این بخش صدمین نوبت از «دوباره بنواز سام» است. از شمارهی آینده با نگاهی به آثار سینمای ایران با عنوان «از کنار هم میگذریم» در کنار شما خواهیم بود. سینمای ایران را از هر منظری نگاه کنیم، سینمایی قابلاعتنا است؛ هرچند مانند سینمای هر کشوری، هم ستارگانی درخشان دارد و هم آثاری که باری به هر جهت سوسو میزنند.
***
استنلی کوبریک در تلألؤ با حذف عناصر مزاحم داستانش، فضای فیلم را به مکانی شبیه به محل دوئل بدل میکند. روند جنونی که گریبانگیر شخصیت جک نیکلسن میشود، آهسته و پیوسته است. این «طمأنینه» در واقع نوعی فضاسازی است که کوبریک استفادهی درخشانی از آن میکند. دقت کنیم که از میان سه شخصیت اصلی فیلم، این تنها شلی دووال است که دچار کابوس نمیشود و وهم را از واقعیت تشخیص میدهد. اما او نیز جزئی از این بازی مرگبار است؛ چه بخواهد، چه نخواهد. کوبریک هیچگاه توضیح نمیدهد چهگونه نیکلسن توانسته از آن انبار اجناس بیرون بیاید و همین است که درصد تعلیق فیلم را بالا میبرد. اگر دقت کنیم، پی میبریم که هیچیک از ابهامها روشن نمیشوند؛ این تمهیدی است که آثار ژانر وحشت دههها از آن استفاده کردهاند اما کوبریک روی خط باریکی حرکت میکند و از این تمهیدها برای هرچه بیشتر مبهم کردن داستان فیلمش استفاده کرده است.
آکیرا کوروساوا فیلمسازی بود که سینمای غرب بهوفور از او بهره برد. او را غربیترین سینماگر ژاپنی لقب دادهاند. از این منظر داستان آثاری مانند یوجیمبو، سانجورو و هفت سامورایی بارها - و هر بار به ترتیبی - در سینمای غرب مورد اقتباس قرار گرفتند. کوروساوا در هفت سامورایی داستان پیچیدهای را پیش روی نداشته است. آنچه فیلم را پیچیده میسازد، پرداخت کوروساوا (نگاه کنیم به صحنههای نبرد ساموراییها در گلولای با تبهکاران) و توجه او به روابط فردی است. او با ظرافت ماجرای هر یک از ساموراییها را دنبال میکند و در این میان به خامترین عضو گروه نیز توجه دارد که رفتارش قابلمقایسه با سامورایی جوان عاشقپیشه است.
آلفرد هیچکاک در شمال از شمال غربی این فرصت را پیدا میکند تا به شکلی گسترده شوخی و طنز را در میانهی داستانی که میتواند مرگبار باشد، به کار بگیرد. راجر تورنهیل نزدیک است به طور تصادفی به جای جرج کاپلان (مردی که وجود ندارد) اشتباهی به قتل برسد. در هیچ فیلم دیگری از او به این اندازه مرگ و شوخی با مرگ آشکارا به کار گرفته نشده است. کری گرانت بهترین بازیاش را برای استاد انجام داده است؛ نگاه کنید به صحنهی دادگاه و جایی که وکیل مدافع تورنهیل از او به عنوان آدمی پاک یاد میکند که واکنش مادرش را به دنبال دارد.
کوبریک مخالفانی دارد و برخی آثارش را متظاهرانه تلقی میکنند. اما ادیسهی فضایی 2001 به عنوان فیلمی آیندهگرا، همچنان تمهیدهایی دارد که زنده و تازه به نظر میرسند. سالها بعد از ساخته شدن این فیلم، فیلمسازی میآید و هوش مصنوعی خلق میکند که میشود دلبستهاش شد؛ در فیلم «او» (Her) اثر اسپایک جونز، محصول 2013. کوبریک سالهاست که با خلق هال، کامپیوتری که لبخوانی بلد است و هنگامی که «جان» خود را در خطر میبیند، تهدید میکند و سرانجام به التماس و دستوپا میافتد، کاری کرده کارستان و با وجود مخالفانش همچنان سینماگر مهمی است.
فرانک دارابانت با دستمایه قرار دادن داستان کوتاهی از استیون کینگ اثری ساخته که در بین فیلمهای پرطرفدار سینما جای گرفته است. اندی شخصیت باهوش فیلم اکنون دیگر نمونهای مثالزدنی از شخصیتی صبور است که سرانجام انتقامش را از سرنوشتش میگیرد. دارابانت که ابتدا فیلمنامهنویس بود و بعدها به فیلمسازی رو آورد در رستگاری در شاوشنگ داستانش را با حوصلهی فراوان نقل میکند. او مانند اندی عجلهای ندارد و صبر میکند تا همراه او میوهی شیرین پایانی را مزمزه کند.
ویم وندرس در کمال تعجب پس از بالهای اشتیاق هرگز نتوانست موفقیت اثری مانند پاریس، تگزاس را تکرار کند. با این همه همچنان این «فیلم کالت» برای بسیاری از طرفدارانش اثری یکه و بهیادماندنی است. تراویس قهرمان سرخوردهی وندرس بهتنهایی بیابانی در تگزاس را زیر پا میگذارد و بدون هدف پیش میرود؛ چون هدفش را پشت سر گذاشته است. پسرش هدف او به حساب میآید اما این امانتی را باید به صاحبش برگرداند. او در آن سکانس هفتدقیقهای که دوربین از جایش تکان نمیخورد هرچه در دل دارد به همسر سابقش میگوید اما میدانیم که این چیزی از حقیقت کم نمیکند. حقیقت این است که تراویس باید به راهش ادامه دهد؛ تنهای تنهای تنها.
شاید در نگاه اول پاپیون ساختهی فرانکلین جی. شافنر فیلم مهمی در تاریخ سینما نباشد و یکی از آن همه فیلمهایی به نظر برسد که روی پرده میآیند و پس از مدتی میروند. اما اگر دقیقتر به فیلم نگاه کنیم پی میبریم که با اثری چندلایه روبهرو هستیم. فیلم در نگاه اول ماجرای فرارهای مکرر آنری شاریر ملقب به پاپیون است. اما در هر نوبت فرار، او و دوست صمیمیاش لویی دگا را بهتر میشناسیم. ارتباط این دو به همراه فضاسازیهای باورپذیر و بازی درخشان بازیگران اصلی و حتی فرعی این اثر را زنده نگه داشته است.
تصورش غیرممکن است که زندگی فردی از بدو تولد زیر نگاه صدها دوربین باشد. به عبارت دیگر تصورش را بکنید که تمام آدمهای زندگی یک نفر قلابی باشند و بازیگرانی اجیر شده باشند تا یک زندگی را سی سال سرپا نگه داشته و به خورد بینندگان تلویزیون بدهند. نمایش ترومن از یک سو نقبی میزند به نقش مخرب تلویزیون در به بیراهه کشاندن مخاطبانش و از سوی دیگر نگاه عمیقی دارد به تنهایی انسان؛ انسانی که وقتی به دنیا میآید، تصور میکند یک دنیا دوست و فامیل دارد اما سرانجام متوجه میشود باید دنیای آشنایش را سوراخ کند تا پوستهی واقعیت را بشکافد و به خورشید حقیقت راه باید.
فرانسوا تروفو بیآنکه به پیامدهای سیاسی کتابسوزی کاری داشته باشد، به فقدان کتاب میپردازد و به دنیایی سرک میکشد که اگر کتاب در آن نباشد، همه چیز آزاردهنده است. فارنهایت 451 روایت دنیایی است که دیگر داستایفسکی، تولستوی، مان و همینگوِی ندارد. تروفو برای زمانی که چنین وضعی رخ دهد، پیشنهادی دارد: هر کسی میتواند خودش به یک کتاب تبدیل شود.