استیون اسپیلبرگ معتقد است «گاهی بهترین کاری که میتوانم انجام بدهم، این است که بازیگران خوبی برای فیلمم انتخاب کنم. اگر بازیگران را بهخوبی انتخاب کرده باشیم، نیمی از راه را طی کردهایم...»
در واقع از مهارت بازیگران اگر بگذریم، انتخاب صحیح بازیگران برای نقشهای مختلف امری بسیار با اهمیت است. اگر ویژگیهای فیزیکی، اجزای صورت، کیفیت صدا و یا به طور کلی شخصیتی که قرار است بازیگر نقشش را بازی کند به شکل مناسبی انتخاب نشده باشند، بازی آنها احتمالاً اقناعکننده از آب در نخواهد آمد. الک گینس یا پیتر سلرز با وجود توانایی عظیمی که در بازیگری دارند، نمیتوانند به طرز مؤثری نقشهایی را بازی کنند که به جان وین محول میشود. همانطور که برت لنکستر نمیتواند نقشهایی را بازی کند که وودی آلن بازی کرده است.
معضلات انتخاب غلط یک بازیگر را میتوان با استفاده از نبوغ بازیگر یا کلکهای دوربین لاپوشانی کرد. همفری بوگارت از اینگرید برگمن کوتاهتر بود و برای بازی در کازابلانکا (1942) کفشهایی پای بوگارت کرده بودند که کف آنها بلندتر از حد معمول بود تا این نقیصه برطرف بشود. این اما مثلاً در یک فیلم کمدی میتواند در خدمت فیلم باشد. بازیگر کوتاهقد مرد در برابر بازیگر زن بلندبالا نه تنها ضعف به شمار نمیآید بلکه میتواند به حالوهوای فیلم نیز کمک کند.
این نیز هست که بازیگران هر فیلمی را یک گروه تصور کنیم چرا که هر بازیگر روی پرده سینما تنها بنا نیست خودش را در معرض دید تماشاگران بگذارد و قرار است با بازیگران مقابلش تعامل داشته باشد. با انتخاب دو بازیگر مرد مانند پل نیومن و رابرت ردفورد در بوچ کسیدی و ساندنسکید (1969) یا نیش (1973)، قطعاً مسیولان انتخاب بازیگران این را در نظر داشتهاند که هر یک از این دو بازیگر ویژگیهای خاصی در وجودشان هست که با شخصیت دیگر فیلم متفاوت است و همین باعث میشود که هر کدام به نوبه خود در ذهن تماشاگران از هم تفکیک بشوند. صدا، ویژگی فیزیکی، جزییات صورت در این دو با هم تفاوتهایی دارد که هر یک میتواند در جای خودش در خدمت فیلم مورد نظر باشند.
چنین موضوعی آنجا اهمیتش را نشان میدهد که انتخاب گروهی بازیگران در میان باشد. در سینمای گذشته آثار متفاوتی با ماهیت محصول مشترک تولید میشدند و هر بار گروهی از بازیگران از کشورهای مختلف در کنار هم قرار میگرفتند. در پرواز شبانه از مسکو (1973) [در ایران: افعی] هنری فاندا، یول براینر، درک بوگارد و فیلیپ نواره بازی میکنند که تقریباً سبک بازیگری آنها با هم متفاوت است. درک بوگارد از سنت بازیگری انگلیسی میآید؛ خونسرد، با طمأنینه و همواره با فاصلهای مشخص از نقشی که بازی میکند. براینر با چهرهای جدی و نگاههایی نافذ که سعی دارد همواره نقشش را جدی بگیرد. فاندای آمریکایی با اعتمادبهنفسی که مشخصه بازیگران سینمای آمریکا در ایفای نقشهاست و سرانجام نواره از سینمای فرانسه که به سبک بازیگران فرانسوی با سر و گردن و دستها بسیار بازی میکنند. البته یادمان باشد که تکیه فیلم بر داستان مهیجش و کارگردانی آنری ورنوی به گونهای نبوده که فیلم، کاملاً متکی به بازی بازیگرانش باشد.
یکی از دشوارترین کارها در انتخاب بازیگران، یافتن ترکیبهایی است که بین آنها شیمی مناسبی در جریان باشد، ترجیحاً یک شیمی قدرتمند که تماشاگران را وادار به تماشای آنها در کنار هم بکند. اسپنسر تریسی پیش از همبازی شدن با کاترین هپبرن و تشکیل یک تیم دونفره موفق که بارها در فیلمهای گوناگونی تجربه شد؛ از جمله دنده آدم (1949) با بازیگران زن مختلفی بازی کرده است (لانا ترنر، هدی لامار، جین هارلو و دبورا کار). وودی آلن و دایان کیتن و البته میا فارو نیز تیم بودهاند. الیزابت تیلر و ریچارد برتن در چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟ (1966) و رام کردن زن سرکش (1967)و ده فیلم دیگر همبازی بودهاند. شیمی این دو بازیگر در این دو فیلم خاص بیش از آثار دیگری است که در آنها همبازی بودهاند. به نظر میرسد ازدواج آنها و سپس اختلاف این دو در زندگی واقعی بیش از هر چیز به سود مایک نیکولز و فرانکو زفیرهلی تمام شده است.
از سوی دیگر ملاحظات مالی نیز در انتخاب بازیگران نقش مهمی دارد. یک بازیگرسرشناس ممکن است انتخاب کاملی برای یک فیلم باشد اما دستمزد بسیار بالای او مانع از انتخابش بشود. برخی مواقع تهیهکنندهها این شانس را پیدا میکنند که از بازیگران سرشناس، حتی با دستمزد اندکی، در نقشهایی نامتعارف بهره بگیرند. رابین ویلیامز در انجمن شاعران مرده (1989)، بیخوابی (2002)، جیم کری در نمایش ترومن (1998) و شارلیز ترون در هیولا(2003).
روش انتخاب بازیگر بیلی وایلدر شاید در این میان منحصربهفرد باشد، چون خودش داستان بسیاری از فیلمهایی را که ساخته بود، مینوشت. او به جای این که بازیگری مناسب نقشها پیدا کند، اغلب با یک ایده داستانی شروع میکرد و آن را پیش میبرد و بعد از آن بازیگران را انتخاب و با آنها قرارداد میبست. او وقتی از بابت حضور بازیگران در فیلمش مطمین میشد، بعد از آن بود که کار نوشتن را عملاً شروع میکرد. او میگوید «چه فایدهای دارد که یک دستمایه دراماتیک باشکوه داشته باشی و آنها را برای سر لارنس الیویر و ادری هپبرن نوشته باشی اما آنها در اختیارت نباشند؟»
انتخاب بازیگر برای یک فیلم سینمایی، خیلی وقتها دشوارتر از ذهنیت صحیح درباره بازیگران و انتخاب آنها برای یک نقش و قرارداد بستن با آنهاست. ورنر هرتزوگ برای انتخاب بازیگران فیتزکارالدو (1982) با مشکلات بسیاری روبهرو بود. او ابتدا جک نیکلسن را در ذهن داشت اما بعد نظرش را عوض کرد. وارن اوتس نیز پذیرفته بود نقش اصلی این فیلم را بازی کند اما وقتی متوجه شد که سه ماه باید در جنگلها فیلمبرداری داشته باشند، منصرف شد. هرتزوگ دو ماه صبر کرد تا جیسن روباردز را جانشین اوتس بکند و میک جگر هم بنا شد در یکی از نقشهای فرعی ظاهر شود. اما روباردز بیمار شد و مدتی بعد نیز میک جگر از بازی در فیلم انصراف داد. هرتزوگ نتواست کسی را جایگزین او کند و این نقش را حذف کرد. او از سر ناچاری کلاوس کینسکی را انتخاب کرد چون فیلمبرداری فیلم عقب افتاده بود و هزینهها زیاد شده بودند. کینسکی از نظر هرتزوگ گرما و جذابیت یک ایرلندی دچار عقده روحی را نداشت اما در نهایت او توانست به این نقش جان بدهد و بهترین انتخاب هرتزوگ از کار درآمد.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: