خلاصهی داستان: در کوچهی شهید بینام که در جنوب شهر واقع شده است، حاجمهدی به همراه خانوادهاش در طبقهی دوم ساختمانی قدیمی زندگی میکند. در طبقهی اول این ساختمان همسر برادر حاجمهدی به همراه پسرش حمید، ساکن هستند. حمید عاشق دختر بزرگ حاجمهدی است و میخواهد با او ازدواج کند و به غیر از مادرش، هیچ کس مشکلی با این قضیه ندارد. زمانی که حمید به اصرار حاجمهدی با هواپیما به جنوب سفر میکند، درام این خانواده آغاز میشود: ساعتی بعد از پرواز خبر میرسد که هواپیما سقوط کرده است و همهی سرنشینانش جان باختهاند. اعضای خانواده با شنیدن این خبر دچار ترس و اضطراب میشوند و به تکاپو میافتند تا به صحت و سقم آن پی ببرند...
علیمردانی موفق میشود لحظههای دلهرهآور تردید بین مُرده یا زنده بودن حمید (محمدرضا غفاری) را به کمک بازیهای قوی گروه بازیگری خود به سرانجام برساند و به همین دلیل نیمهی اول فیلم موفق و جذاب است؛ لحظهای امید در دل جمع شکل میگیرد که شاید حمید با هواپیما سفر نکرده باشد یا اصلاً به سفر جنوب نرفته باشد، اما لحظهای بعد با یک تلفن این امید به ناامیدی و وحشت تبدیل میشود و رفتوبرگشت بین امید و ناامیدی، غم و شادی، و آرامش و وحشت چند بار دیگر هم تکرار میشود تا تماشاگر در موقعیت بغرنج این خانواده قرار بگیرد. موقعیتی که با افتادن نوهی آقامهدی (فرهاد اصلانی) در چاهی که در راهپلهی خانه کنده شده است، آمدنش را هشدار میدهد و این شروع خوبیست برای گیر انداختن قلاب داستان. ظاهراً علیمردانی علاقه دارد اتفاقهای بدی را که قرار است در فیلمهایش پیش بیایند با تلنگری هشدار بدهد. عین همین قضیه را در فیلم جدید او هفتماهگی هم میبینیم؛ گیر کردن نوار لالایی که از شروع تیتراژ آن را میشنویم، پیامآور گرههای بعدی داستان و پیشبینی اتفاقهای بدی است که در پی میآیند. در ادامه هم وقتی مجسمهی شیشهای روی میز آرایش میافتد و میشکند این هشدار پررنگتر هم میشود.
در این میان البته خردهداستانهای دیگری هم جلب نظر میکنند که علیمردانی تا حدودی موفق میشود آنها را لابهلای داستان اصلی بگنجاند؛ از ماجرای بابک (امیر آقایی)، مرد زنداری که دائم با محدثه (باران کوثری) تماس میگیرد و عشق خود را به او ابراز میکند و هر لحظه دم در میآید و آدم مشکوکی هم هست تا ماجرای دعوا و درگیری محدثه با خواهر بزرگترش بر سر شوهر مفتخور خواهر که به نظر محدثه «دامادسرخانه» است و در لحظههای سختی کنار خانواده نیست. این خردهریزهای داستانی و البته پرداخت درست آدمهاست که نیمهی اول را سرپا نگه میدارد.
به عنوان نمونهای موفق میتوان به شخصیت محدثه اشاره کرد که با آن طراحی لباس عمداً جیغ و موهای رنگکردهای که مثل گنبد، بالای سرش جمع کرده است و آن حرکات شتابزده و شیطنتبار و ریتم سریع صحبتهایش بهخوبی میتوان به جایگاه پایین اجتماعیاش پی برد و هنگامی هم که میفهمیم عضو خانوادهای مذهبیسنتی است که مثلاً مادر خانواده (فرشته صدرعرفایی) با ماهواره مخالف است و آن را «شیطان» لقب میدهد، درک میکنیم که چرا آن قدر در پوشیدن لباس و آرایش اغراق میکند. جالب اینجاست که علیمردانی نهتنها علاقهاش به نوع گسترش درام را در هفتماهگی ادامه میدهد، بلکه جذابترین شخصیت داستانش یعنی همین محدثه را هم به فیلم بعدی میبرد تا بلکه بتواند موفقیت این شخصیت را تکرار کند. اما برعکس باران کوثری، پگاه آهنگرانی در ایفای نقش خواهر داستان ناکام میماند و چیزی عاید فیلم جدید او نمیکند جز تکرار. شخصیت محدثه در دل یک داستان چفتوبستدار است که حسابی جا میافتد و جذاب جلوه میکند.
به هر حال، این ریزهکاریها در دل داستان اصلی بهخوبی جا میافتند و همه چیز جذاب پیش میرود تا اینکه به نیمهی دوم میرسیم. حکایت این نیمه کاملاً متفاوت است، نیمهای که قرار است بالأخره تکلیف زنده یا مرده بودن حمید روشن و در این میان گرههایی باز شود. در قسمتی از فیلم، وقتی همهی اعضای خانواده روی پشتبام کنار هم دراز کشیدهاند، جوّ صمیمی و خوبی حاکم میشود. محدثه با مادر گرم میگیرد و آقامهدی هم به خانواده پند میدهد که قدر یکدیگر را بدانند چرا که هیچ کس از فردای خود خبر ندارد و این دیدگاه مثبت، تأثیر مستقیم ماجرای مرگ حمید در سانحهی هوایی است. دقایقی بعد از این حرفها، وقتی باران میگیرد و همه مجبور میشوند بروند داخل، آقامهدی از جایش تکان نمیخورد. همه با ترس و دلهره تلاش میکنند او را بیدار کنند و کمکم فضای متشنجی شکل میگیرد به این تصور که آقامهدی مُرده است. ما هم چنین تصوری میکنیم اما او ناگهان از خواب میپرد و همه را از نگرانی درمیآورد. این لحظه درست در جایی تعبیه شده که قرار است به این نکته برسیم که آدمهای این خانواده بعد از تمام این اتفاقها میخواهند قدر یکدیگر را بهتر و بیشتر بدانند؛ میخواهند از این پس بیشتر در کنار هم باشند و اختلافها را کنار بگذارند. آنها (و البته ما) بعد از یک سیر منطقی به این نتیجه میرسند که در یک لحظه ممکن است زندگی تغییر کند و آدمی که تا دقایقی پیش کنارمان بود، برای همیشه از پیشمان برود و حسرت به دل ما بگذارد. پس باید با هم خوب بود. این یک پیام اخلاقی است که بهدرستی و با ریتمی جذاب هم برای شخصیتها و هم برای مخاطب روشن میشود. مخاطب بهخوبی در فضای داستان قرار میگیرد و نگرانی شخصیتهای داستان را حس میکند و حالا بعد از این زنجیره اتفاقهای بدِ ریز و درشت، تحولها آغاز میشود: مادر به محدثه اجازه میدهد با همان ریختوقیافه به مسجد بیاید و تازه با افتخار او را به زنان دیگر معرفی میکند. محدثه هم که از رابطه با بابک پشیمان شده است به او میگوید که این رابطه اشتباه است. به هر حال آدمهای داستان در مسیری میافتند که به قول معروف به راه راست هدایت میشوند. اما در آخرین لحظه، وقتی نامهی حمید کشف میشود که پرده از رازی چندساله برمیدارد که خودش این راز را در آخرین لحظههای سفرش از مادر شنیده، فیلم به ورطهای شعارزده میافتد که اصرار دارد همه چیز را به یک پیچش اخلاقی بیمعنا بکشاند. تصور کنید اصلاً نامهی حمید مبنی بر اینکه در واقع پسر آقامهدیست، کشف نمیشد یا اصلاً چنین رابطهای در پیشداستان وجود نداشت. آن وقت چه اتفاقی میافتد؟ آیا چیزی در محتوای اثر که بدون پیچوخم اضافه و با جذابیت میخواهد نمود عینی این ضربالمثل باشد که «بیا تا قدر یکدیگر بدانیم» کم میشد؟ آیا در حال حاضر با وجود چنین گرهای در انتهای فیلم، جذابیتی ایجاد شده است؟ نویسنده/ کارگردان با وارد کردن یک پیچش بیمورد به شاکلهی داستان اصلی، سؤالی در ذهن مخاطب ایجاد میکند که دانستن جوابش چندان هم ضروری نیست. فیلم تا پیش از رسیدن به این مرحله و برملا شدن این راز (که با دیالوگ گلدرشتی هم از زبان محدثه فاش میشود) در ذهن مخاطب به اتمام رسیده است. او پیام سرراست فیلم را دریافت کرده است و دیگر نیازی به یک گرهافکنی جدید نمیبیند. مشکل اینجاست که علیمردانی میخواهد حتماً پایانی باز برای فیلمش دستوپا کند و تماشاگر را با یک سؤال از سینما بیرون بفرستد، غافل از اینکه اصلاً لزومی به این بازیها نیست. اتفاقاً عین همین نکته را علیمردانی باز هم به هفتماهگیاش میکشاند؛ اینکه جایی در اواخر داستان، شخصیت حامد بهداد به این نکته پی میبرد که همسر باردارش هنگام سفر شمال با مردی در ماشین بوده، پیچش اضافهایست که نه چیزی به درام اضافه میکند و نه چیزی کم میکند. در واقع هر دو فیلم جایی تمام میشوند که انگار دقیقاً باید از همانجا آغاز شوند و ما تازه بنشینیم و ببینیم که چه اتفاقهایی برای این آدمها خواهد افتاد!