«توی حرفم بیایی، جنازهتم پشیموون میشه.» اینها را امیرعلی (داریوش ارجمند) در کنار جنازهی زنی میگوید که لحظاتی پیش او را از بین برده است و برای این کار دلیل خودش را دارد. او به دلیل قتل نامزد برادر جوانش رضا (محمدرضا فروتن) به دوازده سال زندان محکوم میشود اما وقتی آزاد میشود، انگار دورهی او و آدمهایی مثل محسن دربندی (مهدی فتحی) تمام شده است. مواجههی رضا با امیرعلی در همان ابتدا نشان میدهد که روزگار دیگر شده است. رضا مرگ شریفه را نمیخواسته است. امیرعلی اکنون هرچه به عنوان آرمان (درست یا غلط) میدانسته، ناگهان بربادرفته میبیند. همه چیز امیرعلی متعلق به گذشته است و امروز چیزی ندارد که «نگهش دارد»؛ حتی برادر کوچکش یوسف (پولاد کیمیایی) و زن سبزیفروش مجدیه (بیتا فرهی) که پیداست توانسته اندکی دل او را تکان دهد، آن قدر «پابند» نیستند که مانع شوند امیرعلی در انتهای فیلم با مرگ در باران آرام نگیرد. او امروز دیگر حرف هیچ کسی را نمیفهمد؛ نه حرفهای برادرش رضا و دوستانش که سودای امروزشان سیاست و آزادی و جامعهی مدنی است، به دلش مینشیند و نه سودای زندگی در امروز به هر قیمتی (برهم زدن میتینگها و دریافت پول در ازای آن).
کیمیایی در اعتراض بر آن است که بهتنهایی به قاضی نرود و اجازه میدهد ما در مقام تماشاگر وارد دنیای امروز جوانانی بشویم که آنها نیز برای خودشان یکپا آرمانگرا هستند و معتقدند در نشستهای روشنفکری میتوانند تحلیل درستی از اوضاع روز بدهند. هر کدام تعبیری از آزادی برای خود دارند. یکی بدبین است و تلخ، و یکی هم معتقد است که یک بام و دو هوا تا ابد دوام نخواهد داشت. از سوی دیگر زندگی و آیندهی رضا و لادن (میترا حجار) نیز در این بحثها و گفتوگوها گره خورده است. لادن قرار است با کسی بجز رضا ازدواج کند. او نیز وجودی دوپاره دارد. دل به رضا داده اما باید روی خوش به زندگی نشان دهد.
امیرعلی وصلهی ناجور جهان مدرن به حساب میآید: «می میگن کُشتی... نمیگن چرا کُشتی.» حرکت توفانی او در پاک کردن لکهای از زندگی برادرش و البته خانوادهی خودش، اکنون در جامعهای که همه چیزش دگرگون شده، دیگر خریداری ندارد. این جامعه دیگر نهتنها او را قهرمان نمیداند، بلکه به چشم کسی هم به او نگاه نمیکند که پابند و اسیر مناسبات دورانی شده که اکنون دیگر عتیقه شده است.
لوکیشن پیتزافروشی که پاتوق جوانان فیلم است، پیش از آنکه تنها مکان جمع شدن عدهای جوان باشد، اشارهای است به نچسب بودن امیرعلی و همنسلان او در چنین جاهایی (کمتر پیش میآید میانسالان و کهنسالان را در پیتزافروشی ببینیم). ساختار روایی که کیمیایی برای اعتراض در نظر گرفته، به دلیل تعدد شخصیتها بیشتر مناسب یک مجموعهی تلویزیونی است، چرا که داستان برخی از آنها تنها در اشاره مورد توجه قرار گرفته است. این اگرچه نشان از دست پُر نویسنده و «پُرملاط» بودن داستان دارد اما برخی شخصیتها را ابتر باقی میگذارد. داستان یوسف ناتمام میماند و تحتالشعاع داستان امیرعلی و مجدیه قرار میگیرد. همان طور که ماجرای این دو نیز سرانجامی پیدا نمیکند. در نگاه نخست به نظر میرسد کیمیایی تعمدی در نپرداختن به تکتک آدمهای فیلمش دارد. نه دوستان رضا از جمله قاسم (پارسا پیروزفر) که با هم فیلم پیدا شدن استخوانهای برادر شهیدش را تماشا میکنند و نه مادر نابینای امیرعلی و داماد سرخانه (اکبر معززی) و مرد بدون نامی (علیاصغر طبسی) که به قول امیرعلی باید انتقام یک عمر سیاهپوشیدنش را بگیرد. به نظر میرسد کیمیایی ترجیح میدهد تا همین حد ما را با آدمهای فیلمش آشنا کند. حتی شخصیتهای جذابی مانند محسنخان دربندی که در زندان برای خودش کیابیایی دارد برای ما ناشناخته باقی میماند. این که او در زندان چه میکند و ارتباط او و مجدیه چهگونه بوده و حالا که امیرعلی پیدایش شده و دل در گرو مجدیه دارد و محسنخان (با بازی درخشان مرحوم فتحی) بیقرار میشود و با لحنی میگوید «مبارکه» که خیلی چیزها برای گفتن به ما دارد، چرا بخش اعظمی از این کوه یخ باید زیر آب باشد؟ این رویکرد بیش از هر امر دیگری لحن کیمیایی را گزارشی کرده است. او تا پیش از این همواره ترجیح داده به میان بازی بیاید و همراه با شخصیتهایش طی طریق کند. دندان مار، گوزنها، خط قرمز، ضیافت و سلطان همگی قائم به فرد هستند و دوربین کیمیایی آنها را چونان یک قهرمان دنبال کرده و ما را به درون زندگیشان دعوت میکند. سید و رضا و سعید امانی و سلطان و دیگر قهرمانان کیمیایی از ما فاصله نمیگیرند.
اما در اعتراض شاید به تبع تحولات جامعهای که فیلم به آن میپردازد، قهرمانی سراغ نداریم که تکوتنها و زخمی راهش را پی بگیرد و دستآخر تنها بماند. اگرچه اینها به قامت شخصیت امیرعلی میخورند اما دیگرانی هم در فیلم هستند که کیمیایی فراموششان نکرده است و با استفاده از میزانسنهایی گزارشی سعی کرده داستانشان را برای ما روایت کند. برای نمونه نگاه کنیم به سکانس درگیری و زخمی شدن یوسف که صدا نداریم و تنها موسیقی تصاویر اسلوموشن ضربه خوردن به سر یوسف را نشان میدهد. کیمیایی اما در سکانس نهایی راهی پیش پای امیرعلی میگذارد که پیش از این پیش پای سید، قیصر و دیگر آدمهای به انتهای خط رسیدهی آثارش گذاشته است. تنها چیزی که بغض امیرعلی را تسکین میدهد و وصلهی ناجور بودن او را از بین میبرد، این است که نباشد. این که امیرعلی در باران میمیرد، شاید به معنای تطهیر او از سوی فیلمساز و بخشهایی از مخاطبان باشد.
کیمیایی در اعتراض مخاطبان فیلم را آشکارا به دو دسته تقسیم کرده است. برخی از مخاطبان موافق هستند که امیرعلی بهنوعی باید «کلکش کنده شود» چون در امروز جایی ندارد و نمیتواند در کنار آدمهای امروز دوام بیاورد. برخی دیگر شاید بخواهند ببینند که امیرعلی خسته نشود و میدان را خالی نکند. او باید بماند و همچنان سایهی سر رضا برادر کوچکش باقی بماند؛ حتی اگر رضا با مِنمِنکردنهایش به او بفهماند که دیگر به حمایتش نیازی ندارد. اگر اعتراض یک ملودرام بود، شاید قهرمانش دوام میآورد، «میمرد و زنده میشد» اما زندگی امیرعلی تراژیک است. او یک بار برای همیشه باید بمیرد و میدان را خالی کند؛ بی اسب و بی هیچ ششلولی بسته به کمرش.