سینما به معنای واقعی کلمه مترادف با گیراترین و جذابترین سرگرمیهایی است که تا به حال در جهان ما به ظهور رسیده است. هر کسی و در هر قواره و اندازهای میتواند مسحور این مخلوق پرجذبه شود. حتی کسانی که در حیطههای دیگری آوازهای بههم زدهاند، به عشق ستارهی سینما شدن راه به شهر جادوی سینما یعنی هالیوود بردهاند تا هم به خودشان و هم علاقهمندان دیگری که در صف انتظار ورود به کارخانهی رؤیاسازی به سر میبرند، نشان دهند که سودای بازیگری چیز دیگری است. اما بسیاری از اینها با بازی در یکیدو فیلم، از سینما خداحافظی کرده و گاهی به هنر سابق خود پناه آورده و گاهی هم به دست فراموشی سپرده شدهاند.
در این میان به نظر میرسد خواندن برای بازیگران چنان که باید و شاید جذابیتی معادل دیده شدن روی پردهی نقرهای ندارد. شاید سرشناسترینها در این عرصه کسانی مانند فرانک سیناترا، دین مارتین و دوریس دی باشند که ستارهی اقبال آنها تا زمانی میدرخشید که موزیکالها هنوز طرفدارانی داشتند اما با کم فروغ شدن این ژانر بهتدریج آنها و دیگرانی که در آثاری از این دست ستاره محسوب میشدند، به بازی در آثار غیرموزیکال روی آوردند اما هرگز نتوانستند به جهان آرمانی گذشته بازگردند. نگاهی مختصر به کارنامهی برخی از این بازیگران نشان میدهد که چهگونه اوجها به حضیض کشانده شده و این پرسش را بر جای گذاشته است که چرا؟ چرا بازیگری در سینما این همه خواهان دارد؟ دین مارتین نقشی حاشیهای و البته کماهمیت در ریو براوو (1955) دارد. از دیگر فیلمهایش در مقام بازیگر میتوان به یازده یار اوشن (1960) و احمق مرا ببوس (1964) اثر بیلی وایلدر اشاره کرد. بجز چند فیلم اکشن کمدی که او در آنها با نام مت هلم ظاهر شده، هیچ نشانی از دین مارتین، غول موسیقی نیست. چهقدر بازی در نقش دوود در ریو براوو شباهت به زندگی هنری او دارد؛ مردی که نمیتواند در برابر وسوسهی الکل مقاومت کند و کارش به ذلت کشیده شده، چیزی است شبیه به سرنوشت او در سینما. سیناترا، دوریس دی و حتی الویس پریسلی نیز سرنوشت بهتری در سینما نداشتهاند. دی بجز مردی که زیاد میدانست (1956) در کارنامهاش فیلم ماندگاری ندارد. حتی به نظر میرسد هیچکاک به خاطر ترانهی مشهور «que sera sera» از او بهره برده باشد. پریسلی نیز هیچگاه نتوانست در سینما حتی به بازیگری سرشناس بدل شود. او با اینکه کارنامهی کوتاهی هم در بازیگری ندارد اما دریغ از حتی یک فیلم که نامش برایمان آشنا باشد. برخی مانند کریس کریستوفرسن این شانس را داشتهاند که با کارگردانهای سرشناسی کار کنند. پت گرت و بیلی د کید (1973) و سر آلفردو گارسیا را برایم بیاور (1974) هر دو ساختهی سام پکینپا یا آلیس دیگر اینجا زندگی نمیکند (1974) اثر مارتین اسکورسیزی تا حدی نام او را در سینما زنده نگه داشتند. اما شاید نامهایی مانند بیورک، مدونا، جنیفر لوپز، شر و حتی باربارا استرایسند چنان خوشبخت نبودهاند که نامشان در سینما ماندگار شود. از شر شاید تنها نام فیلمهایی مانند ماسک (1985) ساختهی باگدانوویچ و ماهزده (1987) به کارگردانی نورمن جویسن در ذهنمان مانده باشد. تنهاچرخش کامل محصول 1997 از الیور استون است که اگر به ذهنمان فشار بیاوریم شاید لوپز را به خاطر بیاوریم. حتی نامهایی بهیادماندنی مانند ویتنی هیوستن (محافظ، 1992) از چنین بلیههایی در امان نماندند. اما در این میان، هنرش نیز بگوییم. برخی از آنها که سری در جهان موسیقی داشتند و به سینما آمدند، هنر هفتم توانایی موسیقیاییشان را تحتالشعاع قرار داد. به این ترتیب نامهایی مانند دیوید بویی (که بجز کریسمس مبارک آقای لارنس، محصول 1983 به کارگردانی ناگیسا اوشیما)، بینگ کرازبی، جیمی فاکس، اسکاتمن کلاترز (پیرمرد سیاهپوست تلألؤ محصول 1980، اثر کوبریک)، آلن آرکین، جکی چان (کمدین و بازیگر اکشن سینما که در اپرای پکن درس آواز خواند)، بیلی باب تورنتن، هری بلافونته، ویلیام شاتنر (ستارهی سریال قدیمی پیشتازان فضا)، لئونارد نیموی (آقای اسپاک سرشناس)، کریستوفر لی (دراکولای شناختهشدهی سینما) و... اینها در سینما ماندگار شدند و از موسیقی فاصله گرفتند و شهرتشان را مدیون هنر هفتم هستند.
در سینمای خودمان نیز نمونهها فراوان است. در سینمای پیش از انقلاب تهیهکنندههای سینما به محض گل کردن این یا آن خواننده، پای او را به سینما باز میکردند. شماری از خوانندگان در آن دوران چند فیلم بازی کردند و نشان دادند که بهتر است به حرفهی اصلیشان بازگردند. در این میان یکیدو نفر نیز مسیر مخالف را پیموده و از سینما به موسیقی روی آوردند که دست بر قضا موفق هم شدند. این همه را گفتیم تا بدانیم که بنا بر ضربالمثلی مشهور، هر کسی را بهر کاری ساختهاند و مهمتر اینکه بگوییم، اهالی موسیقی بهشدت نسبت به سینما «سمپاتی» دارند و صدا برایشان نهایت نیست و تصور میکنند با تصویر جاودانه خواهند شد. تصورش را بکنید که مرحوم ریچارد هریس با آن صدای خشدارش، از عالم موسیقی به سینما آمد و از جمله استثناهایی است که در عرصهای غیر از آنچه در آن کار میکرده موفق شده است. در سالهای پس از انقلاب تب ستارهی سینما شدن گریبان یکیدو خوانندهی سینما را گرفت. شاید - بجز حتی میشود گفت یک مورد - هر یک از خوانندگان «نورسیده» که از روی «استیج» مستقیم جلوی دوربین آورده شدند، نتوانستند در آثار ماندگاری ظاهر شوند؛ یا صدایشان را برای تبلیغ فیلمها خواستند یا در حد رد شدن از جلوی دوربین از آنها استفاده شد. واقعاً هیچ کسی نمیتواند حدس بزند که چرا عشق به دیده شدن تا این حد میتواند اثرگذار باشد که ستارگان کهکشان دیگری را به سوی کهکشان بیرحم سینما بکشاند که ستارگان کهکشانهای دیگر را گاهی خاموش کرده و بلعیده است. این یادداشت نمیتواند جلوی این سیل مهاجران به سینما را بگیرد و هدفش نیز این نیست. این شاید - خانهی پُرش - یک تلنگر به آنهایی باشد که دوست دارند پلههای فراوانی را که بالا رفتهاند، پایین آمده و دوباره از پلههای دیگری بالا بروند که انتهایش مهآلود است و نمیدانیم کجاست. شمار فراوانی هستند که علاقهی اول و آخرشان بازیگری سینما است و با هر علاقه و تخصصی، مسحور این هستند که جلوی دوربین بدرخشند. گاهی هم البته میدرخشند. گاهی هم سوسو میزنند. گاهی هم خاموش میشوند. گفته میشود «خاموشی سینمایی» بسیار دردناک است و مثلاً مانند فوتبال نیست که زخم فراموش شدن در آن چندان طول نمیکشد. زخم فراموش شدن از حافظهی سینما خوب نمیشود و دائم سر باز میکند.