همیشه فردایی هست (1956) بازسازی فیلمی است به همین نام که بر اساس داستانی از اورسولا پاروت و در 1934 ساخته شده بود. سیرک در همیشه فردایی هست بار دیگر با گروه همیشگیاش کار کرده است. راسل متی، فیلمبردار مورد علاقهاش و راس هانتر تهیهکنندهی این فیلم که دستکم چهار فیلم سیرک را تهیه کرده است. با اینکه همیشه فردایی هست دارای تمام خصایص یک فیلم «سیرکی» هست اما عجیب است که بهشدت زیر سایهی آثاری مانند هرچه خدا بخواهد (1955) یا بربادنوشته (1956) قرار دارد. شاید یک دلیلش را باید سیاهوسفید بودن فیلم دانست. سیرک در مصاحبهی معروفش با جان هالیدی میگوید که این فیلم از ابتدا قرار بود به شیوهی رنگی فیلمبرداری شود. او ضعف فیلم را سیاهوسفید بودن آن و داستانش میداند. با این حال همان طور که اشاره شد، فیلم تمام خصیصههای آثار او را داراست. قهرمانش کلیفورد گراوز (فرد مکمورای) مانند کری اسکات (جین وایمن) در هرچه خدا بخواهد تمام زندگیاش را پای همسر و البته بچههایش گذاشته است اما حس میکند آنها او را نمیبینند. بود و نبودش گویی برای آنها فرقی ندارد. وینی و آن، پسر و دختر بزرگش نهتنها درکی از روحیات پدر خود ندارند، بلکه با گستاخی هرچه تمامتر دماغشان را تا ته توی زندگی خصوصی پدرشان فرو میکنند و از هیچ کاری برای زدودن رابطهی کلیف با نورما میلر (باربارا استانویک) فروگذاری نمیکنند. آنها نزد نورما میروند. نورما خیال میکند که کلیف به دیدارش آمده است. با شادمانی دستی به صورتش میکشد و با شادمانی در را باز میکند اما وینی و خواهرش آمدهاند مچ او و پدرشان را بگیرند. وینی میگوید همه چیز را دیده است. او را با پدرشان در تعطیلات دیده است. نورما از او میپرسد چه چیزی را دیده است؟ جواب وینی این است که آنها بگوبخند کردهاند و با هم صمیمی بودهاند. وینی میگوید او نگران مادرش هست. نورما پاسخ میدهد: «همیشه باید نگران مادر بود و هیچوقت یاد پدر نیفتاد.» او به وینی میگوید که به طرز بیشرمانهای او و دیگر اعضای خانواده پدرشان را نادیده گرفتهاند. او در واقع وحشتناکترین دیالوگهای فیلم را در این سکانس بیان میکند: «فکر میکنید اگر کلیف عشقی رو که لازم داشت توی خونهاش پیدا میکرد، هیچوقت سراغ من میومد؟» اصلاً مشخص نیست که اینها موضع شخصی نورما باشد. یادمان هست که او بیست سال عکسی از کلیف را همراه خودش داشته است.
سیرک در این فیلم به نوعی شادی بیسبب و دروغین جامعهی متوسط آمریکایی در دههی پنجاه میلادی را بیرحمانه زیر تیغ نقد میبرد؛ جامعهای که خانوادههایش رفاه ظاهری دارند و گرمای دروغینی در خانههایشان حکمفرما است. سیرک، نهاد دروغین این خانوادههای آمریکایی را برملا میکند؛ آنهایی که به قول معروف درونشان خودشان را کشته و بیرونشان دیگران را. به ابتدای فیلم نگاه کنیم؛ کلیفورد ظاهراً همه چیز دارد. یک شغل خوب (او عروسک میفروشد: گولزنکهای دنیای مدرن). همسر و بچههایی که همه خوبند اما از همان نخستین نماهایی که خانوادهی کلیف را میبینیم، برایمان مشخص میشود که هیچ چیز روبهراه نیست. از همه بدتر همسر بیتفاوت او ماریون (جون بنت) است که هیچ توقعی از کلیف ندارد و خیال میکند اگر به بچههایش بیش از شوهرش رسیدگی کند، وظایف یک زندگی مشترک را انجام داده است.
وقتی دختر کلیف از نورما میخواهد که پدرشان را از آنها نگیرد، نورما بهسردی پاسخ میدهد که قرار ملاقاتی دارد و باید برود. این به معنای آن است که نورما به حرف این دختر توجهی ندارد. این سکانس شباهتی تاموتمام دارد به سکانسی از کازابلانکا که ریک خودش را در بیرون بردن الزا از کازابلانکا محق میداند. ظاهراً نورما نیز چنین عقیدهای در مورد محبوبش دارد اما سکانس بعدی مانند آب سردی است که بر سر تماشاگر ریخته میشود. نورما به شرکت کلیف میرود. او به کلیف میگوید: «بیست سال پیش از اینجا رفتم چون عاشق تو بودم. آره نورما میلر دختر کوچولویی بود که نمیتونست با واقعیت روبهرو بشه. خب نورما امروز داره از اینجا میره چون میتونه با واقعیت روبهرو بشه.» کلیف میگوید تنها یک واقعیت وجود دارد. نورما حرفش را قطع میکند: «نه. نه. فقط یه واقعیت وجود داره و اونم اینه که بیست ساله کلیفورد گراوز یک شوهر و یک پدره.» نورما اشاره میکند که ماریون انتخاب و عشق اول کلیف بوده و نمیشود این را انکار کرد. پس چه کسی باید به این پرسش ازلی و ابدی پاسخ بدهد که چرا مردان سالها پس از اینکه پی میبرند انتخابهای غلطی کردهاند، سراسیمه در پی این هستند که به گذشتهها چنگ بیندازند و ثابت کنند هرگز اشتباه نکردهاند و آتش عشقی قدیمی اما ناکام همواره در وجوشان روشن بوده است؟ حرفهای نورما نشان میدهد که عاشق واقعی او بوده است نه کلیف. او بیست سال پیش از کلیف گذشت چون کلیف یکی دیگر را انتخاب کرده بود و اکنون نیز از کلیف میگذرد چون این بار کلیف او را انتخاب کرده است: این بار نیز اشتباهی رخ داده است. گاهی آدمی احساس میکند چهقدر در این دنیا اشتباه وجود دارد. سیرک یک جملهی درخشان در مورد تفاوت ملودرام و تراژدی دارد: «در تراژدی قهرمان یک بار برای همیشه میمیرد اما در ملودرام، قهرمان بارها میمیرد و زنده میشود.» کلیف پس از اینکه نورما ترکش میکند به خانه بازمیگردد. برای ماریون همسرش، آب از آّب تکان نخورده است. زندگی همانی است که بود. دقیقاً مانند سکانس ابتدایی تلفن زنگ میخورد. آن گوشی را برمیدارد و در میزانسی کاملاً شبیه سکانس ابتدایی روی زمین دراز میکشد و با دوستش حرف میزند. کلیف وارد میشود. دختر کوچکش به استقبال او میرود. اما حواس کلیف جای دیگری است. ظاهرش طبیعی است اما او دیگر همانی نیست که در سکانس ابتدایی با چهرهای بشاش وارد خانه شد و قربانصدقهی همه رفت ولی هیچکس قربانصدقهی او نرفت. دخترش ساعت را از او میپرسد و کلیف صدای غرش هواپیمایی را میشنود که نورما را برای همیشه با خودش میبرد. پس از آن است که ماریون همسرش سراغ او میآید و از حال و احوال او میپرسد. او اعترافی واقعی اما ویرانکننده پیش همسرش میکند: «تو منو بهتر از خودم میشناسی.» قهرمان ملودرام به سوی زندگی بازگشته است اما دیگر همانی نیست که در ابتدا بود. اکنون او آماده است تا بارها بمیرد و زنده شود. او آمادهی تقاص پس دادن است. آماده است تا تاوان اشتباهش را بپردازد. مانند تمامی قهرمانهای ملودرام که میشناسیم. شاید اکنون دارم به مرگ تمامی قهرمانهای فیلمهای تراژیک فکر میکنم که انگار با مردنشان، جانشان هم خلاص میشود. انگار مردن این جور قهرمانها به جای آنکه نوعی شجاعت باشد، بیشتر جاخالی دادن آنها است. شانه خالی کردن از زیر بار یک زندگی بیپایان. تلخی پایان کار هر قهرمان تراژیک نیست.