مردی که اسب شد (امیرحسین ثقفی)
اسب کهر را بنگر
خشایار سنجری
امیرحسین ثقفی کارگردان جوانیست که در سومین فیلم سینماییاش به جای تکیه بر دیالوگ برای انتقال مضامین مدنظرش، به زبان و ایجاز تصویر روی آورده و از طراحی کشمکشهای تودرتو پرهیز کرده است. شخصیتهای مردی که اسب شد همچون دو فیلم قبلی او، مرگ کسبوکار من است و همه چیز برای فروش، از جهانی متفاوت نسبت به سایر فیلمهای سینمای ایران پای به قصه گذاشتهاند؛ آدمهایی که هر لحظه از زندگیشان بحرانهایی فراگیر است که باید با آنها دستوپنجه نرم کنند و از خلال مصیبتها، امرار معاش کنند. ثقفی با قابهای چشمنواز و لانگشاتهای متعدد، موضوع جهانشمول استیصال را در قالب قصهای فرازمانی و فرامکانی به تصویر درآورده و تصمیمهای بشر در هنگام مواجهه با مصایب حیات را زیر ذرهبین برده است. فیلمساز برای رسیدن به مقصودش از داستان کوتاه اندوه آنتوان چخوف برداشتی آزاد کرده است. او با پرهیز از برانگیختن احساسات و به جوشش درآوردن حس همدردی مخاطب و با ارائهی عینی و بیطرفانهی روایت، روشی را در پیش گرفته که در رمان مرجع فیلم نیز میتوان آن را یافت. ایونا، سورچی رنجیدهخاطر قصهی اندوه پسرش را از دست داده و برای کاستن از غم این فقدان، به دنبال همزبان میگردد، اما با سلسلهای از بیاعتنایی (از سوی مرد نظامی، جوانان عیاش و دربان) مواجه میشود و ناچار با اسبش به درددل مینشیند. در متن رمان، هر بار که سورچی میخواهد جزییاتی از مرگ پسرش را برملا کند، چخوف آگاهانه فاصلهای میاندازد (مسافران سورتمه پیاده میشوند یا ابراز عدم تمایل برای شنیدن میکنند) تا خواننده غرق در حس نوعدوستیاش نسبت به ایونا نشود. در مردی که اسب شد نیز ثقفی با میزانسنی حسابشده و دکوپاژی که یادآور آثار بلاتار و آنگلوپولوس است، از تلخی و محنتی که بر زندگی شخصیتهایش حکمرانی میکند، میکاهد و بیننده را از فرو رفتن صرفاً احساسی در قصهی مسخ پیرمرد بازمیدارد.
تصور این موضوع که بتوان در دشتهایی فراخ و با چشماندازهایی زیبا، و بدون بهکارگیری عناصری مثل دیوار، برف، کوهستان و... حس محصورشدگی و بهدامافتادگی شخصیتهای داستان را به مخاطب القا کرد، بسیار دشوار است. اما ثقفی در مردی که اسب شد با استفاده از بارانهایی که لحظهای قطع نمیشوند، فضایی مخمصهگون و جهنمی بارانی و سرسبز را برای راحله خلق میکند و هیچ کورسوی امیدی برای رهایی او باقی نمیگذارد. چرخهی کسالتبار حیات روزمرهی پیرمرد و دخترش و حلقههای بیانتهای حرکتهای پیرمرد هنگام خروج از کلبه، بیفرجامی سرنوشت انسانهایی را تداعی میکند که در اوج رنج بشری به سر میبرند و به علت اسیر شدن در چرخهی ناامیدکنندهی حیاتشان، به هیچ دستاوردی نائل نمیشوند. ثقفی با پلانسکانس حرکت کارگران رنجور روی ریل قطار و نمایش بیثمری پیادهروی طولانی آنها (که با موسیقی کارن همایونفر مهیبتر شده است) به درگیر شدنشان با گرداب تنگدستی، جلوهی تصویری میبخشد.
استیصال حاصل از فقر از یک سو و فشارهای روانی ناشی از تنهایی از سوی دیگر، پیرمرد را به فردی خودخواه بدل کرده است که میکوشد تا راحله را از ترک خانه بازدارد. در پلانسکانسی درخشان، پیرمرد مشغول تعمیر سقف کلبه است و با دیدن مرد پستچی، پایین میآید. او نامه را از پستچی میگیرد و دوباره از نردبان بالا میرود و بر سقف خانه میخ میکوباند. پستچی نیز مسیر آمده را بازمیگردد تا دوایر بیپایان و رعبآور فیلم تکمیل شوند. ثقفی فلسفهی تکرار و پوچی حاصل از آن را با انتخاب شغل پیرمرد نیز مؤکد کرده است. پیرمرد مسئول ساختن اسکله و خانهی چوبی در ساحل است و بارها موجهای سهمگین دریا، تلاشهای او را بیثمر میکند. در پایان نیز وقتی تماشاگر، نمای تکراری حمل گاری (که حامل خاطرات پیرمرد از زن و دخترش است) را میبیند، بیش از پیش در دایرههای محدودشوندهی قصهی ثقفی به دام میافتد. چرخههای بیسرانجامی که نمونهاش را در مرگ کسبوکار من است هم شاهد بودیم.
آتلان (معین کریمالدینی)
اسبها و آدمها
دامون قنبرزاده
«آتلان یعنی همیشه با اسب باش» جملهای است که بهدرستی گویای حالوهوای این مستند خوب است. فیلم هرچند مستند است اما با پرداختی بهشدت متعلق به سینمای قصهگو، تلاش میکند مخاطب را درگیر سرنوشت آدمها و اسبها بکند. علی، کسی که نریشنهای فیلم را هم میگوید، در یک سرِ داستان قرار دارد و ایلحان، اسبِ مورد علاقهی او در سرِ دیگر. فیلم دربارهی رابطهی این دو است؛ رابطهای بسیار نزدیک و بهشدت احساسی. از همان آغاز، با نریشنهای علی دربارهی زندگی مردم ناحیهی ترکمنصحرا - که از تولد تا مرگ با اسبها سپری میشود - و بعد قهرمانیهای ایحان و حالوروزِ اسب در فصل جدید قهرمانی کورس، بیقراریها و بدقلقیهایش، انرژی لازم به تماشاگر داده میشود تا برای دیدنِ ادامهی داستان آماده باشد و البته با تعیین ضربالاجل مراسم عروسی علی - که اگر ایلحان در کورس برنده شود، علی میتواند با پول جایزه، مراسم عروسیاش را برگزار کند - پیچش لازم به داستان داده میشود تا همانند یک فیلم قصهگو، گره لازم افکنده شود و منتظر نتیجهی آن بمانیم. اما این میان، درست مانند یک روایت کلاسیک، یک شخصیت خاکستری هم داریم که برادر بزرگتر علی، کریم است. او با بدرفتاری و گاه حتی نامردی، تلاش میکند ایلحان را سر به راه کند و در همین راستاست که یک سکانس بهشدت پُرتنش و نفسگیر شکل میگیرد: جایی که کریم، که سرِ لج افتاده، ایلحان را به پیست میبرد تا هر طور شده او را برای بیرون آمدن از دپار و شروع مسابقه آماده کند. او به روشهای مختلف و گاه حتی خشونتآمیز تلاش میکند ایحان را مجبور به دویدن کند اما در نهایت شکست میخورد. این سکانس، بیشک نفسبُرترین سکانسیست که در چند سال اخیر در سینمای مستند ایران ساخته شده است؛ کریم هرچه میکند، ایلحان لجوجانه از دپار بیرون نمیآید و تدوینِ پویای این سکانس، آن را دیدنیتر کرده است. نمای فلو از ایلحان که با سری خمیده در کادر ایستاده، بهخوبی نشان میدهد که این اسب، دیگر آن اسب سابق نخواهد شد. انگار چیزی در درونش تغییر کرده است.
آتلان موفق میشود بُعدی انسانی به ایلحان ببخشد و همچون آدمها و دغدغههایشان، اسبها را هم به شکلی کاملاً باورپذیر به نمایش بگذارد. روزی که ایلحان را میفروشند، او به سختی سوارِ وانتی میشود که قرار است با آن برود؛ انگار میفهمد که قرار است از علی جدا شود. در طول دیدنِ فیلم به این فکر میکنیم که این اسبِ بهشدت باورپذیر، چرا دیگر نمیخواهد مسابقه بدهد؟ چرا دیگر نمیدود؟ چرا بدقلقی میکند؟ از چه چیز خسته شده است که دیگر دوست ندارد قهرمان باشد؟ انگار کاملاً از روی عمد است که نمیدود. انگار از روی عمد است که خودش را عقب میکِشد. او که به قول علی، یک روز سریعترین استارت را بین اسبهای ترکمن داشته، حالا حتی دیگر حاضر نیست از دپار بیرون بیاید و مسابقه را آغاز کند. در فکرِ او چه میگذرد؟