انتخاب بازیگران با گزینش ستارهها در نقشهای اصلی شروع نشده و به پایان نمیرسد. بازیگران نقشهای فرعی به همان اندازهی بازیگران نقشهای اصلی اهمیت دارند. هرچند ممکن است نام و چهرهی آنها در فروش فیلمها نقشی نداشته باشد اما نمیتوان آنها را نادیده گرفت یا حذفشان کرد. مثلاً جورج رافت در ابتدا برای بازی در نقش سام اسپید در شاهین مالت (1941) انتخاب شده بود و انصافاً چهره و بازیاش در این نقش میتوانست جا بیفتد اما هیچ کس دیگری را جز پیتر لوره برای بازی در نقش مکمل و منفی این فیلم نمیتوان در نظر گرفت. بازیگران اصلی آنها را از سر خود باز میکنند اما با آنها دوست نیز هستند: ادی (والتر برنان) دستیار هری مورگان (همفری بوگارت) را در داشتن و نداشتن (1944) به یاد بیاورید. گاهی قرار است رقیب قهرمان و موی دماغ ستارهی فیلم بشوند، مانند آلفردو لتیری (سولاتزو) در پدرخوانده (1972). بازیگران نقشهای مکمل کاری میکنند که ستارهها در فیلمها بدرخشند و به آنها بُعد میبخشند. با این همه گاهی بازیگران نقشهای مکمل به چیزی بیش از این بدل میشوند. گاهی شخصیتهایی را خلق میکنند که درخشان هستند و در جای درست خود قرار گرفتهاند: کریستوفر واکن در شکاچی گوزن (1978) و جو پشی در رفقای خوب (1990) اینگونه هستند از آثار کلاسیک هتی مکدانیل در نقش دایهی اسکارلت در بربادرفته (1939) و استرلینگ هایدن و اسلیم پیکنز در دکتر استرنجلاو (1964)، تلما ریتر در پنجرهی عقبی (1954) و بازیگران دیگری مانند جان گودمن در لبوفسکی بزرگ (1998) را در ذهن داریم. اینها بازیگران بزرگیاند که در فیلمهای یاد شده ظاهر شده و ویژگی خاصی به آنها بخشیدهاند.
در تاریخ سینما به بازیگران خردسالی برمیخوریم که همچون ستارگان در سینما درخشیدهاند. در سینمای کلاسیک نامهایی مانند شرلی تمپل، جودی گارلند و میکی رونی و یا تاتوم اونیل در کودکی و نوجوانی درخشش داشته و در سینمای مدرن بازیگرانی مانند مکالی کالکین در تنها در خانه (1990) و هالی جوئل اوزموند در حس ششم (1999)، داکوتا فنینگ در من سام هستم (2001) ستاره سینما بودهاند اما شماری از بهترین نقشهای مکمل در سینما را نیز بازیگران کودک و نوجوان ارائه دادهاند: ئی.تی (1982)، بیخواب در سیاتل (1993)، شاهد (1985)، سینما پارادیزو (1988) و پیانو (1993) از جملهی این نقشها هستند.
چالشها خاص انتخاب بازیگران
وقتی بنا باشد بازیگری در یک فیلم نقش خاصی را در طی گذشت زمان بازی کند، یکی از چالشهای دشوار انتخاب بازیگر پیش میآید. اگر قرار باشد دورهی جوانی و سپس کهنسالی بازیگری در یک فیلم نشان داده شود، بهراحتی میشود از دو بازیگر برای بازی در یک نقش استفاده کرد. در تایتانیک (1997) نقش جوانی گلوریا استوارت را کیت وینسلت بازی میکند. در روزی روزگاری آمریکا (1984) اسکات شونزمن به رابرت دنیرو بدل میشود و جنیفر کانلی به الیزابت مکگاورن، اما تبدیل سالواتوره کاشوی کوچک (توتو) در سینما پارادیزو به ماریو لئوناردی جوان و برومند و سپس ژاک پرن میانسال، برای بسیاری از مخاطبان این فیلم باورپذیر نبود. در چنین مواردی استفاده از گریم تا حدی چارهساز است که ران هاوارد برای نشان دادن دوران جوانی نش و همسرش در ذهن زیبا (2001) از این تمهید استفاده کرد.
نقشهای بسیار کوچک
نقشهای بسیار کوچک، در واقع حضور اندکی در یک فیلم دارند اما انتخاب آنها باید با دقت صورت بگیرد. اگر چنین نشود و واکنش مثبتی از بازیگران این نقشهای بسیار کوتاه و گذرا صورت نگیرد و آنچه را که از آنها خواسته میشود به شکل درستی اجرا نکنند، یک فیلم ممکن است نابود بشود. آنها صرفاً پسزمینهی یک صحنه نیستند و باید نقش خود را هر چند اندک به شکل باورپذیری بازی کنند. کارگردانهایی مانند باب فاسی که دوست داشتند تا حد ممکن به واقعیت فیلمنامههای آثارشان نزدیک باشند، برای بازی در نقش پیشخدمت، ترجیح میدادند به جای استفاده از یک بازیگر، پیشخدمت واقعی را به کار بگیرند. مسئول انتخاب بازیگران در پادرهوا (2009) در صحنهای ابتدایی فیلم که لازم بود چند کارگر حضور داشته باشند که از کار اخراج شدهاند، کارگرانی را یافت که در زندگی واقعی از کارشان اخراج شده بودند.
فیلمها کلیتی هستند که از جزییات فراوانی به وجود آمدهاند بنابراین فیلمهای بزرگ آثاریاند که چنین جزییاتی را دارند و لحظات درخشانی را به تصویر کشیدهاند که این لحظات را ستارهها، بازیگران نقشهای مکمل و بازیگران نقشهای بسیار کوچک خلق کردهاند. اگر چشم فیلمسازی را بازیهای ستارگان فیلماش خیره کند، دیگر نمیتواند لحظات درخشانی به وجود بیاورد زیرا از غنی بودن لحظاتی که بازیگران مکمل، بقازیگران نقشهای بسیار کوتاه و هنروران میتوانند خلق کنند، غفلت کرده است. در رام کردن زن سرکش (1967) صحنهها با چهرههای جذاب آکنده شدهاند، از بازیگران نقشهای مکمل گرفته تا بازیگری که کمترین حضور را دارد. در فیلمی که انتخاب بازیگران به خوبی انجام شده باشد، نباید ارتباط بازیگران با یکدیگر سست و ضعیف باشد و همه شکل همدیگر بوده و مثل هم بازی کنند. هر یک از بازیگران به سهم خودشان نقش مهمی در یک فیلم دارند، حال اگر حضور یک بازیگر روی پرده پنج ثانیه، پنج دقیقه یا دو ساعت باشد.
برخی از بازیگران در هر شرایطی به وظیفه خودشان عمل میکنند و بزرگی یا کوچکی نقش برای آنها اهمیتی ندارد. آنها همواره حواسشان به نقشهایی است که بازی میکنند. برجس مردیت، ارنست بورگناین، مارتین بالزام نمونههایی از این نوع بازیگران نقشهای مکمل هستند که هر بار و در هر نقشی که بازی کردهاند به چشم آمدهاند. مارتین بالزام در نقش آربوگاست نقش کوتاهی در روانی (1960) دارد اما به شکلی بازی نمیکند که نشان بدهد در حال بازی در نقشی است که بیش از ده دقیقه از یک فیلم نیست. او در همهی مردان رییسجمهور (1976) تنها در چند صحنهی محدود دیده میشود و عینکی هم بر صورت زده که چهرهاش را بیش از پیش پنهان میسازد و تماشاگر باید دقت کند تا او را بشناسد اما در همین حضور کوتاه دیده میشود، به همان اندازهای که در قتل در قطار سریعالسیر شرق (1974) و 12 مرد خشمگین (1957) دیده میشود که نقشهای پررنگی هم نیستند اما حضور بیشتری روی پرده دارد. بازیگرانی مانند ارنست بورگناین نیز چنین هستند. با این که او نقش اول این گروه خشن (1969) را ندارد اما حضورش به گونهای است که اگر نباشد مثل آن است که گروه پایک (ویلیام هولدن) کسی را کم دارد. این نقش را قرار بود چارلز برانسون، جیم براون، استو مککویین و جرج پپارد بازی کنند اما پکینپا وقتی بازی او را در دوازده مرد خبیث (1967) دید، مطمئن شد که بورگناین باید نقش داچ را بازی کند.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: