استراحت مطلق (عبدالرضا کاهانی)
پوستهای به دور هیچ
سمانه پاکدل
اگر از فیلم هیچ عبدالرضا کاهانی خاطرهای قدیمی و خوش در ذهن داشته باشید، یا فیلمنامهی پرجزییات بیخود و بیجهت در ذهنتان ماندگار شده باشد، یا اصلاً بیست را با فضای سرد و سیاه، و بازیهای پرکشش و گرمش به یاد بیاورید، یا اینکه فکر کنید کاهانی قرار است سالی یک فیلم بسازد که همان یکی هم باید خوب باشد، مطمئناً بعد از دیدن استراحت مطلق دچار سرخوردگی و یأس فراوانی خواهید شد. از هر زاویهای که به فیلم نگاه کنیم با اثری متوسط و معمولی طرفیم. فیلمنامهی نتراشیده و صیقلنخوردهی فیلم که میتوان آن را از اساس کممایه هم دانست، با همکاری سعید قطبیزاده نوشته شده است و پر از صحنهها و عناصری است که به فضای فیلم وصله شدهاند تا اثری پرزرقوبرق و دغدغهمند حاصل شود. به همین خاطر است که تأکیدها بر سنگ توالت و کارخانهی سنگ توالتسازی، یا افعال مرتبط با آن در زبان ترکی، یا توصیفات «سبیل» (شخصیت خسروی، با بازی امیرشهاب رضویان) و کارمندش درباره عملکرد کاسهتوالتهای مختلف، یا حتی اصرار عجیبوغریب کاهانی برای نشان دادن روابط خودمانی و زنوشوهری داود و رضوان (با بازی رضا عطاران و فریده فرامرزی که بر اساس تیتراژ آغازین، در عالم واقعیت هم زن و شوهرند)، و بازی رضا عطاران با ریشش - که یکی از چند نمایی است که ما را به یاد بیخود و بیجهت میاندازد، همه جزییاتی هستند که به نظر میرسد به این فیلم و دنیایش تعلق ندارند و فاقد آن یکدستی ایدهآل با محتوای فیلم هستند. گویا کاهانی بیشترِ فضاهای پوچانگارانه مد نظرش را - که البته در بخشهایی بیشتر به شوخیهای سخیف میمانند – به جای اینکه تبدیل به جزئی از پیکرهی فیلم کند، بهزور به آن تزریق کرده است. امثال این جزییات را در بیخود و بیجهت دیده بودیم اما با این تفاوت که آنجا کاهانی با تردستی تمام، از کنار هم چیدن موقعیتهای هجوآمیز تودرتوی سیاه و تلخ، به مجموعهای منسجم و غیرقابل فروپاشی، و در نتیجه فیلمی دیدنی و باارزش رسیده بود.
استراحت مطلق تودهی آشفتهای از شوخیهای بیمزه و بوی عرق و عریانی و فقر و تباهی است که سر و ته درست و حسابی هم ندارد که تماشاگر را درگیر دنیایش کند. از سوی دیگر فیلمنامه پر از رگههای داستانی و شخصیتپردازیهای نیمهکاره است. حامد هرچه بیشتر بر روابط مشکوک سمیرا که حالا دیگر همسرش نیست پافشاری میکند، ما در خودِ فیلم کمتر ردپای پررنگ و قابلاتکایی بر این قضیه مییابیم. صحنهای که در ماشین، لباس از تن عروسکِ آویخته به آینه فرو میافتد یا صحنه دیدار پنهانی دوست حامد با سمیرا، هیچکدام تصوری از آسیب رساندن این افراد به سمیرا را در ذهن تماشاگر به وجود نمیآورند. البته این احتمالاً به این خاطر نیست که کارگردان بهعمد خواسته فضایی دوپهلو ایجاد کند بلکه به نقص فیلمنامه و پرداخت فیلم برمیگردد که نمیتواند چنین حس کنجکاوی را در بیننده به وجود آورد.
البته فیلم نکات مثبتی هم دارد که در رأس آنها، بازی متفاوت و غافلگیرکنندهی مجید صالحی قرار میگیرد که نشان میدهد این بازیگر کمدی و طنز، چهقدر در قالب نقشهای جدی قابلاعتماد و بااستعداد است. حتی میتوان گفت که در چند صحنه، حضور پرقدرت اوست که بار فیلم را به تنهایی به دوش میکشد.
روز مبادا (فائزه عزیزخانی)
بادی که بر پرده پیچید
محمد فهیمی
فائزه عزیزخانی در روز مبادا دست به تجربهی جسورانهای زده است که اگرچه تازگی ندارد و بارها آزموده شده، اما خیلیها هم فریب ظاهر ساده و سهلالوصول آن را خوردهاند و فیلمهای بد و سطحی ساختهاند. با این وجود عزیزخانی پیچیدگیهای این جهان ساده را خوب درک کرده و از خانه و خانوادهی خودش (که میتواند خانه و خانوادهی هر کسی باشد) فیلمی تماشایی ساخته است. او کاری کرده که خانهی کوچک و محقر فیلمش به خانه تماشاگران تبدیل میشود و آنها را به گرمی در آغوش خود میگیرد.
فیلم از یک آرایشگاه زنانه شروع میشود که میتوان گفت تنها سکانس ضعیف فیلم در فضاسازی است. این ضعف از آنجا مایه میگیرد که فیلم با واقعیت زندگی سروکار دارد ولی کارش را از فضایی شروع میکند که حتی نمیتواند حریم زنانهی آن را به صورت نصفهونیمه نشان بدهد. مادر که نقش اصلی قصه را دارد، آمده تا موهایش را کوتاه کند. او مادر است، زن جهانِ تعبیرها و نشانهها. مادر خوابی دیده که تعبیرش مرگ است و حالا میخواهد آمادهی مرگ شود. او شبیه اغلب مادران سنتی ایرانی است و همهی عناصر معرفش دست به دست هم میدهند تا هر تماشاگری را پای فیلم بنشانند.
مادر در صحنهای از فیلم به دخترش میگوید که میخواهد فیلم او موفق باشد و تصویر خودش، فیلم را موفق نخواهد کرد چون تعریف مردم از سینما، تصویری است از خاطرات و ذهنیات شخصیتهای یک فیلم، نه تصاویر بینقاب و اصلی یک زن واقعی. این اشارهی فیلمساز میتواند به عنوان طعنهی زیرکانهای به تعریف یکجانبه و محدود از سینمای قصهگو در نظر گرفته شود؛ سیکل معیوبی که با اضافه شدن ضعف سینمای ما در قصهگویی فیلمهایی که این ادعا را دارند، بیش از پیش احساس میشود و انگار قرار است در نهایت خود صورت مسأله پاک شود. آیا نوآوری در جایی اتفاق نمیافتد که پیش از هر چیز راه برای تجربههای نوی قصهگویی و سینما باز باشد؟ از این رو روز مبادا فرصتی برای تأمل بیشتر را پیشنهاد میدهد و ما را از مطلقنگری بازمیدارد. شاید به همین خاطر است که فیلم بهسادگی دنیایش، با تماشاگر رابطه برقرار میکند.
مادر از دختر-کارگردان میخواهد که برای نقش جوانیاش به سراغ یک بازیگر چهره برود. وقتی دختر اعتنایی به این پیشنهاد نمیکند، مادر دست به کار میشود. اینجاست که هدیه تهرانی در نقش خودش وارد جهان داستانی فیلم میشود. تهرانی را برای انتخاب چنین نقش جسورانهای باید تحسین کرد. با این وجود میتوان گفت که بر خلاف انتظار رایج، بازیگرانی که در حضور یک بازیگرِ چهره به چشم میآیند و نگاه تماشاگر آنها را دنبال میکند، همان بهاصطلاح نابازیگران هستند! ما دوباره چشممان دنبال مادر و پدر قصه و خانوادة عزیزخانی است. نکتة کلیدی همینجاست. سینمایی که به فقدان قصه متهم است، نشان میدهد که برعکس، در پرداخت و تعریف قصه چنان موفق است که بعد از موفقیت در ایجاد باورپذیری و آشناپنداری شخصیتهای ناآشنای قصهاش، انتخاب مخاطب در دنبال کردن شخصیتهایی است که برای ادامهی داستانش به آنها خوگرفته و نیازمند آنهاست تا بازیگری چهره. به همین دلیل با وجود ظهور چهرهای آشنا و جذاب، نگاه تماشاگر همچنان در پی روابط آدمهای معمولی قصه میماند که حالا دیگر معمولی نیستند و هر کدام تکهای هستند از زندگی روزانه یا خاطرات و خانهی هر تماشاگری. این راز روز مبادا است؛ رازی که امیدوارم در اکران عمومی، گرفتار تبلیغات مرسوم در درشتنمایی نام بازیگر چهره بر پوستر فیلم به منظور جلب مخاطبان بیشتر نشود چون هم ارزش کار بازیگر چهرهاش و هم ارزش دیدن این فیلم بیشتر از این بازیهاست.