سالهاست آنچه بر پردهی سینماهای ایران میگذرد حدیث فقر و خیانت و سرگشتگی جوانان یا کودکان و سرقت و کلاهبرداری و تعارضهای روحی و اعتیاد و این دست مسائل است. طرفداران طرح این مسائل خوشحال هستند که سینمای ایران اساساً یک سینمای اجتماعی است. کسی نمیتواند بگوید در سینمای کشوری با این سویههای پیچیده در توسعه، نباید چنین موضوعهایی محور قرار بگیرد، اما فکر میکنم ما مخاطبان این سینما حق داریم در سینما به مسائل دیگری هم نگاه کنیم، و حق داریم بنگریم که اسطورهها و افسانههای ملی یا بومی و همچنین الگوهای روایی کلاسیک و حوادث تاریخی چهگونه میتوانند در خدمت موضوعهای معاصر قرار بگیرند یا کمک کنند محورهای موضوعی معاصر به کمک آن اسطورهها و افسانهها و الگوهای کلاسیک بازخوانی شوند. در عین حال نمیتوان به بهانهی طرح مسائل معاصر و اجتماعی، از طرح موضوعهای فلسفی چشم پوشید و با زدن انگ «روشنفکری» سینمای خودمان را از این امکانات دیگر محروم کرد. نمیدانم جای طرح این حرفها اینجا هست یا نه، اما احساس میکنم سینمای «اجتماعی» این سالهای ایران، حاصل یک رویکرد واکنشی به سینمای دهههای شصت و هفتاد است که زمانی بهطور مرتب زیر ضرب عدهای قرار داشت که «دست به انگ زدن»شان حرف نداشت و البته به نظر میرسد همچنان محصول امروز انگچسباندنهای دیروزشان را با انواع دیگری از انگها محکوم میکنند؟! این را هم روشن کنم که با سینمای اجتماعی مشکلی ندارم، اما با محدود کردن موضوعهای اجتماعی به محدودهی تنگ آپارتمانها و قصههای اغلب به هم شبیه و توجه نداشتن به میراث عظیم ادبی و فرهنگی ایران و محدود دانستن این موضوعها به دوران اکنونی و ناچیز شمردن تجربهی نسلها و دورانهای تاریخی گذشته مخالفم.
امسال نتوانستم برخی فیلمها را در سیوچهارمین جشنواره فیلم فجر ببینم، از جمله ابد و یک روز، من، آخرین بار کی سحر را دیدی؟، لانتوری، متولد65، ایستاده در غبار وچندتای دیگر، به این دلیل اکنون صرفاً به فیلمهایی میپردازم که دیدهام:
آبنبات چوبی: یک فیلمساز سینمای بدنه فیلمی میسازد که بتواند تماشاگر تا حدودی مشکلپسند را راضی کند و تا اندازهای که فیلمنامهی بهنسبت منسجم فیلم به او این امکان را میدهد به هدف خود نزدیک هم میشود، اما به دو دلیل نمیتواند؛ اول اینکه وقتی قصه را بارها از اول به آخر و سپس از آخر به اول تعریف میکنی، نباید سر رشته را گم کنی. اگر در انتهای فیلم میبینی که نگین پس از ارائهی کلید آپارتمان آدمبدهی اصلی (که تمام آتشها از گور او بلند میشود) با چک مبلغبالایی فرار میکند و خانوادهی انتقامجو وارد آپارتمان میشوند و او را در نهایت میکشند، نمیتوانی چند سکانس پیش نگین را کشته باشی بدون اینکه روشن کرده باشی غیر از آدمبده، کسان دیگری هم دنبال نگین هستند! و دوم اینکه وقتی جوانان فیلمت اهل دود کردن حشیش هستند و مرتب کلمات مربوط به این جرگه را مثل نقلونبات استفاده میکنند، نمیتوانی اعمال اینها را در نشئهبازار پس از مصرف آن ماده نشان ندهی و آنها فقط ادای این نوع آدمها را دربیاورند. شبانه اثر کیوان علیمحمدی و امید بنکدار، نمونهی مثالزدنی چنین فضاسازیهایی است.
اژدها وارد میشود: دوستی این فیلم را متظاهرانهترین فیلم جشنواره نامید اما من آن را خیلی دوستداشتنی میدانم، و نهتنها به دلیل قصهگویی لایهلایه و سوررئال آن و نهفقط به خاطر توانایی از کار درآوردن فضای ژانر وحشت، بلکه ضمناً به خاطر نوجویی و درافکندن طرحی نو در سینمایی که سالیانی است تنها به یک نوع از فیلم بهشدت عادت کرده است. تنها فیلمی که به اژدها... شباهت داشت سگ و دیوانهی عاشق (علیمحمد قاسمی) بود که توانسته بود از پیلهی فیلمهای اجتماعی این سالها فاصله بگیرد. حقیقی در اژدها... از کارهای دیگرش فاصله میگیرد و وارد عرصهای میشود که در ادبیات ایران سابقهی مطرحی دارد، چه در ادبیات کلاسیک ایران که به کلیله و دمنه و 1001شب اتکا دارد و چه در ادبیات معاصر ایران و در آثاری از صادق هدایت، هوشنگ گلشیری و بهرام صادقی، که اصلاً کل داستان فیلم بر اساس رمان ملکوت او ساخته شده است. نکتهی خوب این است که حقیقی داستان را به نیم قرن جلوتر نیاورده و در همان ظرف دههی چهل مطرح کرده است و البته با بازیگوشیای در ژانر مستند، داستان را از نگاه امروزیان روایت کرده و یک صبغهی سیاسی هم به آن چسبانده و توجیهی سیاسی برای ابهامهای داستان تودرتوی فیلم آفریده است. هرچه هست فیلم طراوتی دارد که آن را در میان آثار این دوره، تازگی و جلوهی بسیاری بخشیده است.
به دنیا آمدن: این فیلم از جهاتی یادآور مستند مجتبی (محمدحسن دامنزن) و از جهت دیگر خشم و هیاهو (هومن سیدی) است، البته اگر وجه تشابه را صرفاً مضمونی در نظر بگیریم، زیرا هر سه فیلم به زندگی و درون و بیرون یک هنرمند پرداختهاند. اگر به این فیلمها سینمانیمکت (محمد رحمانیان) را هم بیفزاییم، وجود چهار فیلم که به مسائل هنرمندان پرداخته و با فرض توجه جامعه به این نوع فیلمها، متوجه این واقعیت میشویم که خود پدیدهی هنرمند برای جامعه یک امر مورد مطالعه است و اصولاً جامعهی هنرمندان خود را جدی میگیرد. البته به این موضوع میتوان چنین هم نگاه کرد که بخش بهنسبت مهمی از جوانان این کشور (که در آرزوی رسیدن به جایگاه بالاتری در زندگی خود هستند) هنر را به عنوان راهی برای گذران زندگی برگزیدهاند. جواب هرچه باشد نشان میدهد که ایران با تمام مشکلاتی که در عرصههای گوناگون فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی میتواند داشته باشد، فینفسه جامعهای پویا و متعالی است؛ زیرا به مرحلهای رسیده که هنرمندان خود را بتواند نقد کند، زیرا اصل اساسی در نقد به رسمیت شناختن پدیدهی مورد نقد است. با این دیدگاه این فیلمها نمایشگر حدی بهنسبت بالا از توسعهای واقعی است و حتی اگر این فیلمها تلخ و «سیاهنما» هم باشند، چون ساخته میشوند معیاری برای اثبات رسیدن کشور ما به حدی قابلتوجه از توسعه است. به دنیا آمدن نشان میدهد که هنرمندان این جامعه متحمل همان دردها و ناراحتیهای دیگر اقشار هستند و بنابراین نمیتوان آنان را قشری تصور کرد (چنان که عادت بعضیست) که در برج عاج خود نشسته و به مردم توجهی ندارند. در مقایسه، این فیلم همچون سینمانیمکت و مجتبی روایتگر شادیها و بیشتر غمهای شخصیتهای هنرمند فیلم است و بر خلاف خشم و هیاهو موضعی منفی نسبت به شخصیت هنرمند فیلم ندارد که اساساً شخصیتی خودخواه، متلون و هوسباز است و به همین دلیل حتی حاضر به ارتکاب جنایت هم هست.
کفشهایم کو؟: وقتی فصل افتتاحیهی فیلم تمام شد، به دلیل مبتنی بودن آن بر ماجراهای پس از ابتلای شخصیت اصلی به آلزایمری پیشرونده، با خود گفتم چهطور خواهم توانست این فیلم را تا آخر تماشا کنم؟ نه به این دلیل که از فیلم بدم آمد، بلکه به خاطر تلخیای که انتظار مشاهدهی آن را داشتم. اما سایهی تلخی مورد انتظارم در فیلم، با اینکه تا پایان مرا ترک نکرد، اما رفتهرفته با شیرینیای عجین شد که با وجود سابقهی نفرت چنددههای میان اعضای خانوادهای که فیلم روایتگر زندگیشان است، نمیتوانستی اسیر آن نشوی؛ شیرینیای مبتنی بر دوست داشتن همدیگر برکنار از عواملی واقعی مانند سوابق خانوادگی و ارث و میراث و مانند اینها. اصلاً همین شیرینیهاست که به رغم آگاهی تماشاگر از بیماری وحشتناک شخصیت اصلی (با بازی خوب کیانیان) احساس میشود میتوان با این بیماری دستوپنجه نرم کرد.
برادرم خسرو: این فیلم هرچند در ژانر آپارتمانی طبقهبندی میشود اما از لحاظ نگاه به ناملایمتهای روانیِ مؤثر در رفتارها و ماجراهای آدمها، انگشت بر نکتهی حساسی میگذارد. از این نظر فیلم را میتوان در کنار آثاری مثل خشم و هیاهو، مالاریا، پل خواب و اینجا کسی نمیمیرد قرار داد. اگر معتقدیم باید به مسائل اجتماعی اهمیت زیادی بدهیم، این را باید در نظر بگیریم که در یک جامعهی ملتهب (التهاب از نتایج طبیعی گذار و توسعه است) ناملایمتهای روانی، امری غیرعادی به شمار نمیآید. در میان اینها مالاریا و برادرم خسرو را موفقتر از بقیه میدانم که توانستهاند تصویری عینیتر و برکنار از اغراقهای عجیبوغریب و صمیمانهتر از رفتارهای آدمهایی دچار این ناهنجاریهای رفتاری عرضه کنند. در کنار پرویز شهبازی که با نفس عمیق نشان داد چهقدر در این زمینه توانایی دارد، بیگلری هم در حرکت نخست خود نشان داده است که این جنس از سینما را درک میکند و در هدایت بازیگر توانایی بالایی دارد؛ بهویژه ارائهی شخصیت برادر خسرو توسط ناصر هاشمی با آن رنگی که برای لنز چشم انتخاب کرده و سردی مضاعفی به بازی او بخشیده است، بیننده را به کارهای بعدی کارگردان امیدوار میکند.
لاک قرمز: در برابر تلخیهای آمیخته به شیرینی فیلم پوراحمد، لاک قرمز قرار دارد که هرچه از فیلم میگذرد بر تلخیهای آن افزوده میشود، تا آنجا که بیننده احساس میکند کارگردان از سر ناچاری و برای اینکه نشان ندهد شخصیت معصوم فیلم که یک دختر شانزدهسالهی دبیرستانی است، بهناچار خیابانی میشود، او را وامیدارد عروسکها را از مرد به زن تبدیل کند و شروع به فروش (این بار بهنسبت موفق) آنها بکند. میخواهم بگویم شیرینیای که در انتهای فیلم میبینیم شیرینیای زورکی و مصنوعی است و دست کارگردان در این صحنه پیداست. مشکل فیلم هم از نگاه و تفکر فیلمنامهنویس و کارگردان است که توجهی به منطق زندگی ندارند و کوشیدهاند هرچه تلخی است بر سر شخصیت بیپناه فیلم خراب کنند و تنها یک راه جلوی او بگذارند و چون با خواست جامعه و بهاحتمال مقامات و تهیهکننده نمیخوانده دست به دامن آن پایانبندی زورکی شدهاند؛ و هم از ساختار فیلم ناشی میشود که وارد دوری بیانتها از بدبختیهای متصور برای دخترک بیپناه شده است و چون باید بهشکلی فیلم را تمام کند، ناچار است به آن پایانبندی مصنوعی متوسل شود. این مشکل فیلمنامهای/ ساختاری را از نوعی دیگر در سینمانیمکت هم میبینیم که سیر نمایش فیلمهای کلاسیک تاریخ سینما توسط یک تیم چهارنفرهی تئاتر دورهگرد، انگار تمامی ندارد و معلوم نیست کجا باید پایان یابد و پایانش انگار به فیلم الصاق شده است. با دیدن لاک قرمز یک لحظه یاد فراموششدگان بونوئل بزرگ افتادم که در آنجا هم زندگی یک عده نوجوان تیرهروز، محور فیلم است و در پایان و در اوج ناامیدی محض، یک کشیش و تنی چند همراه او آستینها را برای نجات این کودکان و نوجوانان بالا میزنند. در این فیلم با اینکه یک کانون اصلاحوتربیت، یک پرورشگاه و حتی یک تیمارستان (که مادر دخترک بعد از سقط جنین خود در آن بستری میشود - چرا؟!) دیده میشود، انگار هیچ کس در این مؤسسههای مهم و لازم برای برخورد با چنین ناملایمتهایی وجود ندارد که خطر این سرازیر شدن دخترک به خیابان را درک کند؟