند. آیا این گونه سطحی برگزار کردن موضوعهایی چنین ریشهای و عمیق و پرارزش در یک فیلم، جفا به مفاهیم و ارزشهای اعتقادی محسوب نمیشود؟
نیکان نصاریان: ماجرای فیلم را باید لابهلای شعارهایش دنبال کرد؛ لابهلای دیالوگهایی که در سطح باقی مانده و حرفهایی که در تاروپود داستان فیلم گنجانده نشده است. نیمی از فیلم تنها با حضور بازیگر نقش اصلی (لورت خسینو) میگذرد و بعد هم که از نیمههای داستان پنج شخصیت دیگر از جمله محمدرضا شریفینیا و بهنوش بختیاری همزمان وارد داستان میشوند آن قدر شخصیتپردازیها ضعیف است که برای بیان بخشی از پیامها مجبور شدهاند آنها را در قالب دیالوگهای واضح و غلوشده با فاصلهی زمانی کم به مخاطب القا کنند. البته باتوجه به سرعت ورود شخصیتها به داستان، دیگر وقت چندانی برای پرداختن به داستان آنها نبوده در نتیجه این مسایل در قالب دیالوگهای توضیحی میان شخصیتها بیان شده است. دیالوگهایی از قبیل «ما هیچ وقت دفاع نمیکنیم چون خودمان اول حمله میکنیم.» که از زبان زن آمریکایی بیان میشود. علاوه بر این، برخی از واکنشهای شخصیتها و اتفاقهای غیرمنتظره بدون بسترسازی منطقی رخ میدهد؛ مثل تحول ناگهانی شخصیتها و تأثیرپذیریشان از سادهترین حرفها.
من عاشق سپیدهی صبحم (علی کریم)
سعید قطبیزاده: یک فیلم تجربهگرا، سرزنده و خاص که شاید بشود اسمش را «فیلم در فیلم در فیلم» گذاشت. یعنی هم در جریان ساخته شدن و پشت صحنهی یک فیلم هستیم و هم شنوندهی قصهای که دستیار کارگردان در فصول اولیه میگوید و سپس در طول داستان، کارگردان دیدگاههای خود را دربارهی ضعفها و قوتهای این قصه مطرح میکند. دو جور روزمرگی در ساختار real time فیلم مشاهده میشود؛ روزمرگی آدمهای عادی اجتماع و روزمرگی هنرمندان. چیزی شبیه زیر درختان زیتون، با این تفاوت که دوربین در شهر میگردد و نمایشگر تنشهای زندگی امروزی است. فیلم نه طعنه و کنایهای سیاسی دارد و نه شوخطبعیاش از حد تعادل تجاوز میکند. همه چیزش بهقاعده است، بجز زمانش که تقریباً بیش از دو ساعت طول میکشد. در عوض بابک کریمی را دارد با یک نقشآفرینی دشوار. کار او در نقش کارگردان، بیش از کار سایر بازیگران در نقشهای واقعی خودشان (عوامل پشت صحنه) به چشم میآید. هنر کریمی در این است که فیلم را به مستندی تبدیل میکند دربارهی کارگردانی که در واقع کارگردان نیست! من عاشق سپیدهی صبحم با همهی ضعفهایش، اثری قابلدفاع از فیلمساز جوانی است که شیوههای بیانی تازه را در سینما جستوجو میکند.
علیرضا حسنخانی: در مورد فیلمهایی از جنس من عاشق سپیده صبحم این پرسش اساسی مطرح است که مخاطبِ هدف چنین فیلمهایی چه کسانی هستند و برای چه ذائقهای ساخته شدهاند. واضح است که این فیلم برای تماشاگر عام ساخته نشده پس با همین پیشفرض، ایرادی به روند کند و کشدار و زمان بسیار طولانی فیلم و نداشتن قصه و روایت سرراست وارد نیست اما فیلم برای جلب نظر همان مخاطبان خاصش چه اندیشهای دارد و چهقدر موفق است؟ اگر قرار است با همان شیوهی کیارستمی آن هم با یک کپی دست چندم مخاطب خاص را جلب کنیم که نمونهی کامل و موفقش (خود کیارستمی) هست و اگر هم قرار بر ارایهی خوانشی جدید از نگاه یک فیلمساز جوان است که این اتفاق در من عاشق... نمیافتد. در سکانسهای گفتوگوی درون خودرو فیلم دقیقاً مُهر کیارستمی را دارد با این تفاوت که از فرط بیموضوعی و ناتوانی در خلق یک موقعیت مستند داستانی، قصهی نهچندان جذاب یک فیلمنامهی دیگر مرور میشود که هیچ کمکی هم به پیشبرد فیلم نمیکند. به آن قصهی خیالی یک ماجرای واقعیِ خودکشی هم اضافه میشود که آن هم رها میشود و همه چیز همینطور معلق و بلاتکلیف میماند. ایراد اصلی من عاشق... این است که کارگردان تکلیفش با خودش مشخص نیست و نمیداند از چه منظری میخواهد اثرش را سروشکل دهد و همین بلاتکلیفی به مخاطب هم منتقل میشود. فیلم تکلیف مخاطب را روشن نمیکند که با دنیای پاک و معصوم آن دو کمتوان ذهنی همراه شود، وارد دنیای ذهنی دستیار شود، واقعیتهای تلخی چون خودکشی را دنبال کند، نوستالژی پیرمردها را دریابد یا مثل الگوی غالب فیلمدرفیلمها، خیال کند همهی اینزندگی فیلم بوده و از کنارش بگذرد.
رضا حسینی: میتوان این فیلم را برشی از زندگی آدمهایی دانست که جلوی دوربین قرار میگیرند و ظاهراً زندگیشان را میکنند. اما ظاهر زندگی آنها بهقدری غیرجذاب و فاقد فرازوفرود دراماتیک است که حتی میتوان ادعا کرد مجموعه تصاویری که میبینیم شباهتی به یک فیلم ندارد. همه چیز آن قدر بداهه و مستندوار به نظر میرسد که دیگر جذابیتی باقی نمیماند. انگار همه چیز میتواند همینطور بیحسوحال ادامه یابد و هرگز تمام نشود.
شروینه شجریکهن: اگر منظور کارگردان از روایت کردن چنین داستانی این بود که همهچیز را صرفاً «طبیعی» جلوه دهد، میتوان گفت که به این هدف رسیده است. فیلم چنان طبیعی است که گاهی فکر میکنیم اصلاً فیلم نیست بلکه مثلاً در بخشهایی تصاویر مستندی از پشت صحنهی یک فیلم است، آن هم با توجه به بازی درخشان بابک کریمی که در این فیلم انگار اصلاً «بازیگری» نمیکند بلکه تبدیل به آدم دیگری میشود و آن گاه خودش را زندگی میکند. اما هنوز چند دقیقهای از شروع داستان کمرمق و بیحس من عاشق سپیدهی صبحم نگذشته که حوصلهی تماشاگر سر میرود و صرفاً به تماشای فیلم ادامه میدهد که ببینند آخرش چه میشود. آخر فیلم هم یک رودست بزرگ به مخاطب زده میشود، چرا که تنها سؤالی که در فیلم کنجکاویبرانگیز بوده (اینکه کدام بخش از داستانی که دستیار کارگردان تعریف میکند مربوط به زندگی واقعی خودش است) بیجواب میماند. پلانسکانسهای طولانی فیلم، با دوربین روی دست سرگردان آن، گذشته از این که فیلم را به مستند نزدیکتر میکند، به خستهکننده شدن آن هم دامن میزند.
حوض نقاشی (مازیار میری)
جواد طوسی: بر پایهی شناختی که از دنیا و نوع نگاه مازیار میری از قطعهی ناتمام و بهآهستگی تا سعادتآباد داشتهایم، رسیدن به سادگی و دنیای عاشقانهی حوض نقاشی کاملاً میتواند منطقی باشد. مازیار میری در آخرین اثر خود سعی در نمایش موقعیتهای انسانی باورپذیر در طبقات مطرح جامعهی شهری (با بیانی موجز و بیتکلف) دارد. سکوت و سکون غالب در بازی شخصیتهای محوری (رضا و مریم) با عدم تعادل ذهنی آنها همخوانی لازم را دارد و به غلو و تصنع تبدیل نمیشود. به تبع آن، بازیگرانی که این دو نقش اصلی و برخوردار از مؤلفههای تکنیکی بازیگری را ایفا میکنند (نگار جواهریان و شهاب حسینی) نیز در انطباق درست نقشهای محوله تلاش موفقیتآمیزی داشتهاند. یکی از ویژگیهای مثبت حوض نقاشی بازی با «تعلیق» و ایجاد توهم هنرمندانه در تماشاگر است. در طول فیلم بارها در موقعیتهایی قرار میگیریم که وقوع حادثهای تلخ و یا تراژیک را پیشبینی میکنیم، اما این اتفاق نمیافتد بدون آنکه به رئالیسم پیشنهادشده به ما خدشهای وارد شود. در واقع، در توافق به عمل آمده بین فیلمنامهنویس (حامد محمدی) و کارگردان با وجود خیره شدن دوربین به موقعیت آسیبپذیر این طبقات، تحملپذیری و رسیدن به سادگی و موقعیتهای کوچک انسانی در جامعهای ملتهب، پیشنهاد آرمانی آنهاست؛ بیآنکه این افق دید نوعی هپیاند باورناپذیر و زننده باشد و واقعیت جاری در متن زندگی این اقشار جامعه را نادیده بگیرد. فاصله گرفتن دوربین از لوکیشنی که سادگی و تجمع کانون خانواده در آن شکل یافته و رسیدن به جامعهی کلانِ شهری در آن لانگشات رو به پایین پایانی میتواند بیانگر نوعی نگاه کنایهآمیز باشد. آدمها با همهی غرایز فردی و مناسبات انسانیشان بهطور مستقل و بدون توسل به حلقههای قدرت و قانونمندیهای عرفی- اجتماعی، خود را شناسایی و پیدا میکنند و در حد توان و بضاعت خود زمینهساز فروکش کردن بحران در حریم شخصی خود میشوند. این عزت نفس و حس انساندوستانه برای جامعهای که به دلایل مختلف از اخلاقیات و همدلی اجتماعی دور افتاده میتواند پیشنهادی کارساز باشد؛ در عین حال که واکنشهای فردی و غریزی سهیل و الزام هرازگاه او در جهت پشت کردن به بختکزدگیهای زندگی پرمرارت خود و همنشینی و همکلامی با طبقهای بالاتر از خود نیز میتواند بخشی از واقعیت عینی این زمانه باشد.
از تهران تا بهشت (ابوالفضل صفاری)
پوریا ذوالفقاری: تا نیمهی فیلم، همه چیز نوید تماشای اثری درگیرکننده با زیرلایهای سیاسی را میدهد. شاید همین ترس از تفسیر سیاسی باعث میشود فیلمساز در نیمهی دوم، شخصیت اصلی داستانش را به دل بیابان بفرستد. سکانس کابوس شخصیت اصلی یادآور صحنهی مشابهی در فیلم هامون است و اتفاقاً اینجا هم بسیار به دل مینشیند. اما پس از این سکانس، بخش دیگری از فیلم آغاز میشود که ریتم و ساختار و شیوهی روایتش، بهکل متفاوت با بخش اول است. نیمهی دوم میتواند در جای خود، اثر دلپذیری باشد اما وقتی قرار است مخاطب، پاسخ معمایی را بفهمد که دلیل اصلی همراهی او با شخصیت اصلی داستان است، و وقتی این معما در نهایت صراحت مطرح شده، مواجه کردن او با نماد و سمبل و زبانی یکسر دیگرگون راهگشا نیست. فیلم به نوعی، قراردادی را که با مخاطب بسته، زیر پا میگذارد. حتی کیفیت تصویری این بخش دوم نیز شباهتی به بخش نخست ندارد. وقتی همه چیز برای ساختن یک اثر معمایی شهری مهیا بوده و فیلمساز هم شناختش را از این عرصه به خوبی نشان داده و در همان دقیقههای نخستین، شخصیت اصلی، مشکل و هدفش را مشخص میکند، واقعاً چه نیازی به چنین تغییر مسیر ناگهانیای بوده است؟
روز روشن (حسین شهابی)
هوشنگ گلمکانی: این فیلم اول را هم حتماً ببینید؛ یک کشف اساسی که البته قبلاً اتفاق افتاده و روز روشن کاشفان دیگری هم داشته است! فیلمی از یک تلهفیلمساز که تا به حال هیچکدام از کارهایش را ندیدهام. با یک فیلمنامة دقیق و اجرایی متعادل و سنجیده که جزییاتش را با نظمی متوازن در سراسر فیلم پخش کرده و بهخصوص ریتمی دلنشین که لحظهای تماشاگر را رها نمیکند. پانتهآ بهرام مثل همیشه خوب است اما مهران احمدی فوقالعاده و بینظیر است. خوش آمدید آقای حسین شهابی.
تنهای تنهای تنها (احسان عبدیپور)
پوریا ذوالفقاری: فیلمی غافلگیرکننده و پر از موقعیتهای بکر و فکرشده، که همین موقعیتها هم فیلم را نجات میدهند. تا دقیقهی چهل هنوز قصهی اصلی داستان مشخص نیست. اما بازی خوب بازیگر کودک فیلم، فضاهای تازهای که کارگردان به آنها قدم گذاشته و دیالوگهای پیشبرنده و در عین حال بامزه، این کمبود را جبران میکنند. انتخاب ساختار فلاشبکی برای روایت داستان هم مشکل دیگریست. جدا از چرایی این رویکرد، انتخاب یک زن روس که قرار است نریشنهای فیلم را به زبان مادری بگوید و مخاطب ایرانی هم با خواندن زیرنویسها قصه را دنبال کند، نوعی جفا در حق فیلم است. نکتهی عجیبتر اینکه داستان و شخصیت اصلی به حد کافی جذاب هستند و همین باعث میشود گاهی احساس کنیم حذف برخی از نریشنها، هیچ لطمهای به روایت نمیزنند. رؤیاهای کودک فیلم، از دیگر بخشهای جذابی هستند که با کمی خامدستی در اجرا میتوانستند به نقضغرضهایی جبراننشدنی بدل شوند. تنهای تنهای تنها، آنقدر بیسروصدا و فروتنانه ساخته شده که توانست اتفاق پیشبینینشدهی روز پنجم جشنواره شود. یکی از همان اتفاقهایی که آدم به امید مواجه شدن با آنها دشواریهای روزهای جشنواره را به جان میخرد. دومین فیلم احسان عبدیپور از همان آثاریست که در نهایت نومیدی به تماشایشان مینشینی ولی در ادامه، بیننده را غافلگیر میکنند.
موسیقی روز ششم
لطفا هر طور هست مرا بشنوید....
سمیه قاضیزاده
1. کمتر لحظهای در رسوایی موسیقی ندارد. از این حیث قطعاً این پرحجمترین موسیقی جشنوارهی امسال است. پیروز ارجمند که بیشتر از او موسیقی سریالهای تلویزیونی را شنیدهایم، ساخت موسیقی این فیلم را ساخته و حاصل کارش مجموعهای از قطعههای باکلام و بیکلامی است که روی کلیپهای فیلم گذاشته شدهاند. جنس موسیقی از همان جنسی است که در موسیقی اخراجیها شاهد بودیم؛ قطعاتی که روی موج فراز و فرودهای فیلم سوارند. با اندک تعقیب و گریزی در حد فیلمهای اکشن هالیوودی هیجانزده میشوند و با کوتاهترین دیالوگ حس برانگیزی به بالاترین شکل احساساتی میشود. صحنههای «حماسی»گونه هم که دیگر جای خودشان را دارند. شبیه آن سکانس پرت کردن سیگارهای فراوان در اخراجیها، در موسیقی رسوایی هم وقتی همه در بازار پشت درهای بستة مسجد صف طولانی نماز جماعت را تشکیل میدهند چنان اوج میگیرد که بهسختی میتوانی صدای موسیقی را از صدای جیغ تفکیک کرد. ارجمند موسیقی کاملاً «اور- اکت» ساخته که ثانیه به ثانیه فریاد میزند: لطفاً هرطور هست مرا بشنوید.... بی تردید موسیقی رسوایی موسیقی مورد درخواست کارگردان بوده اما به دلیل نبود ملودیهای قوی، توضیح بیش از اندازهی لحظات فیلم، شلختگی سازبندی و عدم تجانس موسیقیهای سازی و آوازی کنار هم اثری موفق و ماندگار نیست.
2. موسیقی خسته نباشید! را رضا مرتضوی ساخته که یک عذرخواهی به او و خوانندگان بابت اشتباه در معرفیاش در شمارهی ویژهی جشنواره بدهکارم؛ اشتباهی که ناشی از تشابه اسمی او با آهنگساز دیگری بود. رضا مرتضوی متولد ١٣۶٠ و دارای فوق لیسانس آهنگسازی از دانشگاه سوره است و برگزیدهی بخش آهنگسازی بیستوچهارمین جشنوارهی موسیقی فجر. طبق توضیحات خودش پس از پایان تحصیلات، با عضویت در «جامعهی بینالمللی آهنگسازان معاصر»، به عنوان آهنگساز مقیم در مرکز آهنگسازی «ویسبی» در سوئد کار و تدریس کرده و تدریس را پس از بازگشت به ایران هم در دانشگاه عالی موسیقی ادامه داده است. از نمونه کارهای او در موسیقی فیلم میتوان به مستند آدمهای بیدرویه (افشین هاشمی)، پل (محمد رضاییراد) و مسافر بهشت (تینا پاکروان) اشاره کرد. مرتضوی آهنگساز نوپایی در سینمای ایران است که موسیقی خسته نباشید! را ساخته و جز سکانس ابتدای که صحنهای رؤیاگونه از خاطرات مریم در باغ شازده ماهان کرمان است و موسیقی ارکسترال به شکل خوبی استفاده شده، لحظههای قوی دیگری ندارد.