سینما و حواشیاش همواره آنچنان فریبنده هستند که خیلیها با سودای شهرت و معروفیت راهی به پردهی نقرهای بگشایند و بخواهند «دیده شوند» سینمای هالیوود از این نظر رتبهی نخست را دارد. خیلیها را به ضرب و زور تبلیغات روی جلد بسیاری از مجلههای سینمایی و غیرسینمایی نشاند اما چنین چهرههایی توان ماندگاری نداشتند و با پای گذاشتن به میانسالی، حبابهای موفقیتشان یکی بعد از دیگری ترکید و دیگر نه از تاک نشانی ماند و نه از تاکنشان. این امر دربارهی زنان بازیگر سینما بیش از پیش خودش را نشان داد و ستارگانی زیر نورهای رنگی خودش نشان دادند اما خیلی زود به سایه رفتند. برخی اما با این که پتانسیل چهره و جنجالی بودن را داشتند اما بازیهایشان نشان داد که اندوختههایی از «علم بازیگری» در وجودشان هست و همین نشان میدهد که آنها بازیگران ماندگار سینمای کلاسیک باقی خواهند ماند.
الیزابت ریموند تایلور یکی از این بازیگران است که سیما و حواشی زندگیاش همواره غلطانداز بودهاند و او را محبوب نگه داشتند اما دستکم چند بازی درخشان از او در یادها داریم که به تنهایی برای ماندگاریاش کفایت میکنند. گربه روی شیروانی داغ (1958) درام تنسی ویلیامز و نقش مگی «گربههه» بهترین فرصت را در اختیار تایلور قرار میدهد تا تواناییهای بازیگریاش را به نمایش بگذارد. مگی با بازی او زنی است ظاهراً شاد و سرخوش که درونش اما قیامتی برپا است. در میانهی خانوادهای گیر کرده که حکم هوای آلوده را برایش دارند اما نمیتواند با بهترین آدمی که میشناسد از آنجا بگریزد چون بریک (پل نیومن) دیگر به او اعتماد ندارد. نگاه کنیم به صحنهی استقبال احمقانهی نوههای پدربزرگ (برل آیوز) که مگی به جان آمدنش از این همه ریاکاری را با خشونتی به نمایش میگذارد که از یک بازیگر زن هولیوود در دههی 1950 بعید است. همچنین صحنههایی که در کمال نومیدی سعی دارد از تمام وجود زنانهاش یاری بگیرد تا بریک را به زندگی بازگرداند.
اصولاً پرسونای زن مقتدر اما آسیبپذیر از جنس بازیگران هالیوودی نیست که به سادگی قابل نمایش باشد. در نگاه کلی میتوان مشاهده کرد که پرسونایی از این دست اصولاً در بازار این سینما خریداری نداشتهاند و تکوتوک ستارگانی را میتوان دید که چنین قابلیتی را به نمایش بگذارند از جمله کاترین هپبورن برای مثال در ناگهان تابستان گذشته (1959) که از قضا الیزابت تایلور با او همبازی است و در این فیلم منکیهویچ پرسونای دختری آسیبدیده را بازی میکند و البته هر دویشان نامزد دریافت جایزهی اسکار نیز میشوند.
تایلور این پرسونا را در فیلم دیگری به نمایش میگذارد که این بار نیز پیشینهای تئاتری دارد. چه کسی از ویرجینیاولف میترسد (1966) داستان زوجی است به آخر خط رسیده که تلاشی برای دوست داشتن یکدیگر نمیکنند و تنها راه نجات را در ریختن زهر وجود خودشان به درون این زندگی تیره و تار یافتهاند و خود ویرانگری نوشداروی آنها است. مارتا با اجرای تایلور زنی است میانهسال که از همان ابتدا پُز میدهد و واقعیت را نه تنها انکار میکند که آن را به سلیقهی خودش بازسازی کرده است. مارتا از جرج (ریچار برتن) حرف نمیخورد و سعی دارد شانهبهشانهی او بددهانی کند و به قیمت ویرانی خودش پتهی زندگیشان را روی آب بریزد. اجرای تایلور از نقش مارتا اجرایی متکی به حرکات فیزیکی و بازی با چهره است. هر وقت که مارتا میخواهد جنگ تازهای را بر علیهی جرج آغاز کند، با تبسمی مؤذیانه کارش را آغاز میکند و به تدریج خشونت را به کلامش و حرکاتش میافزاید. یادمان هست که تایلور برای بازی در این نقش چندین کیلو به وزنش افزود تا به فرم زنی چاق و میانسال برسد که یک جورهایی به عمد خودش را تن لش معرفی میکند تا به این ترتیب مردش را آزار داده باشد. ادوارد البی نویسندهی این نمایش در ابتدا پیشنهاد بازی بت دیویس و جیمز میسن برای دو نقش اصلی را پذیرفته بود اما با دیدن بازی تایلور و برتن باور کرد که این دو میتوانند شخصیتهایش مخلوق او را روی پرده جان بدهند. الیزابت تایلور برای بازی در این نقش اسکار بهترین بازیگر زن را دریافت کرد.
او یک بار دیگر و در اقتباسی از شکسپیر نقش زنی تندخو را در برابر ریچارد برتن در رام کردن زن سرکش (1967) بازی کرد. فرانکو زفیرهلی در این فیلم بنای کار را بر بازی دو بازیگر اصلیاش قرار میدهد: الیزابت تایلور در نقش کاتارینا خواهر بزرگتری که آدم ستیز است و به هیچ صراطی مستقیم نیست و ریچارد برتن در نقش پتروچیو که آمده تا کارتارینا را به بند عاطفه بکشاند. تایلور همچنان و در این نقش زنی ستیزنده و تندخو را بر عهده دارد که کوتاه نمیآید اما سرانجام تسلیم جریان زندگی میشود. نکتهای در این میان حایز اهمیت است که به بازی بازیگران چنین نقشهایی ربط پیدا میکند. اصولاً درامهای شکسپیری مانند دستورالعملهای آماده برای کارگردانهای تئاتر و سینما هستند و به تبع کار بازیگر را راحت میکنند اما کارگردان و بازیگری احتمالاً موفق هستند که دستوپا بستهی نقشها نشوند و تفسیر خود را از نقش ارائه کنند. کاری که تایلور در اجرایش از نقش کاتارینا از عهدهاش بر میآید.
کارنامهی تایلور مملو از نقشهای مختلفی است از جمله پدرِ عروس (1950) ساختهی مینهلی که بازی او زیر سایهی بازیگر قدرتمندی همچون اسپنسر تریسی قرار میگیرد یا انعکاس در چشمان طلایی (1967) ساختهی جان هیوستن و بر اساس رمانی از خانم کارسن مککالرز که نقش لئونورا پندرتن که همچنان اینجا نیز بازیاش تحتالشعاع حضور مارلون براندو در نقش سرگرد ولدون پندرتن قرار دارد. از سوی دیگر شکست مالی بزرگ کلئوپاترا (1963) مانع شد تا بازی او به چشم بیاید و از سوی دیگر در سالهای بعد نتوانست در نقشی ماندگار فرو برود و در یادها باقی بماند. الیزابت تایلور با همان چند نقشش که از آنها یاد شد در حافظهی دوستداران سینما جای خودش را دارد. هر چند که در بسیاری موارد انتخابهایش نتوانست جایگاه او را در سینما ارتقاء دهد و بیشتر به سوی حاشیهها میل پیدا کرد. از ازدواجها و طلاقهای او و ریچارد برتن تا دفاع از مایکل جکسون در ماجرایی جنجالبرانگیز که به تبرئه شدن جکسون منجر شد و حتی سفر کوتاهش به ایران در سالهای گذشته، همه و همه هالهای از فرعیات پیرامون او ایجاد کردند که هیچ ربطی به هنر بازیگری نداشت. این، آن چیزی است که تقریباً در کمین هر بازیگری نشسته است که استعدادهایش او را بالا میکِشند و شهرتطلبیهایش او را به زیر میکِشند.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: