برخی در نگاه به یک پدیده از زمینهها شروع میکنند و از حاشیه به متن میرسند و در نتیجهگیری به همان زمینهها استناد میکنند. برخی هم مستقیم سراغ «متن» میروند و حاشیه در نگاهشان جایی ندارد. بنابراین شاید اهمیتی نداشته باشد که وقتی کیمیایی سلطان را میساخت، چه تحولات شهری در حال وقوع بود و شهردار وقت تهران تلاش داشت بافتهای قدیمی را زیر و زبر کند و به نوگرایی روی بیاورد و فیلم کیمیایی در همین راستا ساخته شده و باقی قضایا. اینها در نگاهی که در این یادداشت به فیلم خواهیم داشت، نقشی ندارند. بنابراین هیچگاه از چهارچوب «متن» خارج نمیشویم و در جستوجوی عناصر لازم برای بررسی فیلم به خارج این چهارچوب کاری نداریم.
سلطان ماجرای مردی است به همین نام (فریبرز عربنیا) در میانهی جوانی و شروع دوران پختگی که کار درستوحسابی ندارد و با فیلم و سینما گذران میکند. خردهحسابی قدیمی به قدمت فرزند دوستش عادل (پولاد کیمیایی) با کسی دارد که باید آن را سربهسر کند. از سوی دیگر کسانی هستند که حریص زمین و برجسازی و پول و مهاجرتاند و دختری به نام مریم (هدیه تهرانی) که پدرش سرایدار خانه و باغی است که قرار است کوبیده شود و به برجی سر به فلک کشیده تبدیل شود اما در میانهی این ماجراها اسناد ملکیت خانه و باغ از جیب سلطان سر درمیآورد و مریم برای بازپسگیریشان به سراغ او میرود. اما در این بین دل آنها به هم گره میخورد؛ و این ظاهراً غایت خواست سلطان از زندگی است: عشق. همان که رفیق اهل شیرینکاری سلطان میگوید که این عشق کار دست او خواهد داد؛ که میدهد. در یکیدو جای فیلم، سلطان دیالوگ سید در گوزنها را تکرار میکند و میخواهد «یک جوری درستوحسابی کلکش کنده شود». دوستی قدیمی به نام کرم (کیانوش گرامی) که پاک و زلال نیست و مشخص نیست از یک زیرپله با دهپانزده سیخ جگر، چهگونه به ملکی چهارطبقه رسیده است، بانی «خیر» میشود و سرانجام او و سلطان به مرگ میرسند؛ یکی خودخواسته و دیگری ناخواسته.
این به هیچ روی تناقض نیست اگر در نگاه به اثر مسعود کیمیایی به آثار دیگرش ارجاع بدهیم؛ زیرا در این صورت همچنان در متن اثرش باقی ماندهایم. دلیلش را باید در نزدیکی شخصیتهایی یافت که او طراحی میکند. به عبارت دیگر او در مقام یک مؤلف همواره تلاش میکند یک شخصیت را در موقعیتهای مختلف قرار دهد و ناهمسازی آن شخصیت را با جامعهی پیرامونش به نمایش بگذارد؛ و دائم نشان دهد که فرد در برابر جامعه و در برابر خودش تنها است و نمیتواند همرنگ جماعت بشود. برای همین راهی برای خروجش از بنبست زندگی وجود ندارد، مگر مرگی خودخواسته. حتی در این میان از عشق نیز کاری برنمیآید. عشق نیشتری است بر قلب قهرمان فیلم کیمیایی. مثل این است که او را از خوابی طولانی بیدار میکند. در اینجا سلطان عاشقانه از فیلم و سینما میگوید و سینما را همه چیز خود میداند تا اینکه مریم وارد زندگی او میشود و برایش مانند یک کاتالیزور عمل و کاری میکند که در تصمیم قدیمیاش (تصفیه حساب با کرم) راسختر شود. قهرمان کیمیایی را حتی عشق نمیتواند وابسته به حیات و زندگی بکند. سلطان با ایجاز هرچه تمامتر این را به مریم میگوید: «کوتاه بود اما خوب بود.»
تقریباً شبیه به تمام قهرمانان آثار کیمیایی، سلطان هم دار و ندارش را در گذشته جا گذاشته است. خانهای که اکنون وسط یک بزرگراه است. مادر و رفیقی قدیمی که در گذشته مانده و سلطان را در زمان حال جا گذاشتهاند. قهرمان کیمیایی اکنون در آستانهی ماندن و رفتن منتظر یک بهانه است. حتی ضدقهرمانی مانند صادقخان (منوچهر حامدی) در رد پای گرگ نیز مایل است درستوحسابی کلکش کنده شود و کسی برایش این کار را بکند که حرمت رفاقت و دوستی را میشناسد. سید هم در گوزنها این گونه است. او منتظر کسی است تا بیاید و یادش بیاورد که چهگونه باید درستوحسابی کلکش کنده شود. قدرت این را به یادش میآورد. حتی امانی (سعید راد) در خط قرمز (با این که اثر اصلی از بیضایی است) باید درستوحسابی بمیرد. رضا سرچشمه (پولاد کیمیایی) در جرم نیز این گونه است. واپسین جملهی سلطان در ابتدای تکگوییاش در تاریکی به تمامی از نگاه قهرمانهای کیمیایی است: «من با هیچ چیز و هیچ کس این دنیا شوخی ندارم.» در واقع نرسیدنها و نخواستنهای قهرمانان کیمیایی دو روی یک سکهاند. بر اساس آنچه از شمایل و سیمای سلطان میبینیم، به او نمیآید که چنین نگاهی به دنیای پیرامون داشته باشد. او بیشتر شبیه کسانی است که باریبههرجهت وارد کاروانسرای این دنیا شدهاند و سرانجام روزی پروندهشان بسته میشود و تمام! اما از همان ابتدا سلطان انگار یک چیزیاش میشود. با کرم شوخی ندارد: «پنجاه و هفتوهشت همه میفروختن، تو چهطور خریدی؟» با سینما شوخی ندارد. با زندگی و عشق شوخی ندارد. اگر مثل او به دنیا نگاه نکنیم، او را کسی میدانیم که بر سر اصولی مانده و قصد ندارد از آنها کوتاه بیاید. حالا اصولش هرچه که میخواهد باشد. ما در مقام تماشاگر وجه ممیزهی او با یک شخصیت سینمایی عادی را تشخیص میدهیم و همین او را برای ما به یک قهرمان بدل میکند.
مرگخواهی قهرمانهای آثار کیمیایی از گونهی انفعال در برابر ناملایمات نیست و بیشتر به آیینی میماند که باید اجرا شود؛ آیینی که فرد، تنها در چگونگیاش اختیار دارد و نه پیدا شدن سروکلهاش. رضا معروفی (عزتالله انتظامی) در حکم اشارهی دقیقی به مرگ خودخواسته به عنوان سلاحی شخصی دارد که فرد در هر موقعیتی که بخواهد از آن استفاده میکند. سلطان از این سلاح شخصی استفاده میکند. آیین را اجرا میکند. او کسی را با خودش همراه میکند که پیشتر و در مغازهی کبابی او را به خاطر بهتانی که سلطان به او زده از عاقبت کارش در هر دو دنیا برحذر میداند. سلطان در سفر به دیگر سو، کرم را با خودش همراه میکند؛ سلطان، بیگانه با دنیای کرم، و کرم فارغ از دنیای سلطان. شاید سلطان با کاری که در انتهای فیلم انجام میدهد، بار گناه نارفیق قدیمی را هم بر دوش کشیده باشد. هرچه باشد سلطان با هیچ چیز و هیچ کس این دنیا شوخی ندارد. او کار خودش را میکند.