روشنک (باران کوثری) و بهرام (افشین هاشمی) از همان ابتدای روز با هم دچار اختلاف شدهاند. ظاهر ماجرا چیزی است شبیه بسیاری از اختلافهای زنوشوهری که دیدهایم اما شغل مرد جوان ایجاب میکند که هم مردمداری کند تا یک وقت در تلویزیون پخش تصاویرش ممنوع نشود و هم از سوی دیگر مزهی شهرت زیر دندانش رفته و بدش نمیآید مردم او را به هم نشان دهند و با او عکس یادگاری بگیرند. اما همسرش این رفتار را تاب نمیآورد. بهانهی دیرکرد فرهاد برای نرفتن سر ضبط برنامه، گرفتن چاه توالت منزلشان یا تصادف همسرش است. در واقع این اشارهی او به زندگیاش نیز هست. او نگران رفتن روشنک است اما وقتی زن همسایه عکسش روی جلد یکی از مجلههای زرد را به وی نشان میدهد، برای یک لحظه همسرش را فراموش میکند. در ادامهی داستان، کیف محضرداری را میزنند که روحانی است اما دزد پولها و مدارک وی، خواهش غریبی از او دارد. سرانجام در اپیزود پایانی هم پیرزن و پیرمردی تنها در خانهای زندگی میکنند و ماجراهایی با تعمیرکار تلویزیون دارند.
محسن عبدالوهاب در نخستین ساختهاش لطفاً مزاحم نشوید (1388) بعد از دو فیلم مشترک با رخشان بنیاعتماد گیلانه (1383) و خونبازی (1385) بار دیگر به رخدادهای اجتماعی پرداخته است اما تفاوت عمدهای در این ساختهی او با دو فیلم قبلی وجود دارد. او قرص تلخ رخدادهای اجتماع را در لایهی شیرین طنزی سرخوشانه میپیچد و به مخاطبان عرضه میکند تا فیلم اجتماعی صرفاً بیان خشک و تلخ رخدادها نباشد و فیلمسازانی که چنین آثار تلخاندیشانهای میسازند، نگویند که فیلمساز تنها وظیفه دارد واقعیت را بیکموکاست نمایش دهد. عبدالوهاب نیز چنین میکند اما با تفاوتی عمده که تلخی طعم واقعیت را از فیلمش دور میکند. او از دوربین روی دست استفاده میکند و نماهای بلند در فیلمش کم نیستند؛ که هر دو نمودهایی از مستندسازی و روایت واقعگرا هستند. به این ترتیب او «زیر پوست شهر» میرود و زندگی آدمهایی را دنبال میکند که هر یک برای خودشان داستانی دارند.
محضردار (هدایت هاشمی) با معضل دزدی پولها و مدارکش روبهرو است اما از سوی دیگر مشتریهای عجیبوغریبی دارد. زن و شوهری که با سه فرزن هر روز به محضر میآیند تا از هم جدا شوند اما زن حواسش هست که برای نهار با خودش کتلت بیاورد و برای شوهرش لقمهای بگیرد. زنی میانسال به همراه مردی جوان آمدهاند تا محضردار برایشان صیغهی محرمیت بخواند. آنها عجله هم دارند. ماشین پایین منتظر است تا بروند شمال! اما محضردار که تمام فکروذکرش دنبال مدارک و پولهاست، فراموش نمیکند که این دو زن و مرد را نصیحت کند و ازشان بخواهد که هر یک با فردی همسنوسال خود ازدواج کنند و دنبال وسوسه نباشند. او سرانجام با اینکه سالهاست روضه نخوانده است، میپذیرد برای مادری پیر و علیل که فرزندش همان دزدی است که دار و ندار وی را برده، روضه بخواند. چنین موقعیتهای دراماتیکی در گیرودار موقعیت اصلی (دزدی از محضردار) چنان پذیرفتهشده به نظر میرسند که ما در مقام مخاطب بیش از هر امر دیگری به این موقعیتها باور میآوریم.
اپیزود سوم شاید به دلیل اینکه داستانی در آن وجود ندارد و صرفاً موقعیتی است که در آن پیرزن و پیرمردی با تعمیرکاری روبهرو هستند که برایشان ناآشناست، فرصت بیشتری برای نویسنده و کارگردان فراهم آورده است تا ما هرچه بیشتر با شخصیتها آشنا شویم. پیرزن صاحبخانه (شیرین یزدانبخش) و شوهرش (محسن کاظمی) تنها زندگی میکنند. پیرزن بسیار محتاط است اما شوهرش که انگار کمی حواسپرتی هم دارد، کمتر اهل احتیاط است. تپانچهی آقاجون که سالهاست شلیک نکرده، سلاح دست او برای مقابله با تعمیرکار (حامد بهداد) است. پیرمرد آن قدر حواسش هست که بداند تعمیرکار نمیداند تپانچه گلوله ندارد یا به همسرش گله میکند که حرف او را حرف نمیداند. با این حال او از تعمیرکار میپرسد که صبحانه خورده یا نه، در عین حال این اوست که به پخش سریال اشاره میکند؛ اما همزمان میخواهد قرص صبحش را غروب بخورد. پیرزن ابتدا به او غر میزند اما او نیز متوجه هست که نباید به اکبرآقا از نظر روحی فشار بیاورد و این حواسپرتی را ناشی از خواب زیاد میداند. او به شوهرش غر میزند که تپانچه فایدهای ندارد اما وقتی پایش میافتد، خودش تپانچه را به اکبرآقا میدهد تا از هر دویشان حفاظت کند. ایدهی همراه داشتن بچه به همراه تعمیرکار کارکرد مناسبی پیدا میکند. پیرزن که سالهاست بچههایش بزرگ شدهاند و هر کدام گوشهای از دنیا هستند، تروخشک کردن یک بچهی کوچک دستکم یک سرگرمی کوتاه است. هرچند که وقتی متوجه معتاد بودن تعمیرکار میشود، وسایلش را به او میدهد و بچه را نزد خودش نگه میدارد و ما نمیدانیم که آیا پیرزن هم دچار فراموشی است یا دوست دارد بچه را برای خودش نگه دارد.
نگاه اجتماعی عبدالوهاب در لطفاً... در مجموع ساده است اما سادهانگارانه نیست. او نخواسته که صرفاً طرح مسأله کرده باشد و نگاه توریستی به معضلهای اجتماعی داشته باشد اما خود او نیز در مقام نویسندهی فیلمنامه، به نکتههای ریزی میپردازد که شاید برای مخاطبان پذیرفتنیتر از هر نوع نگاه کلان دیگری به معضلهای اجتماعی باشد. کنایهی پیرمرد در تاکسی به محضردار و محافظهکاری همسرش، عصبانیت راننده تاکسی از رانندههای دیگر، غرزدنهای آبدارچی محضردار که معتقد است باید با اربابرجوع خوشبرخورد بود، چون اینجا تهران است؛ یا در اپیزود سوم، قفل کردن در یا بچهای که تعمیرکار با خودش آورده و ناسازگاری کهنسالان و تنهاییشان، همه و همه مسائلی جزیی هستند که مورد توجه قرار گرفتهاند. با توجه به اینکه هیچ حائل و فاصلهای میان هر یک از اپیزودها وجود ندارد و شخصیت اپیزود دوم در انتهای اپیزود اول ظاهر میشود و پیرزن در انتهای اپیزود دوم دیده میشود، میتوانیم به این نتیجه برسیم که دنیای آنها از نظر عبدالوهاب دنیایی مشترک است. هر یک معضلی دارد. گاهی از نظر ما ممکن است، معضل یکی در نتیجهی ضعف شخصیت و جا زدن فرد و حلشدنش در جامعه باشد (مانند بهرام)، گاهی ممکن است، کژراهه رفتن، ناشی از رفتاری ذاتی نباشد (مانند دزدی که مادرش سالم رفتار میکند) و گاهی پیرشدن و تنها ماندن، انگار برایند طبیعی زندگی شهری و شهرنشینی است؛ جایی که پیرها ماندهاند و جوانها رفتهاند. آنها هم که ماندهاند، چنان زهرچشمی از پدر و مادر گرفتهاند که میترسند اگر پسرشان بفهمد در را روی تعمیرکار باز کردهاند، دعوایشان کند.