به نظر میرسد سرنوشت در انتخاب برخی نقشها دخالت دارد، چون بعضی بازیگران در آثاری به ستاره بدل میشوند که دیگران آن نقشها را رد کردهاند. رابرت ردفورد نقش ساندنس کید را وقتی به دست آورد که مارلون براندو، استیو مککویین و وارن بیتی آن را نپذیرفتند. در دورهی کوتاهی مونتگمری کلیفت چهار نقش را رد کرد که باعث شد بازیگرانی که این نقشها را بازی کردند به ستارهی سینما بدل شوند. نقش ویلیام هولدن در سانست بولوار (1950)، نقش مارلون براندو در دربارانداز (1954) نقش جیمز دین در شرق بهشت (1955)، و پل نیومن در یکی آن بالا مرا دوست دارد (1956). جین هکمن قرار بود در آدمهای معمولی (1980) نقش پدر را بازی کند اما بر سر دستمزد به توافق نرسید و این نقش به دانالد ساترلند رسید. آلن پارکر در قطار سریعالسیر نیمهشب (1980) از بازیگرانی استفاده کرد که ستاره نبودند و خودش هم کارگردان سرشناسی در آن دوران نبود اما این فیلم به دلیل بازیهای عالی بازیگران تقریباً ناشناختهاش به موفقیت دست یافت.
دام نقشهای تکراری
گاهی بازیگرانی در نقشهایی کلیشه میشوند که دلیل عمدهاش استودیوهایی هستند که پول زیادی بر سر یک فیلم سرمایهگذاری میکنند و طبعآً دوست دارند بازیگران در نقشهایی که پیش از این بازی کرده و نزد مخاطب موفق بودهاند، بار دیگر ظاهر بشوند با این امید که موفقیت قبلی تکرار بشود. دلیل دیگر این است که اگر بازیگری نقشی را در چند فیلم بارها بازی کند، ممکن است تماشاگران او در نقشهای دیگر نپذیرند و اگر چنین اتفاقی بیفتد، نه تنها تماشاگران انتظار دارند که این یا آن بازیگر را در یک نقش تکرار ی ببینند بلکه این به خواستهی آنها بدل میشود و دوست دارند هر بار و با تغییرات اندکی بازیگران مورد علاقهشان نقشهای قبلی را تکرار کنند. این برای یک بازیگر خطر بزرگی است که برای بقیهی دوران کارش در نقشهایی کلیشه بشود. آرنولد شوارتزنگر تقریباً در تمام فیلمهایی که بازی کرده، نقش کسانی را بازی کرده که قدرت مافوق بشری دارند. یک بار در کونان بربر (1982) و بار دیگر در کونان ویرانگر (1984) و سپس در نقش یک ربات آدمنما که در ترمیناتور (1984) نقش منفی دارد و سپس در ترمیناتور2: روز داوری (1991) به رباتی مثبت بدل میشود و چند بار دیگر نیز این نقش را تکرار کرد. حتی در آثاری که ربطی به ربات آدمنما نداشتند، شوارتزنگر همچنان آدمی با قدرتهای خارقالعاده است که یکتنه به قلب دشمن میزند و دست پُر بازمیگردد. یوجی یامادا در مجموعه فیلمهای تورا-سان، چنین سرنوشتی برای بازیگر نقش تورا-سان رقم زد و نزدیک به سه دهه آثاری با حضور این شخصیت و بازی کیوشی آتسومی ساخت. گاهی خواستههای تماشاگران برای حضور بازیگران در نقشهای کلیشهای سرنوشت یک بازیگر سینما را تحتالشعاع قرار میدهد. پل نیومن میگوید: «در همان اوایل ورودم به سینما تصور میکردم تماشاگران به من اجازه خواهند داد عرصههای مختلفی را تجربه کنم اما تصویری که تماشاگران برایت خلق میکنند، بر خلاف خواستهی خودت میشود.»
برخی از بازیگران شاید به این دلیل که هرگز ستاره نبودهاند، شانس بیشتری پیدا میکنند که از کلیشهها بگریزند. بازیگرانی مانند جین هکمن، رابرت دووال، بن کینگزلی و اد هریس نقشهای متنوعی را بازی کردهاند و هرگز کلیشه نشدهاند. دووال توانست در پدرخواندههای کوپولا وکیل خانوادهی کورلئونه باشد و در اینک آخرالزمان (1979) سرهنگ بیل کیلگور در ویتنام. اد هریس در نمایش ترومن (1998) زندگی یک جوان را سی سال روی آنتن تلویزیون میفرستد و در ذهن زیبا (2001) یک مأمور خیالی میشود. برخی مانند تام هنکس با این که به یک ستاره سرشناس بدل شد اما به لطف کارگردانهایی مانند استیون اسپیلبرگ، رابرت زمکیس و فرانک دارابانت، توانست در فارست گامپ (1994) سربازی در ویتنام باشد و در نجات سرباز رایان (1998) سرباز جنگ جهانی دوم یا در مسیر سبز (1999) یک پلیس و در ترمینال (2004) شهروند کشوری ناشناخته که مجبور است در یک فرودگاه زندگی کند. ستارگانی مانند داستین هافمن نیز با بازی در آثاری مانند توتسی (1982)، هوک (1991) و حتی حضوری کوتاه در پیامآور: داستان ژاندارک (1999) در نقشی نامتعارف از دام کلیشهها بگریزد. در سینمای اروپا ستارگانی مانند مارچلو ماسترویانی و یا ژرار دوپاردیو تن به کلیشهها ندادند. در کارنامهی ماسترویانی طیف وسیعی از نقشها را میبینیم. از آثار کمدی که برای دسیکا بازی کرد تا هشت و نیم (1963). دوپاردیو نیز با بازی در آثاری مانند دانتون (1983)، گرین کارت (1990) و 1492: فتح بهشت (1992) به ستارهای با نقشهای کلیشهای بدل نشد.
کلیشهها همواره در سینمای معاصر سراغ بازیگران نرفتهاند بلکه در سینمای کلاسیک این موضوع حتی نمود بیشتری پیدا کرد. مجموعه فیلمهای فرانکنستین باعث شدند بوریس کارلوف تقریباً برای همهی عمرش به بازیگر فیلمهای ترسناک بدل شود. وینست پرایس نیز سرنوشت مشابهی داشت. صدای نافذ او باعث شد در آثار سینمای وحشت کلیشه شود. همانطور که بازیگرانی مانند پیتر کوشینگ و کریستوفر لی به خون آشامان سینما بدل شدند. این شکل از بازیگری در نقشهای کلیشهای سرتاسر سینمای کلاسیک را فراگرفت و بسیاری از ستارگان سینمای آن دوران در نقشهای کلیشهای ماندگار شدند؛ یا نخواستند ریسک کنند و تجربههای تازهای به کارنامهشان اضافه کنند و یا ترجیح دادند نام و یادشان با کلیشههای تصویری در ذهن دوستداران و مخاطبان آنها ثبت بشود. این نوع «محافظهکاری» در بازیگران زن سینمای کلاسیک بیشتر دیده میشود. بسیاری از آنها ترجیح دادند در نقشهایی کلیشه بشوند که بیشترین شهرت را برایشان به ارمغان آورد. اما بازیگرانی مانند بتی دیویس و جون کرافورد ابایی نداشتند در نقشهایی غیرکلیشهای ظاهر شوند: در بر بیبی جین چه گذشت (1962) با شخصیتهایی نامتعارف که هر دو برای رابرت آلدریچ بازی کردند و همچنین جانی گیتار (1954) که کرافورد چند سال پیشتر، شمایل زن در سینمای وسترن را با بستن ششلول و ادارهی یک کافه و البته عشقی ناکام به یک مرد، به چالش کشید. این چالشی بود که حتی زنان نامتعارف وسترنهایی مانند ریو براوو (1959) با بازی انجی دیکنسن ترجیح دادند سراغش نروند. این در حالی است که ستارهی بزرگی مانند مارلنه دیتریش به شمایل کلیشهای فمفتال در فیلمهایش بسنده کرد و حتی در نقش کوتاه تانیا در نشانی از شر (1958) نخواست کلیشه نباشد.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: