درباره سه فیلم جشنواره
فریدون کریمی
در دنیای تو ساعت چند است؟ (صفی یزدانیان)
مشنگُف
اولین چیزی که تماشاگر پس از دیدن در دنیای تو ساعت چند است؟ با خود از سالن بیرون میآورد، موسیقی ملودیک فیلم است که جان میدهد برای سوت زدن. موسیقی کریستف رضاعی یکی از نابترین موسیقیهای فیلمهای ایرانی با تم «ایرونی»ست! موسیقی کاملاً روی فیلم نشسته است و متناسب با حالوهوای «رشتی/ پاریسی» (!) فیلم، حس گرم و دوستداشتنی و هویتمند مورد نظر کارگردان و آهنگساز را به مخاطب القا میکند. این فیلم در کنار چیزهایی هست که نمیدانی (فردین صاحبالزمانی) و پلهی آخر (علی مصفا) یک سهگانهی منحصربهفرد (منحصر به «فرد»؟) شاعرانه و دوستداشتنی برای تاریخ سینمای ایران رقم زده است. اثر لطیف و شاعرانهی صفی یزدانیان حاصل هماهنگی بینظیر تمام عوامل فیلم (فیلمنامه، کارگردانی، بازیها، موسیقی، طراحی صحنه و...) است. مشنگی و خُلبازیهای فرهاد با بازی بسیار همخوان و ظریف علی مصفا، که انصافاً خود جنس است، بعدها در سینمای شاعرانه و عاشقانه، مثالزدنی خواهد شد. انطباق فرهنگی در جهان فیلم، چه در کلیت اثر مانند موسیقی، دیالوگها و انتخاب لوکیشن و چه مثلاً در سکانس تصور فرهاد از پاریس، بهشدت ستودنی است. روایت پاک صفی یزدانیان در میان فیلمهای «بهاصطلاح اجتماعیِ ملتهب و دغدغهمند» این روزها، پرتویی از عشق و لطافتی امیدبخش به جامعهی متکثر دلزدهاش تزریق میکند. در دنیای تو... با وجود همهی رنگهای گرموسردش در نوسانی بین گذشته و حال، ضیافتیست بیادا – و به نجوا - به نوشیدن نعناعی خنک.
من دیِگو مارادونا هستم (بهرام توکلی)
فضیلت غیرمنتظرهی هجو
بهرام توکلی پس از شکست بیگانه بازگشت غیرمنتظرهای داشته است. کسی فکرش را هم نمیکرد که سازندهی آثار تلخ و غمانگیزی مانند اینجا بدون من و آسمان زرد کمعمق بتواند هجویهای پستمدرن در فاز وودی آلن بسازد. این فیلم را میتوان پارودی آثار خود فیلمساز هم دانست. توکلی همان فضای رفتوبرگشتی میان جهان واقعیت و خیال را در این فیلم هم حفظ کرده و توازن قابلقبولی در بخشهای کاریکاتوری و پُرتنش روایتش ایجاد کرده است. مبنای روایی فیلم، مانند جریان اصلی مورد مناقشهاش که سرقت ادبی است، «کتاب» است؛ فصلبندی و مدخل هر بخش (پاراگرافها) نیز شبیه فیلمهای صامت، میاننویس میشود که این فرایند، پیوند تماتیک و فرمی بین فیلم و کتاب را محکمتر میکند. سهچهارم ابتدایی فیلم، علاوه بر نوسان بین دنیای عینی/ ذهنی و همچنین جدی/ جفنگ، فضایی تئاتری با فاصلهگذاریهایی مقطعی و کاربردی دارد که ریتم روایت را روی یک منحنی سینوسی نگه میدارد ولی این ریتم و لحن در یکچهارم انتهایی فیلم (مانند سکانس بستری شدن گلاب آدینه و دیالوگهای کنایی «من مقاومت کردم») ناگهان تغییر رویه میدهد و یکسویه میشود (هرچند که در همین یکسویگی نیز تمام ظرافتهای هجوآلودش را همچنان حفظ میکند). من دیِگو مارادونا هستم و خداحافظی طولانی قابلیتهای تازهای از سعید آقاخانی در مقام بازیگر را به ما و در واقع سینمای ایران نشان دادند.
رخ دیوانه (ابوالحسن داودی)
رودست
تمام تلاش محمدرضا گوهری نویسندهی فیلمنامهی رخ دیوانه رودست زدن به مخاطب است و این غافلگیری در خلال پردازش، حالت پویاییاش را تا انتهای داستان نسبتاً حفظ میکند. ایراد عمدهی رخ دیوانه علاوه بر تعدد کشدار و خستهکنندهی فصلهای غیرمترقبهاش، حذف شخصیت مسعود با بازی ساعد سهیلی در ابتدای فیلم است که از قضا بخش طولانی فرایند قصهگوییاش بر دوش آن است و پس از گذشت زمان کوتاهی، مخاطبِ نهچندان باهوش هم میتواند روند وقوع حادثهها را حدس بزند. شاید اگر بازیگر کمترشناختهشدهای ایفای این نقش را بر عهده میداشت، میتوانست طیف گستردهتری از مخاطبانش را غافلگیر کند؛ شاید اگر در انتخاب بازیگران، نقشهای امیر جدیدی و ساعد سهیلی جابهجا میشد، به دلیل کمتر آشنا بودن بینندهها با چهرهی امیر جدیدی، این رودستها که بنمایهی پردازش فیلمنامهاند قوت بیشتری میگرفتند. ابوالحسن داودی پس از عدم نمایش فیلم پیشینش (زادبودم، فیلم متوسطی که تنها در جشنوارهی سال 1378 نمایش داده شد) اثری کاملاً متفاوت، با رویکردی نوجوانانه در سبکوسیاق دیگر فیلمش، تقاطع، ساخته است. رخ دیوانه علاوه بر قصهگویی - که بسیاری از فیلمها، از آن عاجزند یا در تعریف آن دچار سوءتفاهم شدهاند! - یک مقدمهی مدرن و جذاب دارد که با مضمونش، اینترنت و شبکههای اجتماعی، مطابقت دارد. بیاعتنایی مفرط به تیتراژ و عدم توجه به جذابیت و کارکرد بصریاش یکی از معضلهای جدی فیلمها در جشنوارهی سیوسوم بود.
اکران همزمان با جشنواره
دامون قنبرزاده
درباره «خانهای کنار ابرها» ساختهی سیدجلال دهقانیاشکذری
لباسِ نوی نخنما
ابتدا این تصور شکل میگیرد که با جنبهی تازهتری از اتفاقهای دوران دفاع مقدس روبهرو هستیم و نکتهای که جلب توجه میکند، همین ایدهی نسبتاً جدید فیلم است: «دو جوانِ دلهدزد، درِ خانهی کسانی میروند که بچههایشان در جبهههای جنگ هستند. سپس با دروغ به خانوادهها میقبولانند که بچهشان به پول نیاز دارد و آنها آمدهاند پول را بگیرند و به دستشان برسانند. اینکه فیلمساز تلاش کرده با چنین ایدهای و اغلب در فضای یک حیاطِ قدیمی نه در میدانِ رزم، به قسمتهای نادیدهی فضای زمانِ جنگ بپردازد، خودش اتفاق خوبیست. البته ما به عنوانِ بینندهی چنین فیلمهایی در سینمای ایران (حتی در مقام مخاطب عام سینما) بهخوبی میدانیم که روایت در ادامه به کجا خواهد رسید. خیلی زود میفهمیم که این دلهدزدها، مسعود و حمید، بالأخره متحول خواهند شد؛ یعنی اینکه باید بشوند. این موضوع از همان اولین دقیقههای فیلم مشخص میشود و به این ترتیب کار فیلم بهمراتب سختتر میشود چون باید شخصیتهایی بسازد که در جریان روایت کلیشهای فیلم متحول میشوند و از آدمهای بد به خوب تغییر هویت میدهند. اما متأسفانه فیلم در این زمینه هم نهتنها به موفقیتی دست نیافته است بلکه بهشدت خستهکننده و الکن و از همه بدتر شعاری عمل کرده است. به عنوان مثال داستانک خانوادهای را در فیلم داریم که دو بچهاش قلک خود را میشکنند تا پولی به دست دلهدزدهای داستان برسانند و آنها این پولها را به دست پدرانشان برسانند. اما وقتی مسعود و حمید قضیه را میفهمند، شرمزده پولها را به درِ خانهی آنها برمیگردانند تا شاید نشان دهند که دلهدزدهای بامرامی هستند. از این دست ماجراها و موقعیتها در فیلم فراوان است و بدتر از آن، اینکه اغلب با یک موسیقی پرحجم همراهی میشوند.
بنابراین میرسیم سر جای همیشگی و مضمون مثبت و حرفهای خوبی که دوباره از داستان پیشی میگیرند تا یک اثر صرفاً آموزنده و نه یک فیلم سینمایی تفکربرانگیز (که در نهایت میتواند آموزنده هم باشد) شکل بگیرد.