سینمای ایران در هر دورهای که سکانش به دست یکی از مدیران فرهنگی میافتد، شیوهها و رویکردهای مختلفی را میآزماید و هر بار فیلمی به عنوان الگو ساخته و حمایت میشود و بنا بر این گذاشته میشود که سینما به مسیر تازهای بیفتد. اما آنچه در نهایت تعیینکننده است، همان است که همواره در معادلات مدیران سینمایی مغفول واقع میشود: مخاطبان سینما. بدون قصد داوری در باب جوایز فراوانی که نخستین ساختهی واروژ کریممسیحی به دست آورد، میتوانیم ببینیم که بهنوعی قربانی توجه جشنوارهی فیلم فجر به آن شد. به عبارت دیگر اگر هیأت داوران جشنوارهی فجر هشت سیمرغ بلورین به فیلم کریممسیحی نمیداد، انتظار مخاطبان نسبت به فیلم را چندان بالا نمیبرد و ممکن بود اتمسفری در مورد کیفیت فیلم ایجاد نشود و به این ترتیب شاید فیلم میتوانست در نمایش عمومیاش «بیواسطه» با تماشاگر روبهرو شود و شکست تجاری نخورد. به عبارت دقیقتر باید گفت که نه در سینمای ایران و نه در سینمای هیچ جای دیگری، سلیقههای مدیران دولتی دستاندرکار نمیتواند جایگزین سلیقههای مخاطبان شود.
پردهی آخر فینفسه میتواند فیلم مخاطب باشد. داستانش پیچوخم یک داستان دلهرهآمیز و حتی فیلم ژانر وحشت را دارد: تاجالملوک (نیکو خردمند) با دستیاری برادرش کامرانمیرزا (داریوش ارجمند) نمیخواهند میراث خانوادگی خاندان رفیعالملک به دست فروغالزمان (فریماه فرجامی) همسر برادر درگذشتهشان حساممیرزا برسد. آنها از فردی به نام جامی (سعید پورصمیمی) میخواهند تا با کمک افراد گروه تئاتریاش کاری کند که فروغ عقلش را از دست بدهد. آنها تقریباً موفق میشوند اما بازرس رکنی (جمشید هاشمپور) و مأمورانش از شهربانی به دنبال کشف حقیقت هستند و نقشهی کامران و خواهرش نقش بر آب میشود. تاجالملوک که تاب حقیقت ندارد، عقلش را از دست میدهد و کامران هم که دلبستهی فروغ شده است از خیر میراث خانوادگی میگذرد. شاید کلیدیترین نکتهای که مانع میشود ما در مقام تماشاگر بتوانیم با فیلم و شخصیتهایش همذاتپنداری کنیم، ایجاد فاصله میان ما و فضای فیلم است. در واقع از جایی که مشخص میشود تمام ترسها در فیلم ساختگی است و مثلاً صنم (ماهایا پطروسیان) واقعاً به دار آویخته نمیشود و تمامی ترساندنهای فروغ «بازی» جامی و دارودستهاش است، بهتدریج فاصلهی فیلم و مخاطب بیشتر و بیشتر میشود.
اعضای تروپ هنری جامی، حضور ناهمگونی دارند؛ از بلقیس لال (شهین علیزاده) و دربان (غلامحسین لطفی) گرفته تا خود جامی و آن جملهاش درباره طبق زالزالک سر گرفتن در بازار سیداسماعیل؛ و البته صنم که نمیدانیم فروغ چهگونه باورش میکند. اینها قرار بوده نمایش مرگ را برای فروغ اجرا کنند و عقلش را زایل کنند اما در میانهی داستان همه چیز بههم میریزد. جمشید هاشمپور (که در واقع با نقش بازرس صدرالدین رکنی برای نخستین بار از کلیشهی نقشهای گذشتهاش فاصله میگیرد و بازی درخشانی نیز ارائه میکند) بر اساس فیلمنامهی پردهی آخر نقش شخصیتی را بازی میکند که در میانهی جدی و شوخی بودن در نوسان است. میخچهاش برای او همان قدر مهم است که پروندهی اقدام به قتل فروغ؛ که کامران (همکلاسی سابق او) را به تعجب وامیدارد. پلیسهای زیر فرمان رکنی به شکل بسیار غلوشدهای عمل میکنند که نه کمیک است و نه کمکی به فضای داستان میکند. دقیقاً از ورود رکنی است که کمکم همه چیزِ داستان به سوی یک نوع کمدی سیاه حرکت میکند و همین لحن فیلم را از یکدستی میاندازد.
پردهی آخر بهشدت به سنتهای تئاتری نزدیک است. بخش اعظمی از فیلم در فضاهای داخلی میگذرد و قرار بوده این موضوع به وهم داستان کمک کند (نگاه کنیم که رکنی و افرادش جلوی خانه میرسند و دربان را غافلگیر میکنند) و گیر افتادن یک شخصیت و نبود راه فرار برای او را القا کند. اما ترس از محیط سربسته در فیلم به طور دقیقی مورد استفاده قرار نگرفته است. ظاهراً راه برای فروغ باز است که هر گاه خواست از آن خانه برود. اما هر بار چیزی مانع اوست تا اینکه موفق میشود و همین باعث میشود شخصیتهای دیگری (رکنی و افرادش) وارد داستان شوند. از سوی دیگر ظاهراً انگیزههای شخصیتهای اصلی چنان محکم نیستند که کریممسیحی بتواند از دل نمایش به واقعیت برسد. تاجالملوک در واقع شمایلی از یکی از همان شازدههای قجری از دور خارج شده است که نمونههایش را بارها دیدهایم. او نمیخواهد واقعیت را بپذیرد، برای همین پیشنهاد سناریوی برادرش را میپذیرد و خیال (نمایش) را به کمک میگیرد تا به مقصودش برسد اما معادلهی موجود را عشق کامران به فروغ برهم میزند. هیچ چیزی در یک درام دشوارتر از این نیست که شخصیتی قرار باشد دچار تغییر و تحول شود و کامران قرار است این مسیر دشوار را طی کند. اما چون هستهی اصلی درام، نقشهای است که خود او نویسندهاش بوده و حالا قرار است این نقشه برهم بخورد، همه «چیز» این درام بههم میریزد و ما در مقام تماشاگر شاهدیم که (1) آنچه باعث ایجاد تعلیق و ترس شده بود، فرو میریزد، (2) فیلم، دیگر شخصیتی ندارد که بتوانیم با او همذاتپنداری کنیم و (3) مهار داستان رها میشود و دیگر چیزی وجود ندارد که برای ما مبهم باشد. تمامی گرهها باز شدهاند و ما هستیم و ادامهی ملالآور داستان تا سرانجام بازرس رکنی بتواند کامران را با کمک جامی به دام بیندازد. اما کامران همه چیز را به نمایش نسبت میدهد. این که هیچ اتفاقی در عالم واقع رخ نداده و همه چیز نمایش بوده است، میتواند باعث تبرئهی کامران بشود. نمایش واقعی نیست. ظاهر واقعیت به خود میگیرد اما با واقعیت یکی نمیشود.
همان طور که اشاره شد، فیلمی که چند جایزه از جشنوارهی فجر دریافت کرده بود، نتوانست با مخاطبان وسیعی ارتباط برقرار کند و تا سالها بعد سازندهاش نتوانست فیلم بعدیاش را بسازد. هرچند که تردید به عنوان فیلم دوم کریممسیحی بهنوعی سرنوشتی مشابه پردهی آخر پیدا کرد و جایزهی بهترین فیلم جشنوارهی فجر نتوانست سرنوشتی بهتر از فیلم اول برای آن رقم بزند (چهقدر داستان فیلم و حتی خودش را در ذهن داریم؟). حضور پررنگ عوامل بیرونی در یک پدیده گاهی چنان است که متن را به حاشیه میبرد و حاشیه را به جای متن مینشاند. تجربهی تاریخی حضور دولت در سینما نشان میدهد که گاهی دولت نباید سعی کند مسیر سینما را خودخواسته و بدون توجه به شرایط طبیعی تحت تأثیر قرار دهد؛ چنین اثراتی گاهی به ضدخود بدل میشوند.