سرخ پوست
نویسنده و کارگردان: نیما جاویدی، مدیر فیلمبرداری: هومن بهمنش، تدوینگر: عماد خدابخش، آهنگساز: رامین کوشا، طراح صحنه: محسن نصراللهی، طراح چهرهپردازی: ایمان امیدواری، صداگذاران: ایرج شهزادی، نعیم مسچیان، بازیگران: نوید محمدزاده، پریناز ایزدیار، ستاره پسیانی، حبیب رضایی،آتیلا پسیانی، مانی حقیقی، تهیه کننده: مجید مطلبی، 90 دقیقه
سرگرد نعمت جاهد (نوید محمدزاده) رییس یک زندان در حال تخریب است که به دلیل مجاورت با یک فرودگاه در حال گسترش مجبور شده تمام زندانیان آن را تا چند ساعت آینده به مکان دیگری منتقل کند. در حین اینکه خبر ترفیع او به ریاست شهربانی به دستش میرسد متوجه میشود که یکی از زندانیان اعدامی به نام احمد سرخ پوست در لیست خروج از زندان نیست. او تصمیم میگیرد به هر قیمتی شده زندانی را پیدا کند. در این میان مددکار (پریناز ایزدیار) که سرگرد علاقهای هم به او دارد معتقد است که احمد سرخ پوست بیگناه محکوم به اعدام شده است...
فیلم سرخ پوست برای سینمایی که در تولید، طبقهبندیهای محدودی دارد و عملاً ژانر به مفهوم کلاسیک در آن وجود ندارد اتفاق غیرمنتظرهای است که باعث میشود مخاطب خو کرده با کمدیهای نازل و ملودرامهای اجتماعی،کمی جا بخورد و فکر کند چون اثر «متفاوتی» را به تماشا نشسته، حتماً با فیلم کامل و بی نقصی روبهروست. فیلم با بهرهگیری از ایده جذاب دزد و پلیس، داستانش را خوب شروع میکند و کدهایی میدهد که مخاطب را به شکلگیری یک شگفتی کامل امیدوار میکند. همین نکته باعث میشود که از زاویه یک نگاه نقادانه، بررسی کنیم که آیا این تفاوت در کنار عناصر دیگر قرار میگیرد تا در نهایت خروجی کار تبدیل به اثری با ساختار منسجم شود که میتواند ایده اولیه خود را بسط دهد یا نه؟
خلق یک شخصیت غایب، با پرداخت مناسب در دل یک درام، عنصری جذاب و درگیر کننده است؛ چرا که تمایل ناخودآگاه انسان به دیدن این عضو غایب به فیلم کمک میکند. ساختمان فیلم بر چنین مبنایی گذاشته میشود و نام فیلم هم بر اهمیت این شخصیت غایب که در عین حال بسیار فاعل است تأکید میکند. حال قرار است مخاطب از خلال صحبتها و کنشهای افراد حاضر مقابل دوربین به درکی از این شخصیت غایب برسد که هوش، کاریزما و گذشتهاش او را از دیگر زندانیان جدا میکند؛ غایب باهوشی که تمام پرسنل زندان در محیطی که با آن آشنایی کامل دارند، توانایی پیدا کردنش را ندارند. اما فیلم هیچ اطلاعاتی از تواناییهای او نمیدهد و به چند کلیت دمدستی از گذشته وی اکتفا میکند که صرفاً بازگو کننده دلایل بیگناهی اوست و نه قدرت و هوش وی در برنامهریزی یک نقشه فرار. ضمن آنکه آمدن همسر و همسایه، درست سر بزنگاه، سرسریتر از آن است که دلیلی بر بیگناهی او باشد. بنابراین فیلم نمیتواند از او شخصیت همدلی برانگیز خلق کند که سرنوشتش برای مخاطب مهم باشد.
استفاده از جغرافیای زندان، محیطی که احمد سرخ پوست از آن استفاده میکند تا رییس همان زندان را در زمین خودش به چالش بکشد، بستر خوبیست (نمونه درخشانش در سینمای جهان: حفره ژاک بکر) اما وقتی این محیط درست ساخته نمیشود و شمال و جنوب آن، محل زیرزمین و پشتبام آن، حتی آن اتاق شستن لباسها یا دفتر کار رییس زندان یا جای چوبهدار در جغرافیای محیط مشخص نیست تلاشها و هوش و درایت دو طرف ماجرا هم چندان به چشم نمیآید؛ موردی که در فیلمی با چنین قصهای عاملی اساسی به شمار میرود. وقتی نقطه ضعفهای مهندسی زندان یا راههای فرار و پنهان شدنش مشخص نیست و نقشه فراری هم در کار نیست (استفاده از چند جعبه واکس هم چندان توجیهی برای یک نقشه فرار جذاب نیست) پس نه فرار زندانی قابل درک میشود و نه مشخص میشود که چرا رییس زندان در چنین موقعیت بغرنجی قرار گرفته و نمیتواند احمد سرخ پوست را دستگیر کند. با وجود تمام تلاشهای کارگردان، فیلمبردار و طراح صحنه و درک متقابلی که از هم دارند باز هم مکان به عنوان یکی از عناصر اصلی چنین فیلمی به دلیل عدم پرداخت مناسب در فیلمنامه تبدیل به یک زندان مشخص و با ایمنی مشخص نمیشود و جز چند راهرو تودرتو و یک حیاط، چیزی از آن در ذهن باقی نمیماند.
اما محل مناقشه اصلی شخصیت محوری فیلم است. سرگرد نعمت جاهد خوب به مخاطب معرفی میشود؛ یک رییس زندان منضبط که سالها تلاش کرده تا جایگاهش را ارتقا دهد و از آن زندان خارج شود و زندگی جدیدی را شروع کند. چنان از افراد زیر دستش و زندانیان استفاده میکند که انگار تمامی آنها مهرههایی هستند تحت فرمان تا بهترین نتیجه را بگیرد. به موقع منعطف است و مرخصی میدهد و به موقع سختگیر است و تهدید میکند، اما همه را زمانی انجام میدهد که به نفع خودش باشد. برای او هدف وسیله را توجیه میکند که هدف همان دقیق انجام شدن امورات زندان است. خبر ترفیع او در شرایطی کاملاً تشریفاتی (با تأکید فیلمساز جهت مهم جلوه دادن آن) میرسد، آن هم با آمدن رییس شهربانی که علاوه بر آن خبر، ارتقا درجه نظامی سرگرد را هم اعلام میکند. همه اینها از رییس زندان پیش زمینهای میسازد که او را بیش از پیش پایبند به اصول و وظایف شغلی معرفی میکند؛ چرا که در نبود این مشخصات نه این موفقیتها نصیب او میشد و نه رییس شهربانی خودش مستقیماً به او خبر میداد. آن خُلوارگی و رقصِ در سکوت هم اهمیت این ترفیع را در زندگی سرگرد بیشتر نشان میدهد.تا اینجا همه چیز سرجای خودش است. این مهم بودن ترفیع و رفتن از زندان با خبر فرار یک زندانی بسط پیدا میکند و فیلم کماکان در مسیر درستی پیش میرود، اما مشکل از جایی شروع میشود که تِم «عشق و وظیفه» با ورود خانوم کریمی وارد داستان میشود و در نهایت ظاهراً باعث آن تحول نهایی میشود؛ چرا که هر چه در فیلم میان سرگرد و خانوم کریمی هست، عشق نیست؛ از طرف سرگرد بیشتر به یک علاقه نیمبند و ناشیانه شبیه است و از طرف مددکار هم آگاهی از این علاقه صرفاً بهانهای ست برای سوءاستفاده و پیشبرد گامبهگام فرار احمد. حتی اگر بپذیریم که آن تحول ناگهانیِ پایانی هم از سر عشق به خانوم کریمیست باز هم سادهانگارانه است که گمان کنیم سرگرد تصور میکند بعد از این تصمیم به وصال محبوب میرسد و قرار نیست پاسخگوی فرار یک اعدامی باشد. ضمن آنکه سرگرد به محض مطلع شدن از فریبکاریِ مددکار بلافاصله او را از خود میراند و دوباره تمام انرژیاش را روی دستگیری فراری میگذارد. پس دلیل آن تحول ناگهانی اگر عشق به مددکار باشد نیاز به زمینهچینی عاشقانه بیشتری وجود دارد، چون تا قبل از سکانس پایانی چندان دلیلی برای رها کردن احمد سرخ پوست ارائه نمیشود و سرگرد کماکان فقط به گیر انداختن فراری فکر میکند. در این میان دلبریهایی مانند پوشیدن لباس شخصی یا پخش صدای ویگن بیشتر برای نرم کردن دل مددکار است و نه عواملی که آنها را دلیل تحولی چنین مهم بدانیم. حتی اگر دلیل برگشت از تصمیم ابتدایی را هم یک استحاله انسانی بدانیم که ناشی از بیگناهی زندانی ست، باز هم چه از طرف سرگرد و چه از منظر بیگناهی زندانی، نیاز به دلایل و پیش زمینههای بیشتری بود تا این تحول ناگهانی را توجیه کند، چرا که علاوه بر چراییِ رفتار انتهایی سرگرد، بیگناهی فراری هم مبهم است. در چنین شرایطی انتهای فیلم و آن نمای نقطه نظرِ احمد سرخ پوست دو مشکل اساسی دارد: نه احمد سرخ پوست آن قدر شخصیت جذاب و پیچیدهایست که نقطه نظر و نگاهش مهم تلقی شود و نه سرگرد که در قاب مقابل او قرار گرفته آن قدر رفتارش منطقیست که بخشش انتهایی او را باورپذیر کند.
این که ساخته دوم یک کارگردان جوان فیلم سرخ پوست باشد، اتفاق بسیار خوشایندیست که نوید روزهای بهتری را برای سینمای ایران میدهد و باعث میشود امیدوار شد به ظهور فیلمسازی رو به تکامل و پر از شور و شوق فیلمسازی. در این مدت که از ساخت و نمایش فیلم نیما جاویدی میگذرد بسیاری به همکاری درست میان او و فیلمبردار (هومن بهمنش) اشاره کردهاند که بی تردید نقطه قوت اصلی فیلم است اما این همکاری تنها نقاط ضعف را از دیدهها پنهان میکند و باعث میشود که گمان کنیم که تمام آن پتانسیلهای بالقوه در دستان این سازندگان بالفعل شده است. دیدن و توجه کردن به این میزان علاقه به سینما و تلاش برای ساختن یک فیلم استادارد حتماً باید وجود داشته باشد و مورد تقدیر قرار گیرد؛ ولی تمرکزِ تنها روی این نقاط قوت، اول از همه اجحاف در حق خود فیلمساز است.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: