نکته شاید مهمی که درباره بازیگران عصر کلاسیک سینما ارزش یادآوری دارد، این است که به دلیل شرایط اقتصادی و حتی فنی سینمای آن دوران، فیلمها عموماً کمتحرک بودند و در اغلب موارد از استودیو به عنوان لوکیشن استفاده میشد تا در هزینههای تولید صرفهجویی شود؛ و البته بازیگران مجبور میشدند هنرشان را در نماهای درشت به اجرا بگذارند و نماهای دور - بیشتر در آثار وسترن - استفاده میشد. بنابراین، بازیگران سینمای کلاسیک بیشتر بازیگران نماهای نزدیک بودند و شاید برای همین بود که کوتاهی قد همفری بوگارت در برابر اینگرید برگمن در کازابلانکا (1942) کمتر توجهها را جلب کرده و داستان و بازی ستارههای فیلم، نگاههای مخاطبان را معطوف خود کرده است.
همفری بوگارت یکی از شمایلهای سینمای کلاسیک است که با گذشت دهها سال از مرگش همچنان بهواسطه آثارش در یادها مانده است. او در طول دوران کاریاش نقشهای چندان متفاوتی بازی نکرد اما در کمال شگفتی، بیلی وایلدر برای یکی از نقشهای رمانتیک سابرینا (1954) انتخابش کرد که دست بر قضا یکی از ضعیفترین بازیهای دوران بازیگریاش را رقم زد.
خیلیها او را با فیلم ماندگار مایکل کورتیز به یاد دارند و نقش ریچارد بِلین، معروف به ریک، که کافهای را اداره میکند. او برای خودش اصولی دارد. سر میز مشتریانش نمیرود و گوشهگیر است و کسی دلیلش را نمیداند. تنها کسی که از راز او باخبر است، دوست پیانو نوازش سام است. تمام آنچه درباره ریک، تا پیش از دیدنش میشنویم، بهسادگی هرچه تمامتر و با انتخاب بازیگرانی بجز بوگارت، بر باد میرفت. این نشان میدهد که هر نقشی، هرچند هم که استادانه نوشته شده باشد، تا بازیگر مناسبی آن را بازی نکند، وجود خارجی ندارد.
مواجهه بوگارت با پیتر لوره (در نقش اورگاته و یکی از قدرندیدهترین بازیگران دوران کلاسیک) در همان ابتدا شمایلی را ترسیم میکند که فیلم تا پیش از ظاهر شدن ریک برایش ترسیم کرده است. بوگارت در نقش ریک و در این سکانس تعیینکننده، تلفیقی باورپذیر از تمام خصایص یک نقش عمده را بروز میدهد. آنچه بیش از هر امر دیگری در چهره بوگارت نمایان است، چشمان غمزده اوست؛ چشمانی نگران که در سکوت به جهان اطراف خیره میشوند. ریک وقتی با اورگاته درباره آن اوراق عبور حرف میزند، چشمانش برق میزنند و حتی در یکی از موارد نادر شاهد تبسم او هستیم. اما زمانی که پلیسها برای دستگیری اورگاته وارد عمل میشوند، خونسردی توأم با بیتفاوتی بوگارت میتواند به شخصیتپردازی او تنوع ببخشد. «فاز» بعدی بازی بوگارت مواجههاش با سرگرد اشتراسر آلمانی است که مثل تمام نازیها به زمین و زمان بدبین است. تبسمهای شوخوشنگ بوگارت در این سکانس و دست انداختن سرگرد و رفقایش، وجه دیگری از شخصیت ریک را به نمایش میگذارند. اگر به چهره بوگارت دقت کنیم، زمانی که میخواهد طرف مقابلش را به سخره بگیرد، ابروها را کمی بالا میدهد. دهانش را نیمهباز میکند و انگار دارد فرد روبهرو را سبکوسنگین میکند. بیتفاوتی او نسبت به حرفهای سروان رنوی فرانسوی و توجه ظاهریاش به آلمانیها، بهخودیخود نشان میدهد که رنو تا چه حدی بازیچه دست نازیهاست. پیش از این سکانس، شاهد حرف زدن رنو و ریک بودهایم. کلود رینز بهتمامی در نقش رنو فرو میرود اما بوگارت مشخصاً در دو لوکیشن جلوی کافه (زمانی که هواپیمایی در حال ترک کازابلانکا از بالای سرشان میگذرد) و لوکیشن دفتر ریک (وقتی پول مشتری برنده را به یکی از کارکنانش میدهد) بازیاش بهتمامی به سخره گرفتن رنو و آلمانیهاست. ریکِ بیتفاوت و حتی طماعِ این سکانس - او سر رفتن لازلو با رنو شرط میبندد - با ورود الزا ناگهان بههم میریزد. شاید بهتر باشد بگوییم بوگارت با ورود الزا بههم میریزد، زیرا این بوگارت است که به شخصیت ریک جان داده است.
این لحظه برای هر بازیگری میتواند یک چالش جدی باشد. مردی که تا اینجا شاهد اتوریتهاش بودهایم، ناگهان و با دیدن زنی در کافهاش فرو میریزد و این فروپاشی مرحلهبهمرحله صورت میگیرد. ابتدا با ورود الزا و نواختن آن آهنگ قدیمی و پیدا شدن سروکله ریک برای اعتراض به سام و رودررویی با اینگرید برگمن و مکثی که برای نخستین بار در بازی بوگارت شاهدش هستیم؛ یکه خوردن او برای ما که در حال حاضر از همه چیز بیخبریم، حتی تا حدی میتواند اغراقآمیز باشد. در تمام لحظاتی که برگمن در کافه - در نخستین دیدارش با ریک - حضور دارد، بوگارت با مهارت نقش آدمی را بازی میکند که اقتدارش را از دست داده است و حتی انگار تا حدی گیج میزند. او سر میز مشتریاش مینشیند - باز هم باید اشاره کنیم که تا بازیگری نقشی را اجرا نکرده، نمیتوان گفت که یک نقش به شکلی درخشان «نوشته شده» است؟ - ششدانگ حواسش به الزا است و نیمنگاهی هم به ویکتور لازلو دارد. بعد از بازگشت دوباره الزا شاهد وجه دیگری از فروپاشی شخصیت ریک در بازی بوگارت هستیم. او ناگهان به هیولایی بیعاطفه بدل میشود و چنان الزا را له میکند که انگار باید بپذیریم در همدلی با شخصیت ریک دچار اشتباه شدهایم.
بوگارت بازیگر صحنهای رمانتیک نیست هرچند که در کازابلانکا باید صحنه پاریس را با بازی او ببینیم. بوگارت بیشتر در طول حیات کاریاش نقشهایی را بازی کرد که مانند سم اسپید در شاهین مالت (1941) یا مانند هری مورگن در داشتن و نداشتن (1944) یا مثل وینسنت پاری در گذرگاه تاریک (1947)، دیکسن استیل در در مکانی خلوت (1950) یا گلن گریفین در ساعات ناامیدی (1955) شمایل قهرمانی را دارد که به هر حال به انتهای خط رسیده است. در فیلم جان هیوستن، وقتی عشقش قاتل از آب درمیآید یا مجبور میشود برای اثبات بیگناهیاش صورتش را جراحی پلاستیک کند یا از زندان گریخته و مرگ در انتظارش ایستاده، همه و همه شمایل مردی تنها، بهآخرخطرسیده و شکستخورده را بازی میکند. گفتنی است که این شمایلنگاری در واقع ربطی به مفهوم برساخته بازیگر مؤلف ندارد. در کازابلانکا نیز بوگارت همچنان آدمی است که همه چیزش را بربادرفته میبیند و رفاقتش با سروان رنو تنها و تنها باعث دلخوشی تماشاگران میشود و بس!
بوگارت بازیگری بود که همواره فاصلهاش را با نقشهایش حفظ میکرد و این را از پس نگاه سرد و خیرهاش میتوانیم ببینیم. اما او این فاصله را با تبحری مثالزدنی به گونهای بازی میکند که مخاطبانش نهتنها آن را احساس نمیکنند بلکه این تصور را در موردش دارند که همفری بوگارت در نقشهایش فرو میرود و با آنها یکی میشود. حفظ پرسونای بازیگری و در عین حال نگه داشتن فاصله بازیگر با نقشی که در حال اجرای آن است، خصیصه مهمی است که کمتر بازیگران سینما به آن توجه کردهاند. بازیگران اکتورز استودیو و سبک «متد» در شمار بازیگرانیاند که آرزویشان یکی شدن با نقش است که این البته داستان دیگری است و در مجالی دیگر باید به آن پرداخت.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: