«شمال از طریق نورثوست» یا آن طور که ما اینجا میشناسیمش، شمال از شمال غربی، محصول همکاری آلفرد هیچکاک با فیلمنامهنویس خلاقی به نام ارنست لمن است و در ظاهر (این «در ظاهر» را میتوان در مورد تمامی آثار هیچکاک به کار برد) داستان مردی به نام راجر تورنهیل (کری گرانت) است که او را با فرد دیگری به نام جرج کاپلان اشتباه میگیرند و نزدیک است این اشتباه گرفتن به قیمت جانش تمام شود. فیلم، داستانی جاسوسی/ پلیسی و سرشار از تعلیق دارد و یکی از شناختهشدهترین مگافینهای هیچکاک را هم در خودش جای داده است: جرج کاپلان که همهی فیلم دربارهی اوست ولی وجود خارجی ندارد. هیچکاک درونمایهی «به اشتباه گرفته شدن» را دوست دارد و بارها در آثارش آن را به کار گرفته است. گاهی این به اشتباه گرفته شدن مانند سرگیجه معکوس است: زنی را به اشتباه میگیرند که نهتنها اشتباه است، بلکه عمداً چنین کردهاند تا از ضعف یک مرد علیهی او و به نفع خودشان استفاده کنند اما فکر یک جا را نکرده بودند و آن این است که این مرد ناتوان عاشق زن عوضی میشود. مرد عوضی نیز چنین درونمایهای دارد و در آن مردی به نام جرج بالسترو را به جای یک دزد بیسروصدا میگیرند؛ هرچند که دزد اصلی سرانجام دستگیر میشود اما زن بالسترو دچار جنون میشود. هیچکاک در شمال از شمال غربی با این درونمایه شوخی کرده است. فیلم اثری مفرح است و در پایان سرانجام تورنهیل ازهمهجابیخبر پاداش اشتباه گرفته شدنش با کاپلان را دریافت میکند که همانا مأمور سرویس مخفی با بازی ایوا مری سنت است (هیچکاک پس از این همه خوشبینی در روانی تلافی میکند! و یکی از سیاهترین آثارش را میسازد). فیلم همان ابتدا نشان میدهد که تورنهیل چندان آدم بیآلایشی نیست. در سکانس ابتدایی فیلم، او تاکسی را تقریباً از دست نفر جلوییاش میدزدد. این شاید برای تماشاگر کفایت کند که به چشم میبیند تورنهیل را میبرند تا گوشمالی بدهند. اما مثل همیشه این هیچکاک است که از ما جلوتر است. فیلیپ وندام (جیمز میسن) و دستیارش لئونارد (مارتین لاندو) که آشکارا به تورنهیل حسادت میکند، خیلی در کارشان جدی هستند. وقتی تورنهیل به زبان نمیآید، چاره را در کشتن او میبینند. اما هیچکاک اجازه نمیدهد این داستان شیرین به مذاق تماشاگر تلخ بنشیند. او در دو سکانس همچنان مفرح نجات پیدا میکند: یکی در جاده و دیگری در کلانتری که مادرش میآید و باور ندارد پسر سربههوایش آدم موجهی باشد. هیچکاک هیچگاه به خودش اجازه نمیدهد با غافلگیری به سبک آثار آگاتا کریستی ما را فریب بدهد. برای همین یکی از دو مردی که در دزدیدن تورنهیل دست داشته، پس از اینکه تورنهیل و پلیس دست خالی برگشته و میروند، خودش را نجات میدهد. در واقع هیچکاک با گرفتن غافلگیری از ما، عنصر تعلیق را جایگزین آن میکند. این مرد که به شکل اسرارآمیزی به تورنهیل که دارد میرود، نگاه میکند، چه نقشی در داستان خواهد داشت. پرت کردن چاقو به سمت تاونسِند واقعی؛ نقش او به ما نشان داده میشود. تورنهیل متهم به قتل شده و از مهلکه میگریزد. حالا هویتی دروغین بلای جان او شده است.
امیر نادری در آن مصاحبه قدیمیاش با مجلهی «فیلم» - که حالا دیگر بسیار شناختهشده است - وقتی دوستداشتههایش از سینما را عاشقانه ردیف میکند به سکانسی از شمال از شمال غربی اشاره میکند که کری گرانت خودش را به دیوانگی میزند تا پلیسها سر برسند و او را از مرگ حتمی نجات بدهند. میدانیم گرانت هم برای هیچکاک فیلم تلخ و تراژیک بدنام و فیلم جدی سوءظن را بازی کرده و هم از سوی دیگر در دستگیری یک دزد (با نام جذابتر اینجاییاش گربهی سیاه) و همین فیلم بازی کرده است. گرانت در فیلم استادی که بازیگران را جزئی از اسباب و اثاثیهی صحنه میدانست، بازی بدیعی دارد. هیچکاک بدون اینکه از قواعد آهنین فیلمسازیاش تخطی کند، در نماهای متوسط، همراه با برش به نماهایی از میسن و لاندو، این امکان را برای گرانت فراهم میسازد تا در چهارچوب قواعد استاد بازی درخشانی از خود ارائه بدهد. شاید دلیل بازیهای برتر جیمز استیوارت و کری گرانت در آثار هیچکاک این باشد که این دو قواعد بازی در آثار او را مثلاً بهتر از پل نیومن آموختهاند. میدانیم که نیومن دانشآموختهی مکتب بازیگری، در پردهی پاره با هیچکاک دچار دردسر شد. او میخواست دلیل غایی هر میمیک صورت یا کنش خود را بداند اما هیچکاک به او میگفت به راست یا چپ نگاه کند و بس. هرچه فیلم جلوتر میرود، ما در مقام تماشاگر به این نتیجه میرسیم که هیچ بلایی سر تورنهیل نخواهد آمد. هیچکاک همواره در آثارش مانند یک پیشگو رفتار میکند و انگار میداند کجاهای فیلمهایش ممکن است تماشاگر حدس بزند که بلایی سر قهرمان نخواهد آمد و او تا آخر فیلم زنده خواهد ماند. سکانس آویزان شدن از کوه راشمور نمونهی دقیقی است از این امکان که قطعاً کری گرانت در فیلم زنده میماند. هیچکاک او را آویزان نگه میدارد. لئونارد دارد دستش را له میکند. ایوا مری سنت هم آویزان از کوه، نزدیک است سقوط کند اما هیچکاک یکی از بامزهترین برشهای تاریخ سینما را به ما نشان میدهد. پس از آن همه خطر و تعلیق و ترس، اکنون آقای تورنهیل خانم تورنهیل را درون قطار به بالا میکشد و انگار آب از آب تکان نخورده است. این سکانس همچنین بهنوعی تجلی نگاه آمیخته به سرخوشی هیچکاک، به جهان ترس و تعلیق فیلمهایش نیز محسوب میشود. انگار هیچکاک دو ساعت با ما شوخی کرده و از هزارتوی ترس و تعلیق گذرانده تا ببینیم که هیچکدام از رویدادهای گذشته جدی نبودهاند. نمیخواهیم پا را فراتر از نقد و تحلیل فیلم بگذاریم و او را مثلاً با خیام مقایسه کنیم که تلقیاش از این جهان «خوشباشی» بود. نه! اما مثلاً طنز هیچکاکی به ما اجازهی این دلیری را میدهد که او را نیز فیلمسازی بدانیم که جهان پیرامون را اصلاً جدی نمیگیرد. هر وقت تروفو در آن مصاحبهی بسیار مشهورش با استاد، وارد «معقولات» میشود و میخواهد از زیر زبان هیچکاک بکشد که پشت آثار او یقیناً فلسفهای وجود دارد، استاد رندانه زیر همه چیز میزند و انکار میکند که این همه مهارت و استادی و «همهچیزدانی» خودآگاهانه بوده است. استاد، استاد منکر شدن بود.